۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

بهار غم انگیز . . .

بهار غم انگیز

بهار آمد ، گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد
پرستو آمد و از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو همسفر نیست ؟
چه افتاد این گلستان را ، چه افتاد ؟
که ایین بهاران رفتش از یاد
چرامی نالد ابر برق در چشم
چه می گرید چنین زار از سر خشم ؟
چرا خون می چکد از شاخه ی گل
چه پیش آمد ؟ کجا شد بانگ بلبل ؟
چه درد است این ؟ چه درد است این ؟ چه درد است ؟
که در گلزار ما این فتنه کردست ؟
چرا در هر نسیمی بوی خون است ؟
چرا زلف بنفشه سرنگون است ؟
چرا سر برده نرگس در گریبان ؟
چرا بنشسته قمری چون غریبان ؟
چرا پروانگان را پر شکسته ست ؟
چرا هر گوشه گرد غم نشسته ست ؟
چرا مطرب نمی خواند سرودی ؟
چرا ساقی نمی گوید درودی ؟
چه آفت راه این هامون گرفته ست ؟
چه دشت است این که خاکش خون گرفته ست ؟
چرا خورشید فروردین فروخفت ؟
بهار آمد گل نوروز نشکفت
مگر خورشید و گل را کس چه گفته ست ؟
که این لب بسته و آن رخ نهفته ست ؟
مگر دارد بهار نورسیده
دل و جانی چو ما در خون کشیده ؟
مگر گل نو عروس شوی مرده ست
که روی از سوگ و غم در پرده برده ست ؟
مگر خورشید را پاس زمین است ؟
که از خون شهیدان شرمگین است
بهارا ، تلخ منشین ،خیز و پیش ای
گره وا کن ز ابرو ،چهره بگشای
بهارا خیز و زان ابر سبک رو
بزم آبی به روی سبزه ی نو
سر و رویی به سرو و یاسمن بخش
نوایی نو به مرغان چمن بخش
بر آر از آستین دست گل افشان
گلی بر دامن این سبزه بنشان
گریبان چاک شد از ناشکیبان
برون آور گل از چاک گریبان
نسیم صبحدم گو نرم برخیز
گل از خواب زمستانی برانگیز
بهارا بنگر این دشت مشوش
که می بارد بر آن باران آتش
بهارا بنگر این خاک بلاخیز
که شد هر خاربن چون دشنه خون ریز
بهارا بنگر این صحرای غمناک
که هر سو کشته ای افتاده بر خاک
بهارا بنگر این کوه و در و دشت
که از خون جوانان لاله گون گشت
بهارا دامن افشان کن ز گلبن
مزار کشتگان را غرق گل کن
بهارا از گل و می آتشی ساز
پلاس درد و غم در آتش انداز
بهارا شور شیرینم برانگیز
شرار عشق دیرینم برانگیز
بهارا شور عشقم بیشتر کن
مرا با عشق او شیر و شکر کن
گهی چون جویبارم نغمه آموز
گهی چون آذرخشم رخ برافروز
مرا چون رعد و توفان خشمگین کن
جهان از بانگ خشمم پر طنین کن
بهارا زنده مانی ، زندگی بخش
به فروردین ما فرخندگی بخش
هنوز اینجا جوانی دلنشین است
هنوز اینجا نفس ها آتشین است
مبین کاین شاخه ی بشکسته خشک است
چو فردا بنگری ، پر بید مشک است
مگو کاین سرزمینی شوره زار است
چو فردا در رسد ، رشک بهار است
بهارا باش کاین خون گل آلود
بر آرد سرخ گل چون آتش از دود
بر اید سرخ گل ، خواهی نخواهی
وگر خود صد خزان آرد تباهی
بهارا ، شاد بنشین ، شاد بخرام
بده کام گل و بستان ز گل کام
اگر خود عمر باشد ، سر بر آریم
دل و جان در هوای هم گماریم
میان خون و آتش ره گشاییم
ازین موج و ازین توفان براییم
دگربارت چو بینم ، شاد بینم
سرت سبز و دلت آباد بینم
به نوروز دگر ، هنگام دیدار
به ایین دگر ایی پدیدار

هوشنگ ابتهاج

بیاد تمام عزیزانی که در بهار امسال جایشان خالیست .

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

نفرین به 12 . . .

حال که تعطیلات مدرسه ایی عید به نیمه رسیده است یاد دوران دبستانی خودم میفتم و عیدهایش , همان عیدهایی که از کوچک و بزرگ همه شاد بودیم و صدای قهقهه خنده هایمان با آواز پرندگان کوچک نغمه خوان شهر آسمان آبی بهاری آن را پر میکرد. همان زمانهایی که از این ساختمان های سر بفلک کشیده بیقواره و بی ریخت وجود نداشتندو همان آسمان آبی شهر چنان صاف و پاک بود که بقول دوست عزیزم عمو درویش از امیریه ما میشد برفهای سر قله کوه های شمیران را دید. آری در همین نیمه تعطیلات که دیگر بازار عید دیدنی و عیدی دادن ها از رواج میفتاد و کسبه و کارمندان به سر کار خود باز میگشتند ما بچه مدرسه ایی ها برایمان فرصتی بود که کفش و لباس عید را درگنجه ها گذاشته و لباسهای معمولی خود را پوشیده و بزنیم بیرون. باری ما پسرها که شیر بودیم و شمشیر دم را غنیمت شمرده هم عیدی هایی را که گرفته بودیم نفله میکردیم و هم به بازی های خود در کوچه پسکوچه ها که در سراسر سال جریان داشت ادامه میدادیم و همین باعث میشد تکالیف خود را که معلم بی انصاف تا آنجا که میتوانست بارمان کرده بود را از یاد ببیرم و یا اینکه پشت گوش بیاندازیم . خوش بحال دختر محله همانهایی که موش بودند و مثل خرگوش بودند و درسخوان و باعقل بودند هم عیدی هایشان دست نخورده میماند و هم مشقهایشان تمام شده بود ,ولی بازی ما ادامه داشت که 12 فروردین میرسید و دیگر وقت تنگ میشد و کوچه هم از ما خالی میشد و هر کدام از ما حتی بچه محل های خالی بند همکلاسی ما که همیشه در اولین انشای سال تازه که تعطیلات عید را چکار کردید به مسافرتهای نا رفته میرفتند ,همه ما خزیده در اتاقی از خانه خود با چهره ایی عبوس با دلهره ایی در دل تند تند به سیاه کردن دفاتر خود میپرداختیم و بدون استثنا هر کدام ازما از همان جایی که بودیم غرولند کنان به معلم نامرد بی انصاف ناسزایی میدادیم و به این روز 12 فروردین که خانه نشین شده بودیم که ادامه اش خراب شدن فردایمان که سیزده مان بود لعنتی نثارش میکردیم. صدای مادر بزرگ بلند میشد و بمن اعتراض میکرد معلم بیچاره چکار کنه چرا به روز زیبای خدا بد وبیراه میگی و نفرین میکنی؟ من به او میگفتم منکه تنها نیستم همه بچه های محل فحشش میدهند که فردایمان را هم خراب کرده است . مادر بزرگ میگفت اگر همگیتان وظیفه خودتان را میدانستید و تکلیفتان را بموقع انجام میدادید به این حال و روز نمی افتادید, بعد پیر زن مهربان استکان چایی جلویم میگذاشت و میگفت اینو بخور و بعدش شیطان را لعنت کن و یاد بگیر که سال دیگه این اشتباه را نکنی . اما من و بچه ها سال دیگر و سال دیگرش یاد که نگرفتیم هیچ ,همان اشتباه را تکرار و تکرار کردیم و به معلم هایمان و 12 فروردینهایمان هم ناسزاها نثار نمودیم . و حال بعد از چهار دهه از آن زمان میگذرد و من با اینکه دیگر شاگرد دبستانی نیستم باز به معلم ها و 12 فروردینها نفرین میکنم اما افسوس که مادر بزرگ نیست و چایی تازه دمش ,که بخورم و بقول او لعنتی به شیطان بکنم و یاد بگیرم که با دوستانم بار دیگر اشتباه نکنیم .

۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

عیدی دیگر و سالی دگر . . .

بازهم در این غربت عید نوروزی دیگری از راه رسید و سالی نو شداما با این پرسش که این تازه از راه رسیده برایمان چه به ارمغان خواهد آورد ؟ اما از قراین و نشانه ها میتوان امید وار بود که بمانند سالی که پشت سر گذاشتیم سالی خواهد بود پر بار و پر از سوپرایزها و دگرگونیهای مثبت که انشااله آخرش هم به بهاری ختم خواهد شد که آرزوی همگان میباشد .
از معجزات عید وسفره هفت سین در این است که آدمی در هر شرایطی و با هر حال و هوایی نمیتواند از آن چشم بپوشد و شاید هم دلیل ماندگاریش در طول قرون در همین بوده که البته از فداکاری نیاکانمان که از آغازبرای نگاهداریش از آفتها با چنگ ودندان و حتی به بهای هستی خود برای حفظ این رسم نیکو که پیامش زایش و رویش و صلح و آزادی وهمبستگی . . . است مایه گذاشته اند بی دلیل نبوده است باید اشاره کرد. باز از محسنات نوروز وحدت یکپارچه ایی است که برگزار کنندگانش از هر ایل و تباری و قومی و دینی وهر گویش و ملیتی که باهم دارند , باید یاد کرد .
از نیمه های اسفند پسرک من (بو بوش) که در عکس بالا جلو نشسته و الان یکسالی است که بعد از پرواز بوبی پرنده دوست داشتنی و رفیق سالهایم ,جانشینش گشته و همخونه ماشده است و حال از اهل بیت نیز محسوب میشود , شروع به نغمه سرایی و آواز خوانی کرد و مژده آمدن بهار را بما داد با آنکه بهار رسیده هنوز هم کنسرت ترانه های بهاریش از طلوع خورشید تا غروبش ادامه دارد, که نه خانه را بلکه ما راهم بهاری کرده است . باری همت او و نیروی جادویی عید بر بیحوصلگی ما که بی دلیل هم نبود غلبه کرده و ما را بر آن داشت که بسان تمام سالهای غربت از آغاز که حال تعدادشان 24 شد. سفره هفت سینی بچینیم که تصویر آنهم در آغاز مطلب قرار گرفته است . در ادامه برای دوستان داخل شاید خالی از لطف نباشد از سفره هفت سین و چگونگی آن در برون از خانه بگویم . جور کردن هفت سین برای کسانی که در شهرهای بزرگ سکونت دارند و به فروشگاه های وطنی و افغانی دست رسی دارند مشکلی نیست ولی برای در مقابل برای ما که در شهر های کوچک تری زندگی میکنیم و فاقد چنین فروشگاههایی میباشیم مجبوریم هر سال برای سین هایی که نداریم جایگزینی پیدا کنیم و برای همین تا لحظه تحویل سال بارها تعداد سینهایمان را میشماریم که کم و کسری نداشته باشد. همیشه سفره من متاسفانه خالی از سنجد و سمنو بوده است که همانطور که گفتم هر ساله جانشینی مانند سنبل و . . . جایشان را گرفته است . جای دارد به خاطره ایی اشاره کنم که چند سال پیش که شب عید گذرم به مغاذه وطنی افتاده بود, بسته ایی سنجد و ظرفی سمنو خریده و در طول راه خانه خوشحال که بالاخره سفره کلاسیکی خواهم داشت, وقتی که به خانه رسیدم و سنجدها را در ظرفی ریختم دیدم که پوست خشک و چروکیده و برخی ترک خورده دیدم برایم بهار من گذشته را میخوانند که معلوم بود چندمین بهار را پشت سر گذاشته و بارها روی ویترین آمده و دوباره به قفسه برگشته اند, که غرق این افکار بودم که دیدم دو میهمان ناخوانده هم از میانشان برون پریده و عشوه و طنازی شروع به دلبری نمودند که بیدرنگ با همان ظرف روانه سطل زباله شدند. بعد به سراغ سمنو رفته وقتی در آن را باز کردم چیزی دیدم آمیخته ایی از سمنو و کاچی که وقتی مزه هاش را چشیدم بیشتر شبیه سرکه شیره و . . . که حکایت از ترشیدگی میکرد که آنهم به سنجدها پیوست و همین امر سبب شد که لقایش را به عطایش بخشیده از آن به بعد همان سفره همیشگی را پهن کنیم . چند سال است که ماهی قرمز هم به سفره اضافه شده است که آنرا همیشه درست آخرین لحظه میخریدم که لااقل سر سفره زند باشد که امسال خوشبختانه ماهی پارسال با دوستانی که برایش خریده ام برای دومین بار زینت بخش سفره گردید که عکس اورا هم در زیر میگذارم که دوستان محیط زیستی و دوستدار حیوانات خیالشان آسوده گردد ببینند که در ظرفی مکعب مستطیل و پر از آبی که با سنگ ریزه و گوشماهی و . . . چون دریایی برایشان ساخته ام بدون ترس از شکار شدن و آب آلوده خرسند و شادمان زندگی میکنند و چون پرنده هایم آنها حال از اهل بیت میباشند. اینرا هم باید اذعان کنم که ماهیها با بازی و شنایشان و پسرک نغمه خوان با آوازهای گاه و بیگاهش زیبایی زندگی را به رخ ما میکشند و حتی وادارمان میکنند که باور کنیم زندگی در جریان میباشد و حیات ادامه دارد.

