۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

از رهبران تا رهبران . . .

دیروز خبر اول تمامی رسانه ها عذر خواهی دو مقام بالای مذهبی آلمان رهبر کاتولیکها و پروتستانها بود که اولی بخاطر رفتار بد و ناپسند برخی برادران و خواهران روحانی از مردم و قربانیان پوزش طلبید و دومی بخاطر اشتباهی که خود مرتکب شده بود ضمن عذر خواهی و قبول تاوان قانونی آن با این جمله که دیگر اتوریته و مدیریت من برای رهبری کافی نیست ضمن استعفا دادن از سمت رهبری پروتستانهای کشور از تمامی پستهای دیگر تا اسقف اعظم شهر هانوور . . . کنار رفت .
دیروز خبر اول تمامی رسانه هاهمین چند ماه پیش اکتبر گذشته نام خانم دکتر مارگوت کسمان Margot Käßmann مانند آنجلا مرکل Angela Merkelکه به صدر اعظمی آلمان انتخاب شد و اولین زنی بود که در تاریخ آلمان به این مقام رسید نقل مجالس و محافل و خبر اول رسانه ها شده بود که تا مدتها نیز ادامه داشت حال این بانوی اسقف چنین شرایطی را پیدا کرده بود چرا که او هم اولین زنی بود که به بالاترین مقام مذهب پروتستان از جانب شورای آن انتخاب شده بود تا حدود بیست و پنج میلیون نفر پروتستانهای آلمان را رهبری کند . از همان آغاز کار خود, مارگوت کسمان بخاطر انتقاد از جنگ افغانستان و گوشزد هایش به دولت برای حمایت ازگروه های آسیب پذیر و فقیر جامعه و . . . باعث میشدند که نامش پیوسته در صفحات جراید باشد و بر محبوبیتش بین خلق افزوده گردد که با خودکشی دروازه بان تیم فوتبال المان روبرت انکه Robert Enke مارگوت کسمان برگزاری مراسم را برعهده گرفت و با خطابه گرمی به زندگی و دلیل خودکشی او که بخاطر دپرسیونی که از مرگ دختر بچه اش گریبانگیرش شده بود پرداخت که این سخنرانی با احساس و جالب او موجب شد بار دیگر تمامی صفحه های اول روزنامه ها را اشکال کند و باز بیشتر از پیش به طرفدارانش افزوده گردد.
اینهفته دوباره مارگوت خبر اول مملکت گشت زیرا چند شب پیش پلیس ماشین اورا بخاطر رد شدن از چراغ قرمز متوقف نموده ضمن بازجویی از او خواسته بودند تست الکل بدهد که متوجه میشوند یک و نیم درصد در خونش الکل موجود میباشد که بزبان ساده یعنی, رانندگی در حالت مستی که این خوراکی برای رسانه ها گردیده و هرکدام که ماه ها از او تعریف میکردند حال تیتر هایی هم چون گناهکار و بد تر از آن را تیتر عکس او کردند. ( هیچ خبرنگاری دستگیر و هیچ روزنامه ایی بعلت توهین بمقام رهبری نه دستگیر و نه بسته شد )
دو روز بعد از این اتفاق مارگوت کسمان در نشست مطبوعاتی با پوزش خواهی و قبیح خواندن رانندگی با مصرف الکل و امکان عواقب نا فرجام آن و اینکه در مقابل قانون تمکین کرده و تاوان خودرا میپردازد و با عنوان کردن اینکه دیگر در خود اتوریته و مدیرت کافی نمیبیند تا رهبری کند از مقام خود استعفا داد و از بقیه سمتهایش مانند اسقف اعظم شهر هانوور و . . . کناره گرفت . حضور شجاعانه و اعتراف به گناه و کناره گیری او آه از نهاد همان روزنامه ها و مردمی که دوستش دارند بر آورد و من که از انتخاب او آرزوی داشتن چنین رهبری را برای همه اقلیمها آرزو میکردم حال نیز با رفتنش باز همان آرزو را اینبار با داشتن چنین پلیسهای وظیفه شناسی که در مقابل وظیفه ایی که دارند عام و خاص خودی و غیر خودی نمیشناسند را دارم.

پینوشت :استمداد
در ادامه چند روزی دختر خانم ما که یادگار بوبی میباشد که پارسال برای همیشه پرواز کرد و بعضی دوستان حکایتش را در امیریه خوانده اند بیمار شده بود که کلی فکرم را مشغول کرده بود که بلطف پروردگار بر طرف گردید دو روزه که سلامتش را دوباره بدست آورده اما مشکلی که او دارد چند وقتی است که مو ها یا پرهای دور گردنش ریخته و گری گرفته حال اگر شما دوستان عزیز علتش و مداوایش را میدانید برایم بنویسید خوشحال و ممنون میشوم.


۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

کوچه سعادت . . .


تمام امروزم در کوچه سعادت گذشت واقعا نام کوچه ما همین بود در گذشته که تهران به این روز نیفتاده بود ویران نبود وآشیان جغد نشده بود کوچه ها و پسکوچه ها نامهای شاد و پرمعنایی داشتند دلبخواه, دلگشا
صفا. . یا برخی را هم مردم باز از روی شوق وذوق میگذاشتند مانند کوچه آشتی کنان بخاطر باریکی بیش از حد آن یا صد تومنی ها بخاطر
تمول یکی از اهالی کوچه و یا اگر اسم خاصی هم میدادند نام کسی بود که سرش به تنش میارزید مثل فرمانقرما بخاطر مشروب کردن شهر یا مشیر السلطنه که کوچه سعادت ما همجوارش میباشد و این بنده خدا مسجدی ساخته بود وساعتی در آن قرار داده بود سالها وقت را به اهالی نشان میداد
اما کوچه سعادت ما که هر کدام ما ساکنینش از بچه وبزرگ در آن سهیم بودیم یعنی سعادتمند از شمال به مهدی موش(مهدیخانی)که سقاخونه بود
که چند خانه جلوتر یک پیچ به راست و باز دوسه خانه که میگذشت پیچی به چپ و دیگر مستقیم ادامه پیدا میکرد و میرسید به خیابان مولوی همان نزدیک ساعت مشیر السلطنه و تشکیلات پادگان کوچکی مربوط به ژاندارمری که شنیدم از بد حادثه حالا شده اداره آگاهی تهران افسوس.
تمام کودکیم در این کوچه بود از همین جا هم مدرسه رفتم کوچه سعادت تا نیمه اش خانه بود و چند کوچه بن بست یا کوچهایی که دوباره به خودش باز میگشت در نیمه آن که تمام شکوه وزیبایی کوچه به آن بود چهارسو چوبی که تقاطع دو کوچه بود بشکل دایره ایی با طاق گنبدی شکل که در رژیم پیش سعی میکردند حفظش کنند که امیدوارم آن شکلی مانده باشد اینجا چند مغازه ایی بود یک نانوایی سنگک که سالهاست یادگاریش را بدوش میکشم و چقدر هم دوستش میدارم روزی با یکقرانی که سنگها را دور میکردم سنگی داغ از پیراهنم داخل افتاد وسوختگی کوچکی که مانده در ضلع دیگر لبنیاتی بود پیرمرد اخمو صاحبش و در کنارش سبزی فروشی آفا سید با آنکه یکدست داشت با تردستی مانند تمام سبزی فروشها بکارش وارد اما عشق تمام ما بچه هادر ضلع بعدی بود نزدیک دبستان دخترانه باختر دکان آقا اعتماد که پر از حله و هو بود فوتینا,آبنبات کشی ,قره قروت , لواشک,توپ پلاستیکی. . که بعدها دبستان بسته شد و بازار ش کساد شد و پیری هم رسید حوصله خودش را از دست داد گاهی پسرش بود و گاهی خودش و ما هم بزرگ شدیم وجیبهایمان خالی از هسته تمر هندی و کاغذ آدامس خروس که از آقا اعتماد برای بازی میخردیم روحش پیوسته شاد باد.
زمان دهه چهل است و روزهای کوچه چنین میگذشت روز با صدای خروس که هنوز در برخی خونه ها بود و با دنگ دنگ ساعت مشیرا...و اذان مسجد مهدیخان شروع میشد اولین صدا از آن نان فروش دوره گرد بود با لهجه ترکی بربری تازه که در کوچه میپیچید و بچه ها با پیژامه های خود جلوی در برای خرید بعد از آنکه بچه ها به مدرسه و مردان به کارخود راهی میشدند صدای علی آقا بگوش میرسید نفتیه نفتیه که آب حوضی هم به او میپیوست هنوز اینها نرفته کت شلواری میامد و بعد صدای موتور گازی کاسه بشقابی که این از همه وضعش بهتر بود کلی مشتری داشت اگر کسی از سرویس چینی اش میشکست او پیدا میکرد وسرویس عروس که زنها قسطی میخریدند برای جهاز دخترانشان داشته باشند مد روز هم گلسرخی مسعود یا کایزر که با همین روش خیلی ها صاحب خانه و کاشانه ایی میگردیدند یک پیرمردی بود سیب فروش که بر پشت خر خود میاورد وما مشتری دایمی او مادر بزرگم هر وفت خرید میکرد یک سیب به خر پیر مرد میداد طوری خره عادت کرده بود گاهی تا نوبت به ما برسه خره با دندانش چادر مادر بزرگ را میگرفت و او بمن میگفت ببین سیب میخوادو این مایه شادی من بود خلاصه بجز این ها یکسری فروشنده های گاه بیگاه هم بودند مثل سلاخی که در سطل حلبی دل و جگر گوسفند میفروخت یا نزدیک پاییز لحاف دوز و گوجه فرنگی ربی ولیموی آبگیری و آخرین کاسب هر روز هم شیر فروش بود با دوچرخه میامد و صدای بوق او پرونده کاری روزکوچه را میبست و هر کسی را نگاه میکردی رضایتش را از چرخه آنروز میدیدی واگر تابستان بود شادی روزانه اهالی با هنر نمایی گروهی جوان که از جای دیگری گاهی می آمدند با ضرب و فلوت و . . آهنگ میزدند و میخواندند واهالی هم ناز نفسشان پول خوردی میدادند و تقاضای آهنگ درخواستی میکردند همه شاد بودند همه آنچه داشتند از دیگری دریغ نمیکردند از تلفن که کم بود عمومی بود در خدمت همسایه هابود تا تلوزیون که خانه را به سینمای کوچک تبدیل میکرد تا دادن حیاط برای برگزاری عروسی نه تنها در شادی در غمها هم با هم بودند عزا ها به همت و یاری همسایه ها بگونه ایی اجرا میشد صاحب عزا تنها به سوگواری میپرداخت و بقیه آبرومندانه توسط همسایه ها سروته اش هم میامدافسوس و صد افسوس قدر دوران ندانستیم و به این روز افتادیم و انداختند گاهی کسی میاید از رابطه های حاضر بین مردم و حتی اقوام وخانواده ها میگوید من که نمیتوانم باور کنم, دوستی و معرفت را شاه که با خود نبرد پس چه شد؟ بیاد میاورم اینها در همان آغاز از ما گرفتند وقتی به بچه میگفتند بابات غلط میکنه اجازه جبهه نمیده و وادار میکردند مادری فرزندش را وهمسایه همسایه را بفروشد و . . . شاید کوچه سعادت ما هم اسمش را کوچه سقاخونه یا چیز دیگری گذاشتند شاید هم نه چه فرقی میکند سعادت نامش باشد و خودش نباشد.

