۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

یکسال دیگر . . .

یک سال دیگر گذشت و امیریه در فیلتر با وبلاگ سایه خودش ( محله ما. . . ) سال دیگری از حیات خودش ر آغاز میکند و در همین جا , جای دارد که از تمام یاران چه آنهایی که از روز اول بودند و همچنان هستند و چه آن عزیزانی که نیمه راه جدا شدند و دوستانی که بتازگی به اهالی محله پیوسته اند و همچنین آنهایی که خاموش و ساکت میایند و بدون ردی میروند و. . . از یکایکتان با تمام وجود سپاسگذارم و حیات امیریه را مدیون همگیتان میدانم و امیدوارم همچنان چون گذشته در این سال هم با همراهیتان مایه پشتگرمی و تشویقم گردید و با راهنمایهایتان و نقد هایتان برای رفع معایب و بهتر شدن امیریه یاریم کنید .
پینوشت:
در روز تولد امیریه برای شما دوستان عزیز که در اینجا امیریه را دنبال میکنید دوست داشتم هدیه ایی بدهم میدانم هیچکدام اهل ساندیس و . . . دولتی نیستید کیک تولد را هم گربه سر مطلب تناول نمود پس چاره ایی نیست حال که دسترسی به آرشیو امیریه ندارید یکی از آنها را تقدیمتان کنم . نوشته ایی که اینبار انتخاب کرده ام از مطالبیست که در زمان انتشارش مورد پسند دوستان قرار گرفت و در اینجا و آنجا لینک داده شد و برای خودم خاطره ایست فراموش نشدنی که امیدوارم در این حال و هوای یاس و ناامیدیها و . . . برای لحظه ایی حتی کوتاه لبخند را که حق مسلمتان میباشد برایتان به ارمغان آورد.