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

نوروز . . .

بهارتان سبز و نوروزتان خجسته باد !

بر چـهره گـل نـسیم نـوروز خـوش است

در صحن چمن روی دل افروز خوش است

از دی که گذشـت هر چه گویی خوش نیست

خوش باش و زدی مگو که امروز خوش است

خیام

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

از ساخت چین تا Made in Amiryeh . . .

این روزها همه راجع به تحریم کالاهای چینی مینویسند البته هدف بیشتر آنها بخاطر حمایت دولت چین از سران حکومت و خوش رقصی و عشوه و طنازی آنان در جلسات سازمان ملل و غیره میباشد. بندرت میشنوی که جنس چینی را تحریم کنید برای حمایت از صنعت ملی و صنعتکاران و کارگران هم میهن و یا برای حفاظت سلامت هم وطنان که با اجناس بنجل چینی به خطر نیفتد. البته اینها از وظایف دولتمردان میباشد که متاسفانه همین دولتیان و اطرافیانشان سوداگران بی مروت و بی انصافی هستند که این قبیل کالا را وارد میکنند که نه تنها به سلامت شهروندان نمی اندیشند بلکه با این عملشان باعث ورشکستگی کارگاه های کوچک که نمیتوانند با این قیمتهای ارزان رقابت کنند نیز میگردند. قبل از اینکه این مقدمه را به پایان برم لازم میدانم به نکته ایی اشاره کنم در زمانهای گذشته اجناس چینی چنین عرضه میشدند ساخت جمهوری دموکراتیک خلق چین که در قلب رفقا قند آب میشد ( هم نسلهای من حتما بیاد میاورند که این واژه حتما با دنیایی از غرور ملی نیمی از مدادهای دهشاهی یکقرانی پرچمی دوران دبستان ما را احاطه کرده بود) ولی امروزه تنها به ساخت چین اکتفا میکنند که میتوان نتیجه گرفت جمهوری دموکراتیک خلق کشک بوده و عوام فریبی که حال دیگر تاریخ مصرفش تمام شده است ومشابهش را هم خود گرفتاریم .غرض از مقدمه بالا مدتهاست جسته گریخته در این جا و آنجا از زیانهایی که واردات چینی به مملکت و تولید سرانه داخلی وارد نموده دیده و خوانده ام,که یکی از زیان دیده های عمده آن صنعت کفش میباشد که حساسیتی به آن دارم و همان انگیزه ایی برای این نوشته گردید .


همین حکایت بالا و در یکقدمی بودن عید و بهار . . . و دلتنگیها ی کهنه ام به خانه پدری, همچنین خبر های ناگوار از گرانی کمر شکن و تجسم چهره های اندوهگین نان آورهای خانه ها و جای خالی اسرای در بند در کنار خانواده بر سر سفره هفت سین بویژه جای خالی عزیزانی مانند عزیز خودم (اورآنکه حیاتش داده بود از ما گرفت) مخصوصا آن هایی که باید میبودند ولی نیستند و خیلی دلایل دیگر بهانه ایی شدند باز یاد دورانی بیفتم , که چه آسوده و شاد بودیم ونمیدانستیم, آری همان روزگاران شاد گذشته دوران کودکی که بدور از دغدغه مد و رنگ و جنس و غیره بودم مهم تنها داشتن کفش و لباس بود وکار مادر بزرگ هم اوایل راحت تر بود در آغاز سال تحصیلی و بویژه عید راهی بازار وناصر خسرو باب همایون میشدیم میخریدیم . اما بعدها دغدغه های یاد شده سر وکله شان پیداشد ند گاهی خیاط برایم میدوخت و گاهی هم میرفتیم نادری و چهارراه اسلامبول کوچه مهران و برلن . . . ولی در مقابل از همان آغاز با خرید کفش مشکلی نداشتیم . اصولا صنعت عمده و ملی محله تولید و فروش کفش بود که بصورت تکفروشی و سری دوزی و عمده هم برای مصرف کننده های محل بود و هم در سطح شهر و کشور پخش میشد. تا آنجا که بیاد دارم من و خانواده ام هرگز جز محل از جایی مانند مخبر الدوله و باغ سپهسالار و لاله زار و غیره حتی تبریز هم که میرفتیم و کفشش زبانزد میباشد نمیخریدیم, مثل آنکه آنرا نوعی بیغیرتی و یا وطن فروشی میپنداشتیم وعدم حمایت از کارگاه های کوچکی که از مهدی موش و ظفرالدوله گرفته تا کوچه پسکوچه های بازارچه های قوام الدوله و نو ,کوچه کلیسا , گذر قلی و مستوفی تا پاچنار و بازار و کوچه سید ولی . . . میدانستیم . کارگاه هایی که با هفت هشت نفر میچرخیدند ولی همان چند نفر خود باعث میشدند تا ده ها نفر دیگر نان شب خودرا بدست بیاورند . شاید برای همین هم بود که در امیریه از راه آهن تا سپه قدم بفدم کفش فروشی بود که برخی از آنها مانند چلوکباب رفتاری یا قنادی لادن و بستنی گواهی و اولویه شوخ آوازه شان به همه شهر رسیده بود و خریداران را به امیریه میکشید مانند کفش درگاهی , کاوه ,تبریزی . . . یا کفش کوه نوردی رهبر( فامیلی صاحبش چنین بود ) و پروین که اگر از گلچین چهارراه پهلوی سرتر نبود از او کمتر هم نبود البته کفشهای ملی و بلا و وین هم بودند که معروف به کفش ماشینی اوایل موجب نگرانی شدند ولی با عدم استقبال مردم محله ما روبرو شدند که بعدها شنیدم آنها به روسیه و کشورهای دیگر صادر میکردند .
سالهاست یکی از آرزو هایم دیدن محله میباشد و کوچه های پیچ در پیچش و کسبه اش و کفش فروشیهایش که با برخی رابطه ام از خریدار و مشتری گذشته و بدوستی و حتی رفت و آمد های خانوادگی نیز مبدل شده بودند ,میباشد مخصوصا رفتن به محله هایی که نام بردم و دیدن همان کارگاه های کوچک که اشاره کردم .آری همان کارگاه هایی که باید اعتراف کنم بسادگی از کنارشان رد میشدم و آنقدر در شهر و محل صفا بود ,شور بود, نشاط بود که من متوجه ویژه گیهایشان نمیشدم و شاید خوشمم نمیامد بخاطرپوسترهای پرسپولیسی که بدون استثنا همگی داشتند و ترانه های کوچه بازاری که باب میل من نبود که از داخل دکان آنها گذر را در بر میگرفت . . .
در این غربت فهمیدم چقدر دوستشان میداشتم و خبر نداشتم و چقدر دلواپس یکایکشان هستم که ساخت چین تیشه به ریشه شان نزند .
پینوشت :

در آستانه آخرین چهارشنبه سال (چهارشنبه سوری) زردیهایتان از آن آنهایی باد که میخواهند شمارا زرد ببینند.