تذکر: شاید آنهایی که کوچه سعادت را میشناسند خرده بگیرند از حسینیه مسلمیه ننوشتم باید بگویم این مکان برای خود حکایاتی دارد در رمضان یا محرم حتما خواهم نوشت.

پی نوشت:دوست خوب و بچه محل عزیزم
نق نقو در پیام خود برای این نوشته چند نکته را یاد آور شده که بنده از قلم انداخته ام البته چون نوشته طولانی میشد از خیلی چیزها که باید نام میبردم صرف نظر کردم تا جایی حسینیه را هم به نوشته دیگر سپردم .
1 در چهارسو چوبی در کوچه ایی که به خیابان بلور سازی میخورد خانفاه دراویش بود که تولد حضرت علی و عید غدیر جشن میگرفتند و بجز میهمان های دعوتی که برخی از سران رژیم پیشین نیز بودند ودراویش کسی را راه نمیدادند .
2 یدی پسری بود که اختلال حواس داشت و بقول بچه محل نخ های تار و پود کتش را میکشید و جوانی بی آزار بود.
3 گاهگاهی زنی بود به اسم عصمت خونجگر که ته لهجه اصفهانی داشت و بیچاره اونهم مثل یدی مقداری کم داشت زن زیبایی بود چشمان سبز موهای قهوه ایی روشن و بسیار پاک و نجیب که کوچه بکوچه میرفت دست میزد گاهی یک قری میداد وهمیشه هم ترانه سر پل خواجو یارو وایستا ده . . . را میخواند و بعدها هم کسی نفهمید چه شد و کجا رفت من خیلی دوستش داشتم با آنکه دیوانه محسوب میشد اگر در چهره اش عمیق نگاه میکردی یک خانمی خاصی دیده میشد عده ایی میگفتند شوهرش سرش هوو آورده گروهی هم میگفتند بخاطر مردن بچه اش به این روز افتاده یادش گرامی باد.
4 سید علی دیوونه اولا تشابه اسمی تقصیر من نیست این بابا اسمش چنین بود آری نمیدانم این دیگه از کجا پیداش شد دیوانه متقلبی بود یک پاچه شلوارش را پاره میکرد به سرش مقداری گل میمالید اینهم آهنگ خودش را داشت میخوام بادمجون سرخ کنم روغن ندارم که سرخ کنم . . . بلند بلند میخواند و کوچه بکوچه میرفت واز خلق اله پول میگرفت تا جایی که روزی مادرم گفت سید علی ساواکیه ثسم میخورد با خواهرانم در بلوار میرفته اند سید علی را دیده اند با لباس مرتب خودرا به کوری زده و عینک سیاه بچشم که مثل اینکه شماره ماشینها را میگفته از مردم پولی میگرفته که مادرم آشنایی میدهد سید علی تویی و این چه تیپی و . . . که او هم با عصبانیت و نوعی تهدید به کسی نگویی وهمین شد دیگر به محل ما نیامد و همین موجب شد مادرم تا آخر عمرش اصرار به ساواکی بودن او داشت کاش زنده بود میدید سید علی ها همشان یک چیزشان میشه.امیدوارم دوستم رضایتش جلب شده باشد .

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

زیبا . . .

این مطلب باز از نوشته های قبلی من میباشد که مربوط میشود به اولین ماه های امیریه , بنا بقولی که به یکی از دوستان امیریه داده بودم در اینجا قرار دادم واز این بابت بسیار شادمانم که این نوشته میتواند شاهدی و دلیلی باشد برای دوستان عزیز بویژه آنهایی که بتازگی به جمع ما پیوسته اند بتوانند پی به علاقه من به حیوانات ببرند .