عمو کت و شلواری
دوستعلی مبصر کلاس بود. دبیرستان مبصر بخاطر درسش انتخاب نمیشد, بلکه برای هیکلش و دوستعلی هم برای همین دبیر ها انتخابش کرده بودند, بچه پای خط بود هم هیکلش از دبیرها بزرگتر بود و هم ریش و سبیلش بیشتر آز آنها شاید خود دبیرها , از ترسشان اورا انتخاب کرده بودند هرچه بود بچه بدی نبود کاری داشتی با پنج زار غیبت رد نمیکرد و خوبی دیگرش نسیه هم میپذیرفت منکه جز مشتری های دایمش بودم و خوش حساب اگرهم خبر نمیدادم حواسش بود برای همین هم سه روز غیبت کردم و روز چهارم که به مدرسه میرفتم یک تومن برایش کنار گذاشتم , گفتم مشتری خوبش بودم برای همین به من تخفیف هم میداد. خلاصه وارد مدرسه شدم زنگ خورد رفتیم سر کلاس دوستعلی نبود فکر کردم شاید خواب مونده یا اتوبوس نبوده در این افکار اسمم خوانده شد معاون مبصر بود, که اینکار را میکرد که از بغل دستی سراغ دوستعلی را گرفتم بمن گفت از همان روزی که من نیامده ام دوستعلی مریض شده و این پسره پر رو که با هم دوست نبودیم , هر روز غیبت منو به دفتر داده است . زنگ تفریح به دفتر خوانده شدم آقای محسنی ناظم مدرسه علت غیبتم را جویا شد گفتم مریض بودم گواهی پزشکی خواست نداشتم گفت فردا باید با یزرگترت بیایی , گفتم آقا شما که میدانید مادربزرگ فارسی بلد نیست هر چه اصرار کردم آقا بخدا مریض بودیم پس چرا دکتر نرفتی آقا مادر بزرگ با دواهای خونگی خوبم کرد هرچه من میگفتم مرغ یک پا داشت و یک پا. فردا باید یکی را باید بیاری تا غیبتت را موجه کنم آفا حرفم را برید بچه دایی عمو . . که داری .
مادر بزرگ به مدرسه خیلی حساس بود نمیتوانستم بگویم تازه این از محسنی هم بدتر بود که سه روز را کجا بودی و چه . . تمام روز کلافه بودم کاش میگفتم گواهی دکتر یادم رفته مادر برایم از دکتر حفیظی میگرفت یاخودم از دکتر جاوید میگرفتم با بدبختی انروز شب شد مادر بزرگ بخوبی روحیه مرا میشناخت وقتی هم برای بازی بیرون نرفتم شک هم کرد چیه پسرنمره بد گرفتی ؟ بله برای اولین بار سرزنش نکرد دلداری هم داد خب دفعه بعد تلافی میکنی امتحان که نبوده. بالاخره صبح شد باید میرفتم غیبت هم نمیشد کرد میدانستم آقای محسنی ولم نخواهد کرد پاهام نا نداشتند فدم هام سنگین شده بودند در فکر این بودم جی بگم نقشه بود که میکشیدم وارد خیابان ظفر الدوله شدم مدرسه رضوان را پشت سر گذاشتم مدرسه ما سر پل امیر بهادر بود مغاذه مسیو را هم رد شدم سر کوچه بابل صدایی بگوشم رسید از تو کوچه بود کت شلوار میخریم که توام با لهجه ترکی فکری برق آسا به دهنم رسید خودم را سریع به رساندم مردی میانه سال ترکه ایی کلاه شاپو نیمداری بر سرش دو سه تا دندان طلا که دیده میشد سلام دادم بنده خدا فکر کرد از خانه ایی فرستادند باهمان لهجه ترکی چیه یکجوری حالیش کردم بیاد به اسم عموی من یک امضا بده , نه نمیشه از کار و کاسبی عقب میفتم اونهم یک جوری حالیم کردبی مایه فطیره. خب چقدر میشه دوتومان ای بی انصاف از کجا فهمیدی من دوتومان بیشتر ندارم یک تومان نه نمیشه در حین چانه ما زنگ هم خورد حالا مجبورم یک جوری راضیش کنم باشه لاافل پانزده زار که پنجزار هم خودم داشته باشم پذیرفت دنبال من راه افتاد. دور که نیست نه بابا چند قدمه تازه یاد لباس کهنه هاش که روی دوشش بود افتادم فقط همین مانده بچه ها عموی کت شلواری منو ببینند و تا اخر سال بشم سوژه , برگشتم گفتم با این لباسها نمیشه فهر کرد اصلا نمیام نه تورابخدا , چسبیده به مدرسه ظروف کرایه ابو الصدق بود نمیدانم شاگردش بود یا صاحبش آقا میشه چند دقیقه این وسایل عموی من اینجا باشه نه, خب برای چی گقتم نمیخوام بچه ها بدونن دلش سوخت و قبول کرد بنده خدا عمو توبره همراهش و با لباسهارا گوشه ایی گذاشت و وارد مدرسه شدیم توراه اسم و فامیلم گفته بودم یا دبگیره و چند بار هم تکرار کرده بودم همانطور که فکر کرده بودم ,زنگ خورده بودباهم از پله ها بالا رفته وارد دفتر شدیم سلام سلام آقا عموم را آوردم ناظم دوسه تا گلایه کرد کاغذی را جلوی عمو کت شلواری گذاشت بیچاره خواست کارش را بنحو احسن انجام دهد همانطور که امضا میکرد رو به من با آن لهجه پسر چرا درس نمیخوانی آبروی خانواده را میبری میخوای مثل من کت نگذاشتم حرقش بپایان برسد عموجان مریض بودم قول میدم . که دوسه تا سرکوفت هم از ناظم خوردم تا از دفتر بیرون آمدیم پله ها را که پایین میرفتیم به ترکی بمن گفت اوغلان اون بشقیرانی ورگوراک یعنی (پسر پانزده قران رابده) دوتومانی را کف دستش گذاشتم ,پنچزار بده همینکه پنج ریال را میگفتم آقای محسنی با لبخندی از کنار مان گذشت رنگم پرید و قلبم تند تند میزد فکر کردم شاید بو برده و دیده من پول دادم کت شلواری بنده خدا درجیبش دنبال پول خرد میگشت و صدای آقای محسنی که باخنده به عمو میگفت خیلی کار خوبی کرده شما تشویقش هم میکنید.