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

آقای مهاجر . . .

* نوشته شده در شنبه ۲۲ نوامبر ۲۰۰۸

از مغازه هایی که خیابانک ما داشت ومن برخی از آنها را بیشتردوست داشتم و دارم یکی از آنان هم دکان و هم صاحبش آقای مهاجر بود قبل از پرداختن به او و مغازه اش باید بگویم مهدی موش این خیابان فرعی وکوچک بخاطر اسمش که برازنده اش هم بود از خیلی از خیابانهای اصلی شهر معروفتر بود و آنزمانها تمامی رانندگان وسایل نقلیه عمومی وخصوصی میشناختندش و از آنجاییکه دو محله اصیل و قدیمی پایتخت را شاهپور و امیریه را به هم پیوند میدادچه ترافیک ماشینی و یا انسانی آن بیش از حد بود و شاید هم بخاطر همین بود که در هر سمت خیابان از آغاز تا انتها مغازه هایی بشکلهای نا منظم هندسی اما بطور مرتب مانند واگنهای ترن در جوار یکدیگر قرار گرفته بودند و صاحبان آنها برای تهیه قوت خود هرکدام به پیشه ایی مشغول جالب توجه اینکه نقطه آغازینش از سویه شاهپورمسجدی بود بنام خود خیابان و نقطه پایانش که امیریه بود میخانه ایی بنام کافه جلفا که میتوان گفت با محراب شروع میشد وبا میخونه تمام ویا بر عکس همانگونه دریکی از نوشته های پیشم نوشتم روی تابلو مهدیخانی بود و امروز نام شهیدی اما شاید صد سالی هست بین مردم هنوزهم مهدی موش میباشد و خوشبختانه نسل های جدید هم حفظش نموده اند .