گلایه یک دختر خانم دبستانی عنوان نوشته ایست به قلم دوست گرامی در وبلاگش زن متولد ماکو که توصیه میکنم که بخوانید امروز که مطلب یاد شده را خواندم یاد داستان خودم افتادم قصه پر غصه ایی که با گذشت سالها هنوز نتوانسته ام فراموشش کنم و بارها وبارها برای برادر زاده ها وبچه های دیگر و دوستانم در طول این سالها این حکایت تلخ را بازگو کرده ام و جالب توجه است بگویم در همین ماه محرم و درست بعد از ظهر عاشورا اتفاق افتاد و شاید برای همین هم هست از یاد نیز نرفته و دیگر اینکه تصمیم داشتم هفته بعد در روز فاجعه بنویسم وحتی عنوانش را هم انتخاب کرده بودم زیبا سالار شهیدان که داستان شهر بانوی گرامی وادارم کرد زودتر بنویسم و به نام زیبا هم اکتفا کنم.
دوست داشتن حیوانات در خانواده ما تقریبا مورثی میباشد بویژه گربه و هر که از فامیل توانش را داشت در خانه اش نگاه میداشت در مورد من جدای ازتاثیر ژنی تنهاییم در خانه مادر بزرگ و نداشتن هم بازی و همانطور که در نوشته های قبلی بارها اشاره کرده ام و نداشتن رادیو و اینگونه وسایل باعث میشد بیشتر به این جهت سوق داده شوم و مخصوصا هم وفتی خانه خاله ام میرفتیم آتش این هوس بیشتر شعله ور میگردید که خالی از لطف نیست که مختصر توضیحی از خانه آنها که شبیه باغ وحشی کوچک از مجموعه حیوانات تقریبا خانگی که وجود آنان و پنج پسر خاله و شکل این خانه برایم در آنزمان همان بهشت موعود بود.خانه خاله ام خانه ایی خیلی فدیمی بود که با دربی قدیمی که وارد دالانی میشدیم که شبیه اتاق بود که فکر کنم همان هشتی باشد و آنجا دوباره دری به حیاط بزرگ آنها داشت که با پایین رفتن از چند پله کهنه سنگی وارد حیاط میشدیم که دورتادور حیاط اتاقهایی بود که به هم راه داشتند و دوباره در هر گوشه پله های سنگی و آجری بودند که با بالا رفتن از آنها وارد اتافها میشدیم و زیر تمامی این اتافها زیر زمین های متعددی بود از آب انبار تا انبار چوب و ذغال و . .ودر وسط حیاط حوضی بود به اندازه استخر کوچکی که پر از ماهی بود یکی از اتاقها متروکه که در گذشته مطبخ (آشپزخانه)خانه بود حال محل نگاه داری مرغ و خروسهای خاله بود که گاهی دو تا بوقلمون و اردک یا غاز به جمعشان میپیوست و شوهر خاله اینها را نگاه داشته بود اگر بلایی متوجه پسرانش خدایی ناکرده گشت بخوره با آنها آب انبار خانه هم در اختبار کبوتران بود البته کسی کفتر باز نبود فقط آنها نگاهداری میشدند زاد وولد میکردند وگاهی کبوتری هم از همسایه ایی میهمان میامد و ماندگار میشد که سر دسته آنها هم دده (پدر) بود کبوتر پیری که همسن من و پسر خاله همسنم بود و جای ویژه خود را در دل اهالی داشت ومستان که همان (مستانه) میباشد ما آذریها اینگونه صدا میزنیم گربه خانه و سوگلی صغیر و کبیر بود که گاهی علاقه بیش از حد پسر خاله ها به او که هرکس بشیوه خود محبتش را ابراز میکرد باعث زحمت این بیچاره میشد و هرساله هم نزدیکی های عید قربان دو راس گوسفند هم دوسه هفته ایی قاطی این خیل میشدند که گاهی هم در باز گشت از پیک نیک های آخر هفته برای حیوانات خانه پسر خاله ها سوغاتی همراه میاوردند که لاک پشت و خارپشتی بود که به سکنه آنجا افزوده شده بودند که خاله بیچاره علاوه برسیر کردن مردان خانه اش که باید برای هر کدام بفیه ساکنین خانه خوراک ویژه آنان را هم تهیه میکرد مخصوصا شبها که برای لاک پشت و خار پشت که خجالتی بودند وشبها از مخفی گاه های خود بیرون میامدند در ظرفهای جداگانه ایی غذای مخصوص آنها را در گوشه حیاط قرار میداد همین هیجان و شور و حال خانه خاله موجب التماس دعا های من به مادر بزرگ برای آوردن گربه ایی که هرگز اجابت هم نمیشد که حق هم با اوبود خانه مستاجری جای نگاهداری حیوان نیست حال بگذریم که در یکی از همین خانه ها گربه ایی غریبه در زیر زمین صاحیخانه بچه به دنیا آورد وچند صباحی که آنها ماندند که بزرگ شوند وبعد بیرون رانده شوند دلی از عزا در آوردم و منهم به پسر خاله ها توانستم پزی بدهم و به داشتن چند بچه گربه بادی به غبغب بیاندازم که عاقبت خود آنها یکی از آنها را صاحب شدند که جفتی برای مستان داشته باشند و اورا از تنهایی در بیاورند و چشمک خاله مهربان به مادر بزرگ که این گربه حسین میباشد ما نگاهش میداریم .
در همین دوران بود که جوجه ماشینی تازه به بازار آمده بود و مادر بزرگ یک دونه برایم خرید که خوشحالی غیر فابل وصفی داشتم با چه سلام صلواتی آنراآوردیم و در قوطی کفشی قرار دادیم واز دانه مخصوصی که فروشنده داده بود با مقداری آب برایش قرار دادیم هر چند دقیقه ایی بیرونش میاوردم و با اخطار مادر بزرگ که دستمالی باعث مرگش میشود از ترس در جعبه میگذاشتم و دقایقی بعد تکرار داستان با چه عشفی از مدرسه برمیگشتم خدا میداند وهمین موقع ها بود که برخلاف گفته مادر بزرگ که برایش دنبال نامی بودیم واو پیشنهاد نام فریح (هلو) که تورکی بود من نام زیبا را انتخاب کردم حالا چرا خودم هم نمیدانم چرا. خلاصه دوهفته اول که دوران سخت جوجه ها میباشد که آیا جان سالمی بدر برند را زیبا پشت سر گذاشت و یواش یواش جعبه کوچکتر میشد و او هم حالا میتوانست بیرون بیاید در آن بند نمیشد و هر روز که میگذشت انس و الفت وعلاقه من به او بیشتر میشد همانفدر هم زیبا وابستگیش به من بیشتر هر جا میرفتم دنبالم میامد دوصحنه زیبا چون خودش یکی وقتی که مشق مینوشتم وارد دفترم میشد و یا زمانی که غافل میشدیم وارد سفره میشد و بر حسب عادت ماکیان که با ناخنهایشان خاک را پس میزنند او در دفتر و سفره آن کار را انجام میداد که همراه با سر خوردن او بود باعث خنده ما میشد تا اینکه کم کم شاه پر هایش رشد کردند که بینوا را روی طاقچه و رف قرار میدادم تا بپرد که مدام با توپ وتشر مادر بزرگ همراه بود گناه دارد پایش میشکند اما من در فکر مسابقه با جوجه ناصر دوست همکلاسی که همسایه هم بودیم بودم که قابلیتهای جوجه ام را به رخش بکشم که یکی از آنها همان دنبال من آمدن بود و از جوی آب پریدنش که به عشق او که دنبالم میکشیدم خودم برای خرید نان میرفتم و اگر مهدی موش خیابان ما خلوت بود بدون اینکه دردستم بگیرم خودش را وادار میکردم رد بشود شاید باور کردنش مشکل باشد رابطه ایی که بین ما برقرار شده بود تا جایی زمان رفتن مدرسه از دستش جیم میشدم دنبالم نیاید یکبار از بالکن پایین پرید که من و مادر بزرگ ترسیدیم پایش شکسته باشد که بخیر گذشت البته من مشغولیتی جز او نداشتم تمام وقتم صرف او میشد جعبه اش هم از ابتدا شبها کنار من بود آب و دانه اش هم با من بود و . . . و برای همین بیش از حد پرداختن من به او باعث اهلی شدنش شده بود و کارهایی را که برخلاف خوی جوجه ها میباشد او انجام میداد . تا اینکه روز شوم فرا رسید عاشورا بود و طبق معمول هر ساله بادسته سینه زنی که از صبح در محله گشت میزد بودم و ظهر باآنها به تکیه بازگشتم که بعد از خوردن ناهار نذری نزد مادربزرگم قسمت زنانه رفتم که به خانه برگردیم که مادرم هم با خواهرانم آنجا بودند که قرار شد آنها هم با ما بیایند که هم استراحتی بکنیم و هم چایی بخوریم و من خیلی خوشحال بودم که میتوانم به مادرم که جدا از هم بودیم شاهکارهای زیبا را نشان بدهم در این افکار و مرور کارهای زیبا که از قلم نیفتد وارد کوچه بن بست ما که تنها سه خانه را در خود جای داده بود وپهنای آن به اندازه بازکردن دستان بود شدیم به در خانه که رسیدیم ومادر بزرگ در حال در آوردن کلید بود تک صدای جیک زیبا راشنیدم تا سرم را بلند کردم گربه که گلوی اورا در دهان داشت از دیوار ما به دیوار همسایه پرید و زیبا را هم با خود برد ومن چنان شوکه شده بودم وبی اختیار و بدون صدا اشکهایم پایین میامد که با آنکه برای اولین بار همزمان دو موجودداشتنی من که باهم سر مرا در آغوش گرفته بودند غم از دست دادن زیبا اجازه لذت بردن از این لحطه نادر را نمیداد که آن دو عزیز با صدایی توام با بغض وعده خرید چندین جوجه را بمن میدادند غافل از اینکه اگر تمامی جوجه های دنیا راهم بمن میدادند زیبای من نمیشد.

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

فتح الفتوح . . .

در ابتدا قبل از مطلبم از آنجا که امروز 21 فوریه مصادف میباشد باروز جهانی زبان مادری میباشد با انکه خود سالهاست از خانه پدری و تکلم بزبان مادری جدا و دورم اما وظیفه حود میدانم به تمامی گویشگران , 6000 گویش موجود بویژه هم میهنان عزیزم با هر قو میت و گویشی که متاسفانه برای بدست آوردن این اولین حق انسانی خود قرنها و سالهاست هزینه سنگینی پرداخته و میپردازند تبریک گفته و آرزو کنم هم سر و هم زبانشان پیوسته سبز و پایدارباد.
مقدمه: باز اسفند از راه رسید و به رسم شیوه هرساله بیش از پیش و هر موقعی هوای میهن زده بسر آنهایی که در همان وطن بنا بدلایلی از ماموریت تا سربازی و غیره از شهر و خانه خود دور بوده اند میدانند چه میگویم . همین زمان و فضا باز دلیلی میگردند مانند تمام این سالهای دوری خاطرات و یادها ازصندوقچه خاطرات که تنها دارایی که هر مهاجری میباشدو با خود نوانسته همراه بیاورد برون آیند بهمراه آه ها و حسرت ها آتش بجان آدمی بزنند و واویلا که عزیزی و صاحب خاطره ایی که لا اقل میتوانستی با شنیدن صداسش از پشت سیمها زخمه ایی به دلتنگیهایت بزند دیگر نباشد اینجاست که آن خاطره و یا خاطرات آن یاور همیشه غایب با تمامی شیرینیهایش حال با عدمش مبدل به خاطرات تلخی میگردند و . . .

حتما بارها برایتان پیش آمده که بدون انکه علتش را بدانید ترانه ایی وجودتان را تسخیر میکند خواسته و ناخواسته یکریز آنرا زیر لب زمزمه میکنید و هر کاری میکنید از خود دورش بکنید نمیتوانید گویی چون کنه ایی به جانتان چسبیده , چند روزی بود که خود دچار یکی از آنها شده بودم اما دلیلش را میدانستم. یاد خواهر مرحوم و روانشادم افتاده بودم که پارسال چنین زمانی هنوز ترکمان نکرده بود که همین افکار مرا برد به گردش تفریحی در یکروز بهاری که با او وخواهر دیگرم و برادربزرگم و دوستی داشتیم . یادش بخیر دهه هفتاد دقیقا 75 بود که نمیدانم چه شد که تصمیم گرفتیم برویم دامنه طبیعت هر کدام جایی را گفتیم برادرم پیشنهاد کرد برویم درکه ما هیچکدام آنجا را نمیشناختیم تعریف و تمجید برادر دخیل افتاد قراری گذاشتیم و رفتیم که در اینجا منظور بیان آنروز فراموش نشدنی نیست و تنها اینرا میتوانم بگویم درکه که آنزمانها هنوز بکر و دست نخورده بود خیلی بیشتر از آنچه برادر جان گفته بود زیبا تر بود. حتی حالا بعد از سالها هنوز آن فضا ی دنج و خلوت را با صدای شر شر رودخانه اش با آوای پرندگانش و عطر سبزه ها و گیاهانش نه اینکه بیاد میاورم که حتی احساس میکنم . دوست همراه ما برای قدر دانی از دعوت ما, برای هر چه زیبا تر کردن لحظه هایمان با خود ظبط صوتی کوچکی آورده بود ,بنده خدا از آنجا که از خانواده مذهبی بود از اینور و آنور کاستهایی تهیه کرده بود که باب میل ما باشد که هنوز یکی از آنها که البوم عید آنسال بود و ترانه نوروز زنده یاد هایده و زیبا پرستی ستار از مجموعه آنرا بخاطر میاورم اما آنچه بر آنروز جذابیت خاصی داد ترانه معروف آن دوران رامایای آفریک سیمون Afric Simone - Ramaya
بود
که تبدیل به مارشی برایمان شد که عده ایی از کسانی که در آن حال و حوش بودند بما ملحق شدند.این چند روزه گرفتار رامایا شده بودم گاه و بیگاه زیر لب زمزمه اش میکردم که خدا پدر یو توب را بیامرزد که شده مثل دکان عطاری هرچه میخواهی در آن پیدا میشود خلاصه بیاد آنروز و آنروزگاران خوش گذشته در آنجا گشتم تا پیدایش کردم و بارها گوش کردم در همین حین یاد ترانه گمشده دیگری که سال 77 اولین سال سربازیم تهران قشنگ آن دوران را تسخیر کرده بود و رادیو تهران هرشب از لیست ده ترانه روز پخش میکرد
افتادم که خوشبختانه آنرا هم پیدا کردم سوپر من با صدای سلی بی CELI BEE Superman از آنجایی که میگویند خر لنگ منتظر . . . این ترانه ها مرا بردند به آنروزگارانی که همه چیز داشتیم و براحتی یوتوب میتوانستیم این ها را تهیه کنیم همان زمانهایی که در خیابانهای شهر صفحه فروشهایی که نوار فروش شده بودند و بنا به موقعیت دکان خود و مشتریانشان جنس خودرا جور میکردند و ارایه مینمودند و برای جلب مشتری طنین آهنگهایشان از بلنگوهای کنار ویترینشان فضای محله ها را پر میکرد و همین آواهای دلنشین مردم را به زندگی کردن و لذت بردن ترغیب میکردند . در نوار فروشیهای بالای شهر که ترانه های غربی که در میان مردم به خارجی بود را میشد پیدا کرد. دراغلب این فروشگاه ها لیست تاپ تن های اروپا و آمریکا وجود داشتند که کاستهای اصلی پرشده خارج که با قیمت نازلی بفروش میرسیدند که بد نیست بگویم تنها کاست نبود که عینا با خارج بفروش میرسید بلکه از لباس تا کفش و غیره را هم میشد در فروشگاه های شهر از روی کاتولوگها و ژورنالها سفلرش داد و خیلی چیزهای دیگر .
حال یاد چند سال اول بعد از دگرگونیها میفتم که برای یافتن و خرید نوار ساده ایی باید در خیابان شاهرضا (انقلاب) از سر وصال تا میدان مجسمه را بالا پایین میکردی دستفروشی و یا بساط نوار فروشی که بساطشان پر از کپی به کپی ملودیها و آهنگهای بی کلام بود یکی از آنها را اعتمادش را جلب کنی تا نواری بخری و به خانه بیایی و با ژستی آبدوغ خیاری به اهالی منزل از فتح و فتوحت که توانسته ایی جدید ترین آلبوم فلان کسک را بدست بیاوری و هیچ چیزی برایت نا یافتنی نیست فخر بفروشی که وقتی نوار در ظبط گذاشتی و کیفیت پایین و یا تکرای بودنش که تو بهترش را خود داشته ایی و یا نا خوانی نام کاست با صدایی که از بلندگو پخش میشود, میشدند سوزنی که بادت را میخواباند و دلداری و استمالت اهل بیت فدای سرت . . . ایکاش تنها در نوار و ترانه خلاصه یا تمام میشد که این حکایت و احساس فتح و فتوحی ادامه پیدا میکرد از لباس و عطر و شامپومارک دار تا عرق دست ساز آبراهام و وارطان که جانشین جانی والکر چاپ سیاه تا برنج دمسیاه دودی که نه دمی داشت و نه دودی الا اخر که اگر از دم غنمتیان بودی دلخوش فتحیاتت میشدی اندوه روزگاران نادیده میگرفتی وگرنه میگفتی دنبال دگرگونی بودی برای این که آنچه را داشتی آنهم بوفور با این ذلت بدست آری ؟ ولی امروز غمگین و شرمسار که میبینی چنین مفت و رایگان فرزندان خانه پدریت نفله میگردند برای کسب لااقل نیمی ,آری نیمی از آنچه تو داشتی و قدرش ندانستی.
پینوشت ها : میدانم برای دوستان داخل یوتوب فیلتر است و منهم متاسفانه طریقه دیگری برای این دو ترانه بلد نیستم اگر دوستانی که راه های دیگری را بلدند این آهنگها را بتوان شنید بگویند من در اینجا قرار خواهم داد.

با سپاس از هم محلی گرامیم بی تا خانم صاحب وبلاگ سالهای عمر آدرس بدون فیلتر ترانه های فوق را اعلام نموده اند.

http://www.mp3raid.com/search/download-mp3/5676286/disco_celi_bee_superman.html CELI BEE

Afric Simone - Ramaya

http://artists.letssingit.com/afric-simone-lyrics-ramaya-1nswk51

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

سینما سوخت و جان وین . . .