اما آقای مهاجر که بجز او مغازه ها و کسبه های دیگری بودند که سوگلی من محسوب میشدند اما بیشتر آنها مقطعی وبودند که دلیلش هم سن وسال و رشد من بود و آنهایی که الان میدانم دیگر وجود خارجی ندارند اما هنوزهم در ذهن و روح من محبوبند متل صفحه فروشی شرفشاهی که صدای ترانه های روز آنروزگاران به از امروز که از بلندگوی مغازه اش در فضای خیابان پخش میشد و روح محله را تغذیه میکرد و گاهی گیر کردن سوزن روی صفحه و تکرار و تکرار قسمتی از ترانه و یا اشتباه در دور گرام که منجر به تغییر صدای خواننده میشد دستاویزی میشد برای خنده و مزاح ما و یا پیر مرد پینه دوزی که جلوی دکان او بر حسب عادتی که داشت مرا هم مانند مشتریان مردش حضرت آقا مینامید و اوایل کیف میکردم و احساس بزرگی و بعد ها دیگر عادت کرده بودم که با هر رجوعی و یا سلامی آن واژه را بشنوم تا جا ییکه ورق برگشت و مملکت هم صاحب حضرت و هم آقا شده بود و تا زمانیکه بیرون بزنم باز حضرت آقایم میخواند و دیگری حصیر باف کلیمی بود تا زمانیکه پرده کرکره ها به بازار نیامده بود بازار پر رونقی داشت وتابسانها من به اتفاق همسن وسالهایم مشتری گزن یا چوب حصیر دومتری بلند تر از قد خودمان او بودیم برای ساختن بادبادکهای کاغذی .
برگردیم به آقای مهاجر و بقیه هم بماند برای نوشته های بعدی او و مغازه اش تافته جدا بافته بودند که شکل و شمایلشان هم با بقیه فرق میکرد مغازه دو دهنه او که از منزل قدیمی وی جداشده بود کرکره آهنی نداشت مانند دکانهای قدیم در چوبی با پنجره هایی که شبها با در های کوچک آنها را میبست یکی از مغازه ها که هنوز خودش صاحب آن بود همیشه بسته بود و انبار اجناسش بود از ویترین هم خبری نبود پیشخوانی که کل عرض مغاره را اشغال کرده بود و جعبه آینه های روی آن محل نمایش برخی از کالاهایش مغازه همیشه تمیز بود و مرتب و به اندازه مناسب کالا داشت و اصلا شلوغ نبود خود مغازه آمیخته ایی از چند شغل بود در وحله اول عطاری اما آقای مهاجرتنها علوفه را میفروخت تجویز نمیکرد همه را داشت از شیرخشت ,پرسیاوشان و ترنجبین و . . و اگر هم نداشت تهیه میکرد داروهایی شیمیایی مثل اپتالیدون آکسار, کاشه کالمین تا قرص سفر و مسهل و. . تا پماد ولی و ویکس و روغن سیاه غیره و ذالک قندو چایی هم داشت از انواع لامپها تا سیم برق از نخ پرک و کوک, بند انداختن و لحاف دوزی همینطور لوازم تحریر و شامپو وصابون کارخانه ایی تا دست ساز مثل برگردون وزیتون و غیره و سیگار. از عجایب آن مغازه خلوت هر چه که نیاز داشتیم آنجا یافت میشد تقریبا فروشگاه بهداشتی یا دراگ استور اولیه اولا تمامی اجناس بهترین نوع خود در بازار آن زمان بودند قند او کله بود فریمان یا شازند که بتوان هدیه برد و سیگار وینستونش چهار خط بود یا دو باندروله و نحوه بسته بندیش منحصر بفرد در کاغذ میپیچید با دقت و حوصله ووسواس با نخ کوک محکم می بست پاکت هایش هم فرق داشتند اما متاسفانه اهالی بجز عده معدودی رابطه ایی با او نداشتند و زنها و بچه ها اگرمجبور نمیشدند از او خرید نمیکردند این مرد بزرگ شدیدا مومن بمفهوم واقعی کلمه بود قدی بلند داشت با موهای کم فر کوتاه فلفل نمکی با ته ریش کوتاه بر اثر پیری دو کیسه پوستی زیر چشمانش و جای مهر نماز کم رنگی بر پیشانی ودیگر با خنده نیز قهر بود بندرت خنده اش را دیده بودم همینطور مسجد رفتنش را که اگر هم میرفت تنها در مراسم ترحیم حظور پیدا میکرد بنده خدا دور از جونش قیافه موتلفه ها را داشت به زنهای بی حجاب و یا کم حجاب بد نگاه میکرد و جوانهایی که مزاحم دختران میشدند بجز کسبه و مشتریانش کسی بااو سلام و علیکی نداشت بینوا چون روزها مشتری کم داشت یا نداشت مرتب خیابان را نگاه میکرد در انتظار خریداری که مردم حرف در آورده بودند که مواظب رفت و آمد مردم و اینکه کی با کی رابطه ایی و . . او دیر تر از همه مغازه اش را باز میکرد بخاطر نزدیکی خانه دیرتر از همه میبست که خود نعمتی بود اما مردم بی انصاف آنراهم به حساب کنجکاوی میگذاشتند اما تا در بی برفی شیشه لامپا یا گردسوز کسی میشکست یا لامپ و فیوزش میسوخت و فوریتهای دیگر ی پیش میامد همان بد گویان امیدشان این بود آقای مهاجر باز است .
از بدو ورودم به مهدی موش که مادر بزرگم مشتری گل گاوزبان و حنا و. . اوبود مهر این مرد عبوس در دلم نشست و شاید تنها بچه ایی بودم سلامش میکردم بعضی مواقع پسرش آقا مهدی از اداره میامد مغازه را اداره میکرد او که هم جوان خوش بر و رویی بود و برعکس پدرش مردمی و خنده رو که خیلی ها صبر میکردند بعد از ظهر از او خریدشان را بکنند که متاسفانه طلوع خورشید زندگیش کوتاه بود و هنوز چهل را نداشته دار فانی را وداع گفت و دخترکی از خود برای پدر یادگار گذاشت .آقای مهاجر بیشتر از پیش شکست اما غرور و شاید باور او باعث میشد به روی خود نیاورد . در همسایگی او دکان کوچک خرازی بود که دوبرادر شریک بودند یکی از آنها همیشه در مغازه بود و زحمتها بر دوش او بود و دیگری کارمند بود غروب ها با پسرش دو سه ساعتی اداره آنجا بعهده میگرفتند تا اینکه اختلاف شدیدی بین دو برادر پیش آمد و شبانه پدر و پسرسهم برادر را دادند دستش بنده خدا که تنها در آمدش از مغازه بود با مقداری کالا مانده بود گوشه خیابان که آقای مهاجر همان شبانه مغازه دربسته خودرا خالی کرد و آنرا به او داد و اورا از دغدغه خاطر که خانواده چهار نفره خودرا چگونه سیر کند رهایی بخشید که با شنیدن این داستان احترامم به او بیشتر شد و محله از این بزرگواری تکان خورد بعدها شنیدم این برادر دانشجوی ستاره دار آنزمان بوده که سمپات یاعضو جوانان حزب توده که به عکس شاه در پرده سینما جوهر پرتاب میکردند و . . و برای همین هم از شغل دولتی و هم از ادامه تحصیل محروم گشته و با شنیدن این مطلب دیگر این پیر مرد عبوس و مومن را که دست کمونیست خدانشناس را گرفته بود برای جوانمردیش دیگر علاوه بر احترام دوستش هم داشتم .
در سال پنجاه وهفت که ماشین انقلاب به حرکت در آمده بود و در محله صف کشی ها آغاز شده بود و عده ایی دکانهای خودرا به پوستر رهبر انقلاب مزین کرده بودند و عده ایی همسو با بازاریان مغازه ها ی خود را میبستند و گروهی دیگر شبها در ماه دنبال عکس گمشده خود میگشتند آقای مهاجر باز در مغازه ساده و بدون پوستر خود به خیابان مینگریست و منتظر ورود خریداری بود گویی در خیابان خبری نیست و او صدای شعارها را نمیشنود انقلاب هم بثمر رسید و مستاجر او که باور کرده بود وضع دگرگون شده فیلش یاد هندوستان کرده بود عقده های سالیانش گشوده شده بود ند در کنار کیهان و اطلاعات که سالها با گیره رخت به ریسمانی آویزان میکرد حال روزنامه مردم را هم افزوده بود وسنگ حکومت تازه را به سینه میزد او هم مثل من و خیلی های دیگر فکر میکردیم حال آقای مهاجر این مرد با خدا و مومن در حکومت الهی گل از گلش بشکفد و با دمب خود گردو بشکند که او خونسرد تر از این حرفها بود من فکر میکردم باز مانند مرگ پسرش اینبار ایمان و باورش مانع یروز شادی اویند تا اینکه اردیبهشت پنجاه و هشت رسید که ایکاش هرگز نمیرسید چهار ماه بعد از انقلاب مادر چون آقا مهدی با چهل وچهار سال مارا ترک کرد وآخرین بار آفامهاجر را در مسجد در ختم دیدم و بعد از آن بود رابطه دیگری ونزدیکتری باهم پیدا کردیم و روزی که بمن گفت حسین آقا اینها قوم شرک هستند راستش ترسیدم چون بازار لو دادنها رایج شده بود اما با گذشت ایام و برخورد بیشتر دیدم اشتباه کرده ام این مرد وارسته آنزمانهایی که من اورا در مسجد و حسینیه ندیده بودم او از خیلی چیزها خبر داشته که متاسفانه ما نداشتیم اما درس بزرگ این بود که آدمها را از چهره ظاهری نه میتوانشناخت و نه میتوان درباره شان قضاوت کرد زمانی که بیرون آمدم او در قید حیات بود با علم به اینکه میدانم دیگر نمیتواند باشد باز دلم بسختی اجازه میدهد اورا میرا کنم و روانشادش بخوانم تا هستم یادش پیوسته برایم زنده خواهد بود.
عبادت بجز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجّاده و دلق نیست
تو بر تخت سلطانی خویش باش
به اخلاق پاکیزه، درویش باش


* نوشته ایی دیگر از آرشیو امیریه برای دوستان تازه .

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

بیمارستان رازی . . .

8 مارس روز جهانی زن :

برتمام زنان و مردان برابری خواه بویژه هم میهنان عزیز گرامی باد .


روز زن هم از روزهاییست که برای من و هم نسلهایم هر ساله با آه و حسرت همراه میباشد زیراکه ما ها شاهدان دو دوره میباشیم روزگارانی که قوانین حامی زنان و خانواده و همواره در حال تکامل بودند ولی متاسفانه بر جامعه فرهنگ زن ستیز مرد سالار حاکم بود و محتجرین و واپسگران مانع پیشرفت و جا افتادن آن قوانین و حال میبینیم که جامعه و نسل تازه و مترقی حامی زن و خانواده و حقوقش میباشند اما قوانین ضد زن و ارزشهایش . . . که هر روز هم قانون تازه ایی به این قوانین برای بیشتر پایمال نمودن حقوق این شهروندان عزیز توسط همان اشخاص مانعگر وضع میگردند.البته امروزه میبینیم که سالهاست همانگونه که ارزش ارزشها به تباهی کشیده شدند خیلی چیزها هم عوض شده و یا مصرفشان جابجا شده که بعنوان مثالی ساده میتوان به خنده و گریه اشاره کرد که هردوی اینها را در همان دوران خوشگذشته نیز داشتیم با این تفاوت که در آنروزگاران آسوده خیالی , اشکها و گریه هایمان برای مرده هامان و عزیزان از دست رفته مان بود ولی حالا برای زنده هایمان گریه میکنیم برای در بند بودنشان زندگی فلاکت بارشان و هجران و دوریشان و . . . و لبخند مان همراه سوگ وماتم بدرقه عزیزی از دست رفته که میگوییم راحت شد , میشود.
باری حال که مطلبم مصادف شده با روز زن یاد داستانی افتادم که یکی دو هفته پیش به ذهنم خطور کرد و مرا برد به سالهای خیلی دور که چند بار دور خیز کردم بنویسمش هر بار دچار تردید شده و از آن گذشتم تا اینکه امروز دیدم با مقدمه بالا بخش اولش همخوانی دارد و تعریفش هم خالی از لطف نیست. در اوایل دهه چهل که فکر کنم 43 ,دو سالی بود که با مادر بزرگ زندگی میکردم و تمام این مدت را همراه او در روضه های هفتگی و ماهانه و غیره بودم که بطوری که چهره آشنایی برای دوستان مادر بزرگ و حتی برخی از روضه خوانها شده بودم که راجع به آن مجالس نوشتن خود حکایتهایی میباشند که به تنهایی باید به آنها پرداخت . شاید تعریف و تمجید دوستان روضه مادربزرگ که با ماشااله گفتن که بزرگ شده ام وبرای خود آقایی که این بر من مشتبه شدو یا بچه مدرسه ایی شدن و کلاس اولی بودن موجب شدند تا از مادر بزرگ بخواهم اجازه بدهد با بچه های کوچه که بعضی هم دبستانی هایم بودند بازی کنم که با اصرار های من تسلیم شد . ما در آن سال کوچه قوام دفتر که جنب حمام فرشته و روبروی کوچه زاهدی بود و شیب تندی داشت مینشستیم که ادامه کوچه که با خمی به چپ ادامه پیدا میکرد از جلوی دیرستان علم و هنر که بعدها جاویدان شد و به صبای جنوبی اسباب کشی کرد میگذشت و میرسید به کوچه ورزشگاه که آنهم مانند کوچه ما از شاهپور شروع و چهارسوق را قطع کرده و به بلورسازی میرسید.روزی با بچه ها بازی میکردیم که از سر کوچه خانمی بی چادر وارد شد که لنگان راه میامد این وروجکها با گفتن مهین شله و شاید چیز دیگری هم گفتند که بیاد نمیاورم هرهر و کرکر کنان متواری شدند و علی ماند و حوضش که خانمه با چهرهایی اخم کرده نگاهی به من انداخت و از همان خم کوچه که به مهدی موش هم راه داشت پیچید و رفت . بچه ها برگشته هنوز ریسه میرفتند و به بازی ادامه دادیم . عصر آنروز با مادرم خانه مادرم رفتیم هنوز جابجا نشده بودیم که مادر گله کرد و ماجرای آمدن مهین خانم را و شکایتش را توضیح داد مادر بزرگ سرزنش کنان گفت آفرین فقط همینمان مانده بود. بالاخره قال قضیه ختم شد بشرطی که اگر با مهین خانم برخوردم معذرت بخواهم هرچه گفتم بابا من تماشاچی بودم و تقصیری ندارم ,مادر بزرگ میگفت مرغ یک پا دارد و بس .چند وقتی از آن داستان گذشت و خوشبختانه برخوردی با آن خانم پیش نیامد تا من پوزش بخواهم تا اینکه روزی در دبستان مولوی که درس میخواندم زنگ تفریح آقا بزرگی یکی از همشاگردیها یم که هیکل درشتی داشت با یکی دیگر از بچه ها دعوایشان شد که تنه آقا بزرگی بمن خورد و نقش زمین شدم و سرم شکست با همهمه بچه ها آقا جندقی فراش مدرسه از بوفه بیرون آمده مرا چون کاهی از زمین بلند کرده و راه افتاد . من هم سعی میکردم اشکم را قورت بدم و هم از طرفی از دیدن خونی که میریخت شوکه شده بودم تا بالاخره به بیمارستان رازی که تقریبا روبروی کوچه خودمان بود رسیدیم و آنجا مارا به اتاقی بردند که بعد از چند دقیقه ایی درب اتاق باز شد مهین خانم با لباس پرستاری