در ابتدا از یکایک شما دوستان خوبم بابت پیامهای مملو از مهر و پر از صفایتان سپاسگذارم . با اجازه شما اولین مطلب آغاز سومین سال امیریه را با خاطره ایی از همان زمانهای خوش گذشته شروع میکنم که یادی از شخصی و محله ایی که هرآنچه دارم از آنهاست کرده باشم . همانطور که بارها در نوشته هایم اشاره کرده ام بناچار بنا بر جبر روزگار دوران کودکی را در آغوش گرم و صمیمی مادر بزرگ جای گرفته و رشد کردم که امروزه این واقعه را از بختیاری خود میدانم که پروردگار از روی رحمتش این در را به رویم گشود بگونه ایی که میتوانم ادعا کنم دوران کودکی خوشبختی داشتم . آری باز اینرا هم بارها گفته ام خانه ما فاقد هر گونه وسایل سرگرم کنند ه ایی همچون رادیو گرامافون و تلویزیون بود که دلیلش تنها دینداری مادربزرگ بود او زن مومنی به مفهوم واقعی کلمه بود . در زمانهایی که کوچکتر بودم مشکلی نبود بالاخره هم مادربزرگ تقریبا کمی جوانتر بود و هم توقعات من از زندگی کمتر بگونه ایی که قصه های او و چیستانهایش حتی اگر تکراری هم بودند و یا رفتنمان به روضه ها و امامزاده ها از سر قبر آقا در مولوی و سید نصرالدین در پاچنار و امامزاده زید در بازار وغیره همواره جذابیت داشتند که اوج آنها سفرهای گهگاهمان به شهر ری زیارت شاه عبد العظیم و حضرت معصومه در قم که برایم همان لذتی را داشت برای کسانی دیگر رفتن به کنار دریا یا رم و پاریس و نیویورک . . .
اما همانطور که اشاره کردم اینها مربوط به دوران خردسالی قبل از مدرسه و یا زمان کلاسهای اولیه دبستان میشد و من هر روز بزرگتر میشدم و از بچه ها اطلاعات جدیدی دستگیرم میشد میفهمیدم فیلم هرکول و دار و دسته اش وهفت تیر کشهای غرب وحشی جنگهایشان از روضه های تکراری که آخوندها قهرمانانشان را چنان ذلیل میکردند که گریه مردم را در میاوردند و یا زیبا بودن ساحل دریا از ایوان طلای فلان امام یا امام زاده خیلی بهتر است, قصه ها ی مادر بزرگ هم تاریخ مصرفشان تمام شده بود و دیگر مرا خشنود نمیکرد. مادر بزرگ هم کم کم توانش را داشت از دست میداد که به سفرهای مذهبیش ادامه دهد و از طرفی هم فهمیده بود که لذت سابق را من از این مسافرتها نمیبرمبنا بر این بنده خدا دست به رفورمی زد و نوع گردشهایمان را عوض کرد از اتوبان کودک امیریه تا پارک ولیعهد ( دانشجو) پارک فرح (لاله) و بستنی گواهی و خوشمرام , کبابیها و چلو کبابیهای مختلف را جایگزین جاهایی که میرفتیم کرد, ولی اینها لذت های زود گذری بودند و تهی بودن فضای خانه را پر نمیکردند برای همین خود باید دست بکار میشدم که اینهم بدون کمک مادی و معنوی پیرزن امکان پذیر نبود که بنده خدا تا حد توانش قسمت مادیش را دریغی نداشت بشرطی که راحتش بگذارم که اینهم امکان نداشت چرا که برای ساختن و بنا کردن خیلی چیزها به کمکش نیلز داشتم که بعنوان مثال گذرا چند تایی را نام میبرم و اگر عمری بود و مناسبتی حتما حکایاتشان را در آینده خواهم نوشت . باری از گوشواره و دنباله درست کردن برای بادبادک و یا کندن برگ درخت توت برای کرم ابریشمهایم و یا جدا کردن گوگرد کبریت برای ترقه چهارشنبه سوری و . . . دست آخر همین شیرینکاری امروز که میخواهم شرح بدهم .
هر ساله موقع چهارشنبه سوری ابتکارات ما بچه ها گل میکرد ایده های تازه ایی پیدا میشد از پره دوچرخه تا کاربیت و پستانک چراغ زنبوری تا زرنیخ کلرات و غیره که یکی هم فیلم های سینمایی بود که این یکی را مربع مربع بریده چند تایی را میان کاغذی پیچیده و گوشه کاغذ را روشن میکردیم و گاز درون کاغذ باعث میشد کاغذ مانند فرفره ایی بچرخد و از زمین مانند بشقاب پرنده ایی پرواز کند و نسبتا بی خطر تر از بقیه بود. آنسال من فیلم را میخواستم امتحان کنم که در مهدی موش هیچکدام از کسبه نداشتند پرسان پرسان فهمیدم فقط یک خرازی سر کوچه ایی که به درخونگاه راه دارد میفروشد . (حال که نام درخونگاه بمیان آمد جای دارد که از یکی از بهترین فرزندانش که بتازگیها مارا ترک کرد یادی کنم از اسماعیل فصیح که نام و یادش همواره یاد باد) از میدان شاهپور مقداری راه بود که از بازارچه نو و سر فرهنگ باید رد میشدم درست چسبیده به بوذرجمهری تقریبا روبروی چلوکبابی شایسته و خیابان ابوسعید کوچه دهان پهنی بود که انتهایش باریک میشد و به درخونگاه و گذر مستوفی و کوچه کلیسا راه داشت . خرازی بزرگ دونبشه ایی که چندین ویترین بزرگی داشت که مثل خرازیهایی که میشناختم و حتی شاید بیشتر از آنها در مغازه اش جنس داشت . یکی از ویترینهایش قسمت پایینش پر بود از وسایل فیلم و یک آپارات و وسایل مربوط ساختن آپارات که مدتی جلوی این ویترین جادویی میخکوب شدم به تماشای وسایل آن مشغول شدم بعد از مدتی وارد مغازه شدم و از فروشنده فیلم چهارشنبه سوری خواستم همینطور او با قیچی فیلم را میبرید چون مغاذه خلوت بود بجز من کسی نبود من خوشحال فرصت را غنیمت شمرده از وی اطلاعاتی راجع به ساخت و وسایل آپارات خواستم فروشنده خوشحالتر از من ,که شکاری به دامش افتاده با آب و تاب توضیح داد و بطوری میگفت که قند تو دل من آب میشد بالاخره تعریفهایش کار خود شان را کردند و من پولی را که مادر بزرگ طبق رسم هرساله برای تفریح چهارشنبه سوری من داده بود را همگی را دودستی تقدیمش کردم و دو تا حلقه خالی پلاستیکی فیلم و دوذره بین و چند متر فیلم که با چسب به هم وصل شده بودند و بنا بگفته او نیمی هندی و نیمی هم وسترن با شرکت جان وین در یکی از حلقه های خالی پیچید و همه خرت و پرتهای لازم که داده بود را در پاکتی کهنه گذاشت و دست من داد و یک کارتن خالی که اندازه کارتن پفک نمکی بود را هم با هزار منت که پسر خوبی هستم برایگان بمن داد و همینطور که یکبار دیگر توضیحاتی که داده بود را تکرار میکرد با مداد جوهری جاهایی را که باید سوراخ میکردم را روی کارتن علامت گذاری کرد و برای شیر فهمی من آپارات دست سازی را هم بمن نشان داد تا جای ذره بین و حلقه های فیلم را ببینم . از مغاذه که بیرون آمدم در راه بازگشت به خانه دیگر راه نمیرفتم بلکه پرواز میکردم و در تمام این مدت بارها فیلم دوقسمتی ام را در ذهن خود سیر و سیاحت کردم و چه نقشه هایی برای دماغ سوخته دادن به دوستان کشیدم و شاید همینها باعث شدند که زمان برگشت من اگر نصف رفتنم نبود اما خیلی کوتاه تر از آن بود . وقتی خانه رسیدم فرصت ندادم مادر بزرگ پرسشی راجع به دیر کردن و یا کارتن همراهم بکند با خوشحالی که سینما را به خانه آوردم به او مژده دادم از او قیچی را خواستم مادر بزرگ از ترس اینکه با قیچی جسم سختی ببرم و کند شود دستم نداد خودش بنده خدا با استغفراله گفتن برشها را میبرید و و میگفت ببین میتونی آخرت مرا به باد بدهی از آنجاییکه دلش نمیامد من نراحت بشوم با اکراه کمک کرد تا دو تا میله را برای حلقه ها رد کردیم و ذربین ها را هم با بد بختی همانطور که فروشنده گفته بود نصب کردیم و آپارات را همانطور که گفته بود رو به دیوار قرار داده حال من حقه خالی را هرچه میچرخاندم چیزی دیده نمیشد و بیچاره مادر بزرگ را هم کلافه کرده بودم آیا چیزی او میبیند او میگفت مگه خودت میبینی که منهم ببینم . بناچار دوباره بسمت مغاذه راهی شدم نفس نفس زنان وار د شدم بد شانسی یک مشتری پر چانه ایی آنجا بود بالاخره اواو رفت و من داستان را به فروشنده گفتم او دوباره آپارات خودش را آورد تازه متوجه لامپی شدم که در آن بود او گفت برق خطرناک است بهتره از چراغ قوه یا لامپی که با باطری کار میکند استفاده کنم .دیگه پول کافی برای خرید لامپ نمانده بود دوباره راهی خانه شدم در راه فکری بمغزم خطور کرد تا نقصان نور را بر طرف کنم .رفتم مغاذه حاجی ناظم زاده یکقرون دادم دو تا شمع خریدم با خوشحالی وارد خونه شده و مشکل را به مادر بزرگ گفتم. او کار خدایی سینی مسی بزرگمان را زمانی که من در رفت و امد بودم زیر آپارات قرار داده بود من پرده ها را کشیده چراغ را روشن کردم و شمع را تقریبا درجایی که لامپ آپارات قرار داشت گذاشته روشن کردم و در کارتن رابسته چراغ را خاموش کردم . حال سایه هایی در دیوار ظاهر شدند به مادر بزرگ گفتم او حلقه را یواش یواش بچرخاند و من تماشا کنم تا مادر بزرگ کنار آپارات قرار گرفت بوی سوختگی در اتاق پیچید تا ما بجنبیم گوشه کارتن شعله ور شد مادر بزرگ کارتن را پرت کرد به بالکن و بعد با پارچ روی آن آب ریخت تا خاموش شد تمام فیلمها سوخته بودند و حلقه ها هم کج و معوج شده بودند و تنها ذره بینها دود زده مانده بودند . مادر بزرگ وقتی چهره گرفته ام را دید و صدای بغض آلود مرا شنید بجای سرزنش کردن , گفت دیدی این چیزها بما آمد نداره , آن از رادیو گوشی ها یت که یکی دو روز بیشتر کار نمیکردند این هم از سینمایت, پاشو دست و صورتت را بشور باهم بریم سقا خونه سر کوچه شمع دوم را روشن کنیم که خونه آتش نگرفت . در راه مادر بزرگ که هنوز در حال دلداری و تسلا دادن بمن بود, من در فکر جان وین و بقیه آدمهای فیلم بودم که سوختند و من نتوانستم ببینمشان .

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

یکسال دیگر . . .

یک سال دیگر گذشت و امیریه در فیلتر با وبلاگ سایه خودش ( محله ما. . . ) سال دیگری از حیات خودش ر آغاز میکند و در همین جا , جای دارد که از تمام یاران چه آنهایی که از روز اول بودند و همچنان هستند و چه آن عزیزانی که نیمه راه جدا شدند و دوستانی که بتازگی به اهالی محله پیوسته اند و همچنین آنهایی که خاموش و ساکت میایند و بدون ردی میروند و. . . از یکایکتان با تمام وجود سپاسگذارم و حیات امیریه را مدیون همگیتان میدانم و امیدوارم همچنان چون گذشته در این سال هم با همراهیتان مایه پشتگرمی و تشویقم گردید و با راهنمایهایتان و نقد هایتان برای رفع معایب و بهتر شدن امیریه یاریم کنید .
پینوشت:
در روز تولد امیریه برای شما دوستان عزیز که در اینجا امیریه را دنبال میکنید دوست داشتم هدیه ایی بدهم میدانم هیچکدام اهل ساندیس و . . . دولتی نیستید کیک تولد را هم گربه سر مطلب تناول نمود پس چاره ایی نیست حال که دسترسی به آرشیو امیریه ندارید یکی از آنها را تقدیمتان کنم . نوشته ایی که اینبار انتخاب کرده ام از مطالبیست که در زمان انتشارش مورد پسند دوستان قرار گرفت و در اینجا و آنجا لینک داده شد و برای خودم خاطره ایست فراموش نشدنی که امیدوارم در این حال و هوای یاس و ناامیدیها و . . . برای لحظه ایی حتی کوتاه لبخند را که حق مسلمتان میباشد برایتان به ارمغان آورد.