گویی در حیاط بیمارستان ما را دیده بود با آقایی که فکر کنم پزشکیاری بود وارد شدند و شروع به پاک کردن خونها و تراشیدن محل زخم شد و حتی بخیه را هم خودش زد و من چنان بهت زده بودم و احساس شرم میکردم که متوجه درد و آمپول و سوزن . . . نشدم تنها چیزی که احساس میکردم رفتار مادرانه و مهربان او بود که هنوز بیاد میاورم که هرچه او صورت مرا نوازش میکرد نگاهداری بغضم سخت تر میشد و دوست داشتم که هر چه زودتر از آنجا بروم . موقع رفتن روزی را مهین خانم برای مراجعه مجدد گفت و ما دوباره بسمت مدرسه راهی شدیم. روز تایین شده هم درست با شیفت او بود که آنروز هم با حال و هوای ویژه خودش گذشت . از آن زمان فهمیدم که چرا او هر روز کوچه ما میگذرد که بخاطر میانبر بودن راه بود و دلیل دیگرش را سالها بعد متوجه شدم . بعد از سرشکستگی مضاعفم تا مدتها مهین خانم را چه در کوچه خودمان یا مادرم از دور که میدیدم برای اینکه با او روبرو نگردم حب جیم را خورده و میگریختم اگر هم زمانی غافلگیر میشدم سلام بلند بالایی میدادم تا اینکه به او عادت کرده و حال وقتی میدیدم سعی میکردم خودم را به او برسانم و عرض ادب بکنم. مهین خانم سرپرستار یا نرس بیمارستان بود که بعدها فهمیدم که عروس حسین چاخان اینها میباشد که از همسرش جدا شده و گویی دختری هم داشت که به او نداده بودند. او همیشه مرتب و آرایش کرده و شیک پوش بود و لباسهای مد روز میپوشید و شاید از نادر زنان محل بود که وقتی دامن مینی مد شد, میپوشید که هنوز به اعتماد به نفس او که پای آسیب دیده اش مانعش نمیشد را تمجید میکنم . بعدها که بزرگتر و بزرگتر شدم با صفحه هایی که مردم بیکار پشت سر او میگذاشتند آشنا شدم ,همینطور با رفتار عده ایی از آهالی محل که مردانی از ترس همسرانشان برخلاف میل باطنی از برخورد با او و حتی دادن سلامی چشم میپوشیدند و همینطور زنانی که خیلی دوست داشتند ارتباطی با او داشته باشند از ترس شوهرانشان عطایش را به لقایش میبخشیدند. چند سالی گذشت من و مادر بزرگ از کوچه قوام دفتر به کوچه دیگری اسباب کشی کردیم که خانه ما در بن بستی قرار داشت که سه خانه آنجا بود که از بد گویی ها و برچسب زدنها فهمیدم ,که خانه سومی خانه مهین خانم میباشد که طوری این خانه ساخته شده بود که تنها میشد از پشت بام حیاطش را دید که ما خانه مان شیروانی بود و ناممکن ولی هنوز هم نمیدانم آنچه همسایه ها بیان میکردند چگونه توانسته بودند ببینند و تازه مگر نه اینکه چهار دیواری اختیاری پارتی دادن و یا لباس نازک پوشیدن در خانه حود چه ربطی به دیگران دارد و خیلی حرفهای مفت دیگر که بر میگشت به بخالتها و ترس و واهمه ها و غیره که در این کشمکشها من شاد بودم که به او نزدیک شده ایم و میتوانم با سلام دادن هایم از گناهی که مرتکب نشده بودم بکاهم که گاهی همین عرض ادب من هم با چشم غره همسایه ها مواجه میشد .خلاصه آنقدر زندگی را به این زن دشوار نمودند که بنده خدا خانه را فروخت و رفت که تنها یکی دوباری که برای دیدن دخترش آمده بود دیدم او حتی محل کارش را هم تغییر داده بود . البته من به اختصاراز آن فرشته سپید پوش نوشتم که هم یادی کرده باشم و هم از آن گناهم نیز کاسته شود . امیدوارم هر جا که باشد در این روز زن که او و اسلافش تابو شکنان بودند سلامت و آسوده باشد.
پینوشت:
امروز صبح در لیست وبلاگهای من چشمم به تیترنوشته وبلاگ دارالمجانین به مدیریت دوست عزیزم بهلول تحت این عنوان: مدرسه ما و وبلاگ امیریه , که خیلی خوشحال شدم نه بخاطر اینکه تعریفی از من شده است بلکه میبینم به هدفی که از راه اندازی امیریه داشتم دارم میرسم اینرا در کامنتهای بچه های امیریه بارها دیده ام و همین هم باعث گردیده رو پا بمانم .
وقتی وبلاگ امیریه را می بینم و آن نوشتارهایی که مرا اگر نگویم به بیش از نیم قرن پیش اما به سالهایی بسیار دور پیوند می دهد , خاطراتی برایم زنده می شود که بلافاصله حسرت آن را خورده و آرزو می کنم که ای کاش من بودم و خانه باغ پدربزرگ و امیریه و منیریه و......تمام نقاطی که برای هر نقطه اش خاطره و یادی است که در کمال تاسف دیگر به چشم نمی آیند . تنها یکبار به هنگام عبور , دبیرستان رهنما را دیدم و بی اختیار قطره اشکی ریخته شد . آنهم توسط فردی سنگدل چون من ! ادامه . . .

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

ماهی سفره هفت سین . . .

نوشته زیر بازهم از آرشیو امیریه میباشد که پارسال همین روز نوشتم و دلیل انتخاب آن همخوانیش با حال وهوای این روزها ست .

سالهای اول بعد از انقلاب بود و زمان مثل حالا چند روزی به عید مانده که نمیدانم از کجا این فکر یا ایده پیدا شد که ماهی سفره هفت سین بقروشم شاید جای خالی آن سالهادر سفره هفت سین من و مادر بزرگم با تمام زیبایی و صفا و . . که داشت بخاطر اینکه مادر بزرگ اعتقاد داشت ماهی برای او آمد ندارد یا بقول خودش ( بالابالیغ بیزه توشمز) این یکی را کم داشت چیزی که برای من هرسال حسرتی شده بود حال بدینگونه عقده ها سرباز زده بود و یا بی برنامگی که از پس انقلاب گریبان مارا گرقته بود منکه در تمامی دوران کودکیم هرگز برنامه کودک و کارتون نگاه نکرده بودم حال با افراد کوچک خانواده از مدرسه موشها و گوریل انگوری و . . از حنا یا هانا دختر مذرعه تا پسرک شجاع نگاه میکردم و تمام هفته هم منتظر محله برو بیا و حکایات هپلی که بی انصافها آنرا هم جلویش را گرفتند القصه تصمیم خودرا گرفته بودم و میدانستم اگر بیان کنم مادر بزرگ مخالفت خواهد کرد که همانطور هم شد که وقتی دلایل و انگیزه خودم را گفتم بالاخره نرم شد و رضایت داد مشکل بعدی جا بود میدان شاهپور یا مهدی موش نه امکان داشت ونه خودم میخواستم امیریه را هم سالها بود که ماهی فروشها بین خودشان تقسیم کرده بودند تنها جایی که مد نظرم بود و متاسفانه با کسبه اش آشنایی نداشتم جلوی سینما ستاره بود که درست مابین ماهی فروش چهاراه معزالسلطان و انتظام جنب دبیرستان محمود زاده که بدبختانه با این یکی آشنایی و رفاقتی داشتیم حال داشتم رقیبش میشدم سروگوشی آب دادم دیدم جلوی سینما خالیست خیالم راحت شد از بابت تهیه ماهی هیچ مشکلی نداشتم چون دوسال سربازیم که در کلانتری بود و میدان شوش و مولوی و . . جز حوزه ما بود هر سال پشت انبار گندم از خیابان ری که وارد میشدی ماهی فروشها و کسانی که پرورش میدادن همانجا کنار خیابان خرید وقروش میکردند و سبیل پاسبان و سرباز همراهش را هم چرب میکردند که سد معبر آنها را نادیده بگیرد میشناختم دبه ایی خریدم راهی میدان شوش شدم یکی دو تایی مرا شناختند و درد دل میکردند سرکار زمان شما خیلی بهتر از الان بود و . . که صد تا ماهی از یکی از آنها خریدم وسی جهل تا هم تنگ ماهی که فروشنده آنهم آشنا بود و دوسه تا لگن و وسایل لازمه دیگر که با وانت باری راهی امیریه شدیم وسایل را تخلیه کرده بغل جوی آب چیدم با خجالت و . . رفتم سراغ ساندویچی جنب سینما آب خواستم و پرسیدم که بساط من مزاحم او که نیست بنده خدا با فروتنی آب راداد و گفت از نظر مدیر سینما اشکالی نداشته باشد او حرفی ندارد با بلیط پاره کن سینما هم اتمام حجت کرده و او از طرف مدیر رضایت داد نزدیکیهای ظهر بود که رسما بساط ماهی فروشی من بکار افتاد ماهی ها را به سه اندازه مختلق جدا کرده در لگن ها ریختم و چند تایی هم در تنگ روی جعبه های میوه قرار دادم و هزینه هایم را حساب کردم و تلفات اهتمالی را هم حساب کردم وقیمتی که روی ماهی ها گذاشتم یا تنگها تقریبا نصف قیمت ماهی فروشهای دیگر بود طوری که بعضی مشتریها وقتی قیمت ارزان را میشنیدند قکر میکردند ماهی ها کمی و نقصانی دارند راهشان را کج میکردند میرفتند ظهر با تعطیل مدرسه ها یکهو سر من غلغله شد بجز آنکه قیمتها ارزان بود در چانه زدن را هم باز گذاشته بودم تا همه بتوانند بخرند یادش بخیر بغل سینما مغازه تازه ایی بود که دوتا پسر جوان همسن وسال خودم پتو و لحاف و. . میفروختند که گاهی میامدند پیش من کارم را زیر نظر میگرقتند حتی کمک هم میکردند کارکنان سینما و ساندویچی و جوراب استارلایت و کفش ملی خلاصه باکسبه آن دور و بر دوست شدیم و همین باعث شد فکر حمل وسایل تا خونه و دوباره بردن آنهم حل بشه هرکدام تفبل کردند که گوشه ایی از بساط مرا جا بدهند و بنده خدا ها هم صبحها هم در چیدنش و هم زمانی که ماهی و سایل کم میشد من میرفتم تهیه میکردم موقع تخلیه از وانت کمک میکردند شده بود همان ضرب المثل همسایه ها یاری کنید تا من شوهر داری کنم البته در آن فضای غمگین آنروزها برای آنها هم شده بود هم فال و هم تماشا و اتفاقهایی که میفتاد و یا ماحراهایی که پیش میامد را من برایشان تعریف میکردم .
مثل پسر بچه خوش زبانی که اول صبحی با ماهی مرده ایی تو کیسه پلاستیکی که در روی آب شنا میکرد سراغم اومد عمو این ماهیه مرده عوضش کن کیسه را گرفتم گفتم خوابیده همان حین خالی کردم توی جوی آب, آب ماهی را برد به پسرک گفتم دیدی بیدار شد شنا کرد ماهی زنده ایی دادم و رفت یا روزی باز پسر بچه دیگری با دوسه تا سکه یکقران و دوریالی پیشم آمد که ماهی بخرد دلم نیامد دست خالی روانه اش کنم پولهایشرا گرفته ماهی کوچکی دادم ده دقیقه ایی نگذشته بود دیدم چند بچه را با سکه هایی در دست دنبال خودش راه انداخته دوستان میخندیدند من لذت میبردم و قول گرفتم دیگر اگر کسی را نیاورد به دوستانش هم ماهی بدهم روزی نبود که عده ایی رفتگان مرا دعا نکنند از زنان و مردان کارگر و زحمتکش تا پیر زنان و پیرمردان و . . . به مادر بزرگم گفته بودم که دو هفته برای سرکیسه کردن مردم نمیخواهم ماهی بفروشم و از عید سواستفاده کنم بلکه هدفم شاد کردن مردم مخصوصا بچه هاست و کسبه هم برای همین بود که پشتیبانی میکردند من بخاطر تاریکی نزدیک غروب جمع میکردم آنها اصرار میکردند لامپی بدهند یا چراغ زنبوری بیاورند میگفتم مشتریهای من در روشنی روز میایند آنسال یکروز به عید مانده چند ماهی هم که مانده بود بین دوستان تقسیم کردم وبالاخره عید آمد و سال تحویل شد و سالی نو آغاز شدو ماه ها گذشت تا اینکه آنسال هم به اسفند رسید و باز دو سه هفته ایی به عید مانده بود با آنکه کار داشتم اما بیاد عید گذشته افتادم و تک تک لحظه هایش از جلوی چشمانم رژه میرفتند
ماجراهای شیرینش و شادی مشتریان بچه های کوچک و و . . دیدم اگر پارسال هوس بود امسال وظیفه است از این رو دوهفته مانده دوباره بساط خودرا علم نموده وتک و توک مشتریان پارسال پیدایشان میشد و برخی از سرنوشت ماهی سال پیش میگفتند واین بار بیشتر از سال پیش دعا میکردند و رحمت برای رفتگانم میطلبیدند که با آنکه همه چی سر بفلک رسانده ماهی های من هنوز هم همان قیمت سال پیش را دارند و متاسفانه سال های بعد یا فرصتی نبود و یا اینکه دیگر من آنجا نبودم و هنوز باگذشت ربع قرنی هر سال این موقع که میشه یاد یکایک مشتریانم میفتم با کیسه های پلاستیکی حاوی ماهی های من امیریه را طی میکنند و مختصر شادی که من هم در آن سهیم هستم را به کاشانه های خود میبرند یاد یکایکشان که مرا در رسیدن به مقصودم یاری کردند یاد باد.

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

بهار . . .


چند روزیست که هوا بهتر شده است صبحها که بیرون میزنم پرندگان کوچک شهر بر روی بامها و شاخه درختان وقتی هم خانه بر میگردم قناری من در قفس بمانند هر سال جملگی همان ترانه هر ساله که بهار و عید در راه است را میخوانند, ولی من امسال حال و هوای هر سال را ندارم . به نداشتن عزیزی نمیتوان عادت کرد بلکه تنها میتوان با آن بنحوی کنار آمد که یکسال زمان کوتاهی است.