عمو کت و شلواری
دوستعلی مبصر کلاس بود. دبیرستان مبصر بخاطر درسش انتخاب نمیشد, بلکه برای هیکلش و دوستعلی هم برای همین دبیر ها انتخابش کرده بودند, بچه پای خط بود هم هیکلش از دبیرها بزرگتر بود و هم ریش و سبیلش بیشتر آز آنها شاید خود دبیرها , از ترسشان اورا انتخاب کرده بودند هرچه بود بچه بدی نبود کاری داشتی با پنج زار غیبت رد نمیکرد و خوبی دیگرش نسیه هم میپذیرفت منکه جز مشتری های دایمش بودم و خوش حساب اگرهم خبر نمیدادم حواسش بود برای همین هم سه روز غیبت کردم و روز چهارم که به مدرسه میرفتم یک تومن برایش کنار گذاشتم , گفتم مشتری خوبش بودم برای همین به من تخفیف هم میداد. خلاصه وارد مدرسه شدم زنگ خورد رفتیم سر کلاس دوستعلی نبود فکر کردم شاید خواب مونده یا اتوبوس نبوده در این افکار اسمم خوانده شد معاون مبصر بود, که اینکار را میکرد که از بغل دستی سراغ دوستعلی را گرفتم بمن گفت از همان روزی که من نیامده ام دوستعلی مریض شده و این پسره پر رو که با هم دوست نبودیم , هر روز غیبت منو به دفتر داده است . زنگ تفریح به دفتر خوانده شدم آقای محسنی ناظم مدرسه علت غیبتم را جویا شد گفتم مریض بودم گواهی پزشکی خواست نداشتم گفت فردا باید با یزرگترت بیایی , گفتم آقا شما که میدانید مادربزرگ فارسی بلد نیست هر چه اصرار کردم آقا بخدا مریض بودیم پس چرا دکتر نرفتی آقا مادر بزرگ با دواهای خونگی خوبم کرد هرچه من میگفتم مرغ یک پا داشت و یک پا. فردا باید یکی را باید بیاری تا غیبتت را موجه کنم آفا حرفم را برید بچه دایی عمو . . که داری .
مادر بزرگ به مدرسه خیلی حساس بود نمیتوانستم بگویم تازه این از محسنی هم بدتر بود که سه روز را کجا بودی و چه . . تمام روز کلافه بودم کاش میگفتم گواهی دکتر یادم رفته مادر برایم از دکتر حفیظی میگرفت یاخودم از دکتر جاوید میگرفتم با بدبختی انروز شب شد مادر بزرگ بخوبی روحیه مرا میشناخت وقتی هم برای بازی بیرون نرفتم شک هم کرد چیه پسرنمره بد گرفتی ؟ بله برای اولین بار سرزنش نکرد دلداری هم داد خب دفعه بعد تلافی میکنی امتحان که نبوده. بالاخره صبح شد باید میرفتم غیبت هم نمیشد کرد میدانستم آقای محسنی ولم نخواهد کرد پاهام نا نداشتند فدم هام سنگین شده بودند در فکر این بودم جی بگم نقشه بود که میکشیدم وارد خیابان ظفر الدوله شدم مدرسه رضوان را پشت سر گذاشتم مدرسه ما سر پل امیر بهادر بود مغاذه مسیو را هم رد شدم سر کوچه بابل صدایی بگوشم رسید از تو کوچه بود کت شلوار میخریم که توام با لهجه ترکی فکری برق آسا به دهنم رسید خودم را سریع به رساندم مردی میانه سال ترکه ایی کلاه شاپو نیمداری بر سرش دو سه تا دندان طلا که دیده میشد سلام دادم بنده خدا فکر کرد از خانه ایی فرستادند باهمان لهجه ترکی چیه یکجوری حالیش کردم بیاد به اسم عموی من یک امضا بده , نه نمیشه از کار و کاسبی عقب میفتم اونهم یک جوری حالیم کردبی مایه فطیره. خب چقدر میشه دوتومان ای بی انصاف از کجا فهمیدی من دوتومان بیشتر ندارم یک تومان نه نمیشه در حین چانه ما زنگ هم خورد حالا مجبورم یک جوری راضیش کنم باشه لاافل پانزده زار که پنجزار هم خودم داشته باشم پذیرفت دنبال من راه افتاد. دور که نیست نه بابا چند قدمه تازه یاد لباس کهنه هاش که روی دوشش بود افتادم فقط همین مانده بچه ها عموی کت شلواری منو ببینند و تا اخر سال بشم سوژه , برگشتم گفتم با این لباسها نمیشه فهر کرد اصلا نمیام نه تورابخدا , چسبیده به مدرسه ظروف کرایه ابو الصدق بود نمیدانم شاگردش بود یا صاحبش آقا میشه چند دقیقه این وسایل عموی من اینجا باشه نه, خب برای چی گقتم نمیخوام بچه ها بدونن دلش سوخت و قبول کرد بنده خدا عمو توبره همراهش و با لباسهارا گوشه ایی گذاشت و وارد مدرسه شدیم توراه اسم و فامیلم گفته بودم یا دبگیره و چند بار هم تکرار کرده بودم همانطور که فکر کرده بودم ,زنگ خورده بودباهم از پله ها بالا رفته وارد دفتر شدیم سلام سلام آقا عموم را آوردم ناظم دوسه تا گلایه کرد کاغذی را جلوی عمو کت شلواری گذاشت بیچاره خواست کارش را بنحو احسن انجام دهد همانطور که امضا میکرد رو به من با آن لهجه پسر چرا درس نمیخوانی آبروی خانواده را میبری میخوای مثل من کت نگذاشتم حرقش بپایان برسد عموجان مریض بودم قول میدم . که دوسه تا سرکوفت هم از ناظم خوردم تا از دفتر بیرون آمدیم پله ها را که پایین میرفتیم به ترکی بمن گفت اوغلان اون بشقیرانی ورگوراک یعنی (پسر پانزده قران رابده) دوتومانی را کف دستش گذاشتم ,پنچزار بده همینکه پنج ریال را میگفتم آقای محسنی با لبخندی از کنار مان گذشت رنگم پرید و قلبم تند تند میزد فکر کردم شاید بو برده و دیده من پول دادم کت شلواری بنده خدا درجیبش دنبال پول خرد میگشت و صدای آقای محسنی که باخنده به عمو میگفت خیلی کار خوبی کرده شما تشویقش هم میکنید.

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

روضه رضوان . . .

پدرم روضه رضوان،به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به ساندیسی نفروشم ...




برای اطلاع یاران امیریه طبق گفته دوستان گویی از امیریه رفع فیلتر شده و شما میتوانید به وبلاگ اصلی و آرشیوش دسترسی داشته باشید اما برای اطمینان خاطر همچنان مطالب امیریه در محله ما . . . نیزدرج خواهد شد!!!
این ساندیس خور را هم در اینجا ببینید .

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

پیروزی . . .

عکس بر گزیده سال 2009 که بانویی از بانوان سلحشور میهن را بر پشت بام نشان میدهد که بتنهایی شعارمیدهد .این عکس امروز در تمام روزنامه ها و رسانه های صوتی و تصویری و دنیای مجازی درآلمان و بیشتر کشورهای جهان با حکایت پشت سرش خبر روز بود . اینجاست که میتوان گفت کی گفته یکدست صدا نداره . اگر این پیروزی سبز نیست پس چیست ؟
وب سایت عکاس تصویر بالا با عکسهای بیشتری از بعد از انتخابات
در اینجا . . .

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

دوباره بهمن . . .

گر از این منزل ویران به سوی خانه روم
دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم
زین سفر گر به سلامت به وطن بازرسم
نذر کردم که هم از راه به میخانه روم

حافظ

22 بهمن دیگری در راه است و بسان رسم هرساله همه چه آنهایی که مانند من وهم نسلهایم که شاهدش بودیم و چه آنها نبودند و تمام اطلاعاتشان از اینجا و آنجاست و باز چه آنهایی که خرسندند و چه آنهایی که ناراضی و و و . . . بهانه ایست عقده گشایی کنند و گریزی بزنند و آنچه دیده اند و شنیده اند و آنچه نصیبشان شده و یا از دست داده اند را به اطلاع دیگران برسانند. همانگونه که گفتم من شاهدی از میلیونها شهودی میباشم و اغراق و غلو نیست که بگویم شاید از جمله کسانی که بنوعی به انفلاب نزدیکتر و از آغاز همراهش بودم, که این برمیگردد به همزمانی آن با خدمت سربازی من در شهربانی (کلانتری) درست چهلمین روز اضافه خدمتم مصادف شد با 21 بهمن که کلانتری ما به آتش کشیده شد که با رگبار اسلحه های انقلابیون کم مانده بود که آنشب بجای اینکه پایان خدمتم گردد پایان حیاتم شود . از آنسال آنروز را تولد دوباره خود میدانم که پارسال در مطلبی تحت عنوان 22 بهمن یا تولد دیگر من در امیریه حکایت آنشب را بتفصیل شرح داده ام که اگر مایل باشید میتوانید در اینجا بخوانید . باری اوایل در میهن و حال ربع قرنی در هجرت و دوری از یار و دیار و. . . این روز تولد دوباره را بجای جشن و پایکوبی هر سال بیشتر از سال پیش به ماتم دوری از خانه پدری و آرزوهای از دست رفته میشینم .

پینوشت:

برای اطلاع دوست گرامی رهگذر(دریاچه ی سکوت ) خبر داده اند که برای دسترسی به امیریه و آرشیو آن میتوانید از اینجا فیلتر شکنهای جدید را دریافت کنید : http://mili100.blogsky.com

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

کاسه داغتر از آش . . .

هنوز نه بداره نه به باره بلاگفا کاسه داغ تر از آش شده و به پیشواز رفته . . .

۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

یکبار دیگر Love,Peace . . .

توضیح:
تقریبا نزدیک دو هفته دیگر وبلاگ امیریه دوسال خودرا پشت سر میگذارد که حتما در روز تولدش مطلبی خواهم نوشت . متاسفانه امیریه در طول زندگی کوتاهش در نیمه راه مانند خیلی وبلاگهای دیگر آفت زد یا آفتش زدند که دوستان را از رویتش و صاحب این قلم را ازمهر یاران محروم نمایند خب تنها کاری که میشد همچون کشتی گیران بدل زد که منهم زدم و محله ما را راه انداختم اما مشکلی که هست آرشیو امیریه میباشد که نمیتوان کپی آنرا اینجا منتقل نمود و این برای نوشتن برخی مطالب که پس زمینه ایی در آرشیو دارند وکه برای آشنایی خواننده مجبورم در لابلای نوشته لینکش را بگذارم تا بتوان رجوعی داشته باشند حال این خود مانعی برای نوشتن بعضی از خاطرات شده استو از طرفی برخی از دوستان بعد از پیدایش محله ما به جمع یاران امیریه پیوسته اند این عزیزان به هر دلیلی چه آشنایی با نویسنده و یا خط و مشی وبلاگ و . . . نمیتوانند به گذشته وبلاگ دست رسی داشته باشند باز مجبور شدم بدلی بزنم هم بتوانم آنچه را که میخواهم در آینده براحتی بنویسم. برای همین تصمیم گرفتم فعلا گاهی یکی از مطلبهای آرشیو را انتخاب کرده در محله ما قرار بدهم که اینبار بنا بر لطف و عنایتی که برخی از دوستان به رابطه من و مادربزرگم داشته اند و دارند واین نوشته ها باعث میشود آنها یاد مادر بزرگهای دوستداشتنیشان بیفتند امروز باهدف در این دوران وانفسای دلگیر و گاهی نفس گیر مطلبی را از ارشیو برون آورده و در اینجا قرار دادم که بجز آشنایی بیشتر وسیله و دلیلی برای لبخندی وبرای لحظاتی گریزی از حرمانها و . . . گردد.



Love,Peace ,مادربزرگ . . .

در روز گار خوش گذشته که این واژه تکیه کلامی برای من شده که میبینم در ادایش تنها هم نیستم همین آلمانی های هموطن, نیز به آن دوران دهه طلایی هفتاد ( Goldene 70er Jahre )میگویند که به عصر قدرت گل (Flower Power ) نیز مشهور میباشد. طوری که از کاغذدیواری خانه ها تا روی ماشینها تا لباسها و .. مملو از گل بود و به همراه آن دو وازه پیس(Peace )و لاو (Love)هم که لازمه این حرکت بود نباید نقصان میداشت بویژه پیس , گردنبندش هم رایج بود.
در مورد دهه هفتاد گفتنی و خاطرات فراوانی دارم که در مطالب بعدی راجع به آنها خواهم نوشت اما آنچه که امروزمیخواهم اشاره کنم دو خاطره از آن زمانهاست.
روزی درست یادم نیست سر موضو عی با مادر بزرگ جر و یحث میکردیم و نمیدانم چی میخواستم زیر بار نمیرفت و تا جایی که احساس کردم داره از کوره در میره و برای فشار خونش هم خوب نیست, خواستم به قضیه پایان بدهم و مثلا در افکار خویش که کاری کنم بخندد در اوج احساسات و عصیانش دو انگشت پیروزی را چون تیرو کمانی گشوده گفتم خانم پیس , ادای این واژه با آن ژست من اوضاع را که آرام نکرد بلکه آشفته تر از پیش هم کرد .ما یعنی جمع خانواده اورا خانم صدایش میکردیم با آنکه سالیان درازی تهران بود زبان ترکی خودش را حفظ کرده بود و آنرا بمن هم آموخته بود و زبان مشترکمان بود چرا برافروخته شد, پیس به ترکی بعنی بد و حال خانم پیس من برای او خانم بد معنا داده بود که بنده خدا با صدای بغض آلودی آفرین صد آفرین اینهم دستت درد نکنه تو برای زحمات من . دست وپای خودم را گم کرده بودم مثل سگ پشیمان, هر کاری میکردم آرامش کنم و منظورم را بیان کنم فایده ایی نداشت. بعداز ظهر رفته بود داستان را برای مادرم بازگو کرده بود و بیچاره مادر که زحمات من سر پیری گردن مادرش افتاده بود وقتی چنین موضوعاتی پیش میامد سیه بختی و مظلو میتش بیش از پیش جلوه گر میشد.او چنین مواقعی احساساتش را کنترل میکردو سعی میکرد طوری به قضایا پایان دهد, از طرفی مادرش و از سویی من فرزند دلبندش دلگیر نشویم. او انروز با عذر خواهی از طرف من اوضاع را به حالت اولیه باز گردانده بود و من که طبق عادت هر روزه سری به مادر میزدم پیشش که رفتم از طرز جواب سلامش فهمیدم مادر بزرگ پیش او بوده خلاصه بعد از سرزنشهای محتاطانه که دل من نشکند وگوشزد , فداکاری خانم برای هر دوی ما و اینکه الگویی برای این دوخواهر باید باشم و . . نوبت بمن رسید که منهم باسرزنشی خفیف تر که شما که تلویزیون دارید و خانه پر از مجله وروزنامه است و تمام کشور در تب پیس میسوزه چرا؟ هدفم را از این عمل ناشایسته بیان کردم و ومادر که به منظور من پی برد ناراحت از شماتت هایش با لاو مادرانه مرا در آغوشش گرفت و بعد خنده و قهقهه ما از این سو تفاهم که با آمدن مادربزرگ و دیدن پیس مابین ما, مادر برای جلو گبری از سو تفاهم بعدی با عجله ماجرا را شرح داد که اینبار آغوش دوم جایگاهم شد و سو استفاده شتابان من از این صلح که خانم برایم گردن بند پیس میخری و طفره رفتن او که میگفت نه , اگر بخواهی ازآقا ابوالحسن زرگر یک الله میخرم و من هم میگفتم الله پیس نیست و مادر بشوخی , چطوره یک لاو هم من برات بخرم که با چشمکی گفتم نه اونو خودم پیدا خواهم کرد.

مادر بزرگ برای کنترل آب مروارید چشمانش هر دوماهی چشم پزشک میرفت و برای مترجمی یکی باید همراهش میرفت بچه های دیگه که همراهش میشدند احساس خجالت میکرد مزاحمشان شده اما من اگر وقت داشتم و با او میرفتم کیف میکرد. من بجای اینکه نوه اش باشم پسرش بودم چیزی که خودش همیشه میگف. چند هفته ای بعد از همین ماجرای بالا بود وقت دکترش بود وبا او همراه شدم از عادات ویژه ایی که داشت باید تمام هزینه رفت و آمد و تنقلات در راه را خودش پرداخت میکرد حتی منهم اگر با او میرفتم هنوز در تاکسی چابچا نشده و در حال تکرار مسیر به راننده تاکسی سه راه شاه , میدیدی با سماجت اسکناسی را یواشکی کف دستت میگذارد که موقع پیاده شدن کرایه را بدهی یا نزدیک مطب که حق ویزیت را بپردازی آنروز شانسی کارها زود تمام شد و رو به او گفتم یک خواهشی دارم با هم بریم بستنی بخوریم از خدا خواسته که زحمت همراهی مرا جبران کرده باشد آره چرا که نه گفتم یه شرط داره میهمان من باشی از او اصرار جیب با جیب فرقی نداره بالاخره با قسم و آیه پذیرفت و باهم از آشیخ هادی مطب دکتر آنجا واقع شده بود راه افتادیم وارد خیابان فرانسه شدیم و یه حایی بود بین کافه تریا و ته دانسینگ فکر کنم اسمش آراکید روزها میشد قهوه و بستنی و غیره خورد مادر بزرگ را با چادر کرپ ناز مشکیش بردم آنجا میزی انتخاب کرده نشستیم وگارسن که میشناختم با کارت منو سر میز آمد و بشوخی حسین دوست دخترته گفتم آره تا جونت دراد . اطمینان داشتم مادر بزرگ دوست هم نداشته باشد همچون اسمش آنقدر خانم هست صدایش در نیاید و تحمل کند ,تنها نور کم آنجا و موزیک ملایم خارجی چیزهای مطلوبی برای او نیود , با کنجکاوی دور و بر را نگاه میکرد دختران وپسرانی که دو تا دوتا تنگاتنگ نشسته بودند و پرسش او که چرا روبروی هم نیستند و جواب من خانم این لاوه و پاسخ او که نامزدها قدیمها شرم و حیایی داشتند از تصور او که اینها را نامزد تلقی کرده بود خندیدم و چیزی نگبتم .بستنی را خوردیم و مدت طولانی نشستیم و گپ زدیم و در راه که برمی گشتیم از اینکه خوش گذشته میگفت و من احساس سبکی میکردم و یک غرور خاصی
و هنوز که هنوزه هر بار با بیاد آوردنش یک مسرت خاطری در خود احساس میکنم و بیش از پیش دلتنگش که بودنم و تمامی دارایی هایی که داشته و دارم از اوست و ایکاش بود بجای پیس روزی صد ها بار میگفتم دوستت دارم با لاو.
فردای آنروز پیرزن با آب و تاب از بستنی فروشی غجیب و غریبی که برده بودمش یرای همه تعریف میکرد واز لحظه هایی که خوش گذشته بود میگفت , مادر که منظور اورا میفهمید به شیطنت من و تجسم حظور مادرش در چنین مکانی میخندید , در مقابل نوه های دیگر و بخیلها و . . نغمه سر داده بودند که این پسره فردا پس فردا این پیرزن رو دیسکو هم خواهد برد.




پینوشت:


زمانی که این مطلب را نوشتم قبل از انتخابات بود و بدور از هر فکر و اندیشه ایی و حتی پیش بینیی که در کمتر زمانی پیس ( Peace) وطن گیر شد که امیدوارم بعد از رسیدن به آن روزی هم لاو ( Love ) بر ذره ذره خاک میهن و قلبهای آدمیانش خیمه زند .

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

قایق . . .

در نوشته هایم بارها به مناسبتهایی از پارکشهر یا بقول قدیمی ها باغ سنگلج نوشته ام .از این مربع سبز در قلب شهر آنقدر خاطره دارم که گویی هر چه هم تعریف کنم پایانی ندارد . پارکشهر در های زیادی داشت که اصلی ترینش در غربی که به خیابان شاهپور( وحدت اسلامی) و دیگری در شرقی آن که به خیابان خیام شمالی باز میشد . قسمت شاهپور بجز چند میوه فروش که از در پارک تا خیابان ورزش امتداد داشتند هیچ جذابیت خاصی نداشت و شاید همین هم دلیلی بود که تردد کمتری درآنجا باشد بر عکس قسمت خیام مملو از آدم بود و دست فروشها در پیاده رو جلوی میله های پارک تنگاتنگ هر کدام کالای خودرا به رهگذران ومشتریان ارایه میدادند. در همین یک تکه جا بقول کتابهای افسانه ایی میشد از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را تهیه کرد.داستان امروز من هم مربوط به یکی از آنهاست همانطور که گفتم سبد سبد خاطره از سانت سانت آنجا و کسبه اش و . . . دارم که به نوبت اگر عمری و فرصتی بود و مناسبتی برایتان خواهم نوشت. بارها با مادر بزرگ که از آنجا رد شده بودیم و من امردی را که قایق حلبی که با نفت حرکت میکرد را میفروخت دیده بودم .او برای نمایش کالایش طشت پر آبی در بساطش داشت که یکی دو قایق در ان روی آب پت پت کنان حرکت میکردند که با جذابیت خاصشون تمام و حواس مرا جلب خود میکردند که متاسفانه هر دفعه تقاضای من برای خرید یکی از آنها با وتوی مادر بزرگ روبرو میشد . وتوهای مادر بزرگ هرگز نتوانستند آرزوی داشتن قایق نفتی از سر من بیرون برود . چند سالی گذشته بود و من آنقدر بزرگ شده بودم که تنهایی بتوانم پارکشهر بروم چند باری برای خرید رادیوگوشی که با ناودان کار میکرد از آنجا رد شده بودم تا اینکه یکبار که به همین منظور راهم از آنجا کج شد و از خوش شانسی آن مرد آنروز بساطش پهن بود دقایقی کنار طشت ایستاده و غرق رویاهایم بودم که به صدای دورگه مرد بخود آمدم که از من میخواست اگر نمیخرم از جلوی بساطش بروم ,در این زمان در درونم غوغا وکشمکشی بود که از خیر رادیو گذشته و قایقی بخرم که نصف قیمت رادیو بود تا اینکه شیطان کار خود را کرد من دو تومانی داده یکی خریدم . قایق را گرفته با شادی غیر قابل وصفی برای اینکه زودتر به خانه برسم میانبر زده وارد خیابان بهشت و از کوچه نزدیک تیاتر 25 شهریور ( تیاتر سنگلج ) خودرا به بوذر جمهری رسانده و از آنجا وارد درخونگاه شدم از کوچه پسکوچه ها خودرا به میدان شاهپور رساندم . بالاخره به خانه رسیدم دیدم که در نبود من آب حوضی آبش را کشیده و به سر و روی آن صفایی داده که میشد از تمیزی آب تازه ته حوض را دید . همینطور که از پله ها بالا میرفتم مادر بزرگ را صدا میکردم وقتی با او مواجه شدم و قایق را نشان دادم او اول کمی سرزنشم کرد که پول زبانبسته را برای تکه حلبی دادم و بعد مهر مادر بزرگی بر او چیره شده و نفتی را که لازم داشتم با کبریتی داد ولی اصرار میکرد طشت مسی اورا آب کرده و در بالکن قایقم را روشن کنم ولی من دوست داشتم در حوض قایقم حرکت کند, خلاصه اصرارهای مادر بزرگ که آب حوض تازه عوض شده در من اثری نکرده ومن خودرا به حیاط رسانده و بچه های صاحبخانه را صدا کردم که در شادی به آب انداختن قایقم آنها هم سهیم گردند . فیتیله را روشن کرده داخل قایق گذاشتم کمی طول کشید تا شروع به پت پت کردن و حرکت کردن نمود حالا من چه حالی داشتم خدا میداند تو گویی کشتی ملکه الیزابت دارد اقیانوسها را طی میکند و من ناخدای آنم . قایق همینطور میچرخید و من نیز در دنیای فانتزیهایم با قایقم که حال کشتی بود از بندری به بندری و از دریایی به دریایی در حرکت بودم و سکانش را به چپ و راست میچرخاندم که به صدای بچه ها به خود آمدم صدای قایق قطع شده بود و چون تایتانیک به قعر حوض فرو رفته بود و پرده ایی از نفت روی حوض را اشغال کرده بود و مادر بزرگ که به دنبال من پایین آمده بود سر گرم سرزنش من بود که سطل آبی را به دستم داد و خود با لگنی نفتها را جمع میکرد و در آن میریخت و من ناخدای کشتی حال پاچه ها را بالا زده , آبحوضی بودم که آبهای آلوده را با خنده موذیانه بچه ها که هر رفت و آمد مرا بدرقه میکردند, سر کوچه در جوی آب میرختم .

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

کامنت . . .

ناشناس:

آقا الان دیدم که چند پست از حق کشی نوشتی که گفتم این خاطره را برایت بگم . دایی من که اون هم ساکن امیریه بود کمی جاهل بود و چند فقره پرونده چاقوکشی داشت متاسفانه اون زمان این کارها رواج داشت و و به بدی امروز نبود. یکروز من مثل شما توی صف نون وایستاده بودم و نانوا داشت هی نوبت من را به آدمهای دیگه میدادکه یکدفعه دیدم همین دایی جاهل من از در وارد شد. این دایی من قد بلندی داره و چهارشونه و مو فرفری هست! خلاصه من داستان رو بهش گفتم و اون هم عصبانی شه و رفت جلو بدون هیچ سوالی و جوابی دوتانون از میخ ورداشت و پولش را پرت کرد رو میز و به من گفت بیا بریم.من یکدفعه دیدم که شاطر و نانوا و صاحب مغازه با هم بطرف ما حمله ور شدند . این دایی من که فکر اینجا رو کرده بود دست در جیبش با یک صدای شتترق بلند چاقوی ضامن دارش را باز کرد و گفت خ . . . هر کسی جلو بیاد را فلان . . . خلاصه هرسه اون ها که بطرف ما حملهور شده بودند در جا خشک شدند و ما بدون مشکل از مغازه بیرون رفتیم. این را ننوشتم که بگو چاقو کشی کار درستی هست فقط خواستم یه یادی بکنم از دوره و زمونه ایی که دیگه گذشته . سپری شده. یاد امیریه و بچگیم انداختی گفتم اینرا برایت بنویسم برای دیدن اصل کامنت روی نوشته کلیک کنید.
مطلب بالا را دوستی در قسمت کامنتهای نوشته قبلیم, برایم نوشته است از آنجایی این دوست که خودرا ناشناس ثبت کرده برای من غریبه آشنایی میباشد مانند تمامی یاران امیریه ولی از آنجایی که آدرسی از او ندارم که بروم مراتب سپاس خودرا بیان کنم فکر کردم بادرج نوشته در اینجا هم از او تشکری کرده باشم و هم برای دوستانی که به امیریه و کامنتهایی که دوستان در آنجا مینویسند دسترسی ندارند و تنها مطالب امیریه را در محله ما امیریه میخوانند آنها هم بتوانند خاطره این دوست را بخوانند .
جواب کامنت :
دوست عزیز با سپاس از پیام و خاطره زیبایت همانطور که در بالا نوشتم آدرسی از شما نداشتم تا نزدت بیایم مراتب امتنان خودرا از این آشنایی و اینکه یاری تازه به جمع یاران امیریه اضافه شده بیان نمایم . دوست خوب من جاهل ها وبقول قدیمی ها داش مشدی ها در همه دوره ها بوده و هستند که تنها شکل و پوششان تغییر میکرده است البته جاهلان قدیم بقول شما به بدی امروزیها نبودند که من جمله شما را اینطور کامل میکنم آن جاهلان تنها جاهل بودند ولی جاهلان امروز جاهلان جاهلند باز با اونیفورمی و پوششهای دیگر و مشی و مرامی بدور از جاهلان سابق که سنگ صبورشان طوطیشان باشد (داش آکل) و در نهایت شاید امروزیها جاهل باشند اما مشدی هرگز . . .

شماهم اگر از امیریه و امیریه اییها خاطره ایی و عکسی قدیمی و . . . داشتید اگر مایل بودید بفرستید تا در اینجا با نام خودتان درج کنم .