۱۱ نظر:

سجاد گفت...

خیلی بامزه بود! این موضوع دندانهای طلا برایم جالب بود چون در پستی که مربوط به ولایت بود برای بیان ظاهر بانوی عرب این قسمت را آوردم(بانوی عرب چند دندان طلا داشت) اما دست آخر حذفش نمودم.
حسین عزیز سخن بسیار است چه کنم که... مهم نیست!

گوش قرمز گفت...

بسیار زیبا بود

بی تا گفت...

سلام گرم از تهران بسیار گرم بی سابقه امان از شما با این نوشته ها که نمیدونه بخنده یا گریه کنه
گریه برای دلتنگی خازات و خنده برای اینکه شما بچگیها برای خودتان زبلی بودید ما خبر نداشتیم
یک مطلب من اضافه کنم سر صف بچه ها را به خط میکردند و ابروی نداشته بچه هارا میبرند وبهشون لباس عیدی میدادند برای بی بضاعتها که ماهم جز ردیف اول بودیم
حالا هرسال آخرسال خودمان باعرض شرمندگی اینکار برای بچه های عزیز این آب وخاک میکنیم البته نه بوسیله کمیته امداد که بیشتر آبروریزی نشه از طرف موسسه....
سالگرد وبلاگ مبار تولد وبلاگ مبارک الهی هزار ساله بشود انشااله
خواننده خاموش ماهم خواننده روشن روشن شادباشید.
ازسفر بازگشتم سفر از من برنمیگردد .
کاش بجای ساندیس کادو خبر آمدنتان را به تهران میداید ای کاش

ژاله گفت...

درود بر حسین گرامی.. چه عجب کامنت دانی برای ما باز شد !!!
گویا خیلی هوس ایران به سرت زده مرتب روی وب لاگ بچه های حیوان دوست کامنت میگذاری. دعا کن اوضاع برای همه موجودات زنده در این مملکت بهتر بشه.

سپیده گفت...

تولد دو سالگی وبلاگتان مبارک
من که هر بار با خواندن خاطراتتون غرق در لذت می شوم مخصوصا این خاطره که دوباره بیان کردید بسیار جالب و با مزه بود....
امیدوارم وبلاگتان 100 ساله شود و ما هم هر روز خاطرات قشنگ شما را بخوانیم....

دیوونه گفت...

اول تولد یکسالگی وبت رو تبریک میگم.این نوشته ات رو خیلی دوست دارم.

nikaban گفت...

سلام
شماهم خوب شیطون بودید...
یه سوال!الان اگه بچه خودتون یا یه جوون یه شیطنتی (حالا مناسب نسل جدید!!!) بکنه... شما چه واکنشی دارین؟؟؟
آخه در اطراف خودم میبینم که بزرگترها یادشون رفته که یه وقتی بچه بودن... رفتار دوستای خودم با بچه هاشون رو می بینم.. خنده ام میگیره!!

من نمی تونم داستان زیبا خانوم شما رو بخونم امیدوارم که دوباره تو این وبلاگ تکرارش کنید!!!
راستی بخش نظرات وبلاگ شما بیشتر وقتا غیرفعال میشه... امروز بالاخره موفق شدم بنویسم... امیدوارم که ارسال بشه!!!!

nikaban گفت...

سلام
شماهم خوب شیطون بودید...
یه سوال!الان اگه بچه خودتون یا یه جوون یه شیطنتی (حالا مناسب نسل جدید!!!) بکنه... شما چه واکنشی دارین؟؟؟
آخه در اطراف خودم میبینم که بزرگترها یادشون رفته که یه وقتی بچه بودن... رفتار دوستای خودم با بچه هاشون رو می بینم.. خنده ام میگیره!!

من نمی تونم داستان زیبا خانوم شما رو بخونم امیدوارم که دوباره تو این وبلاگ تکرارش کنید!!!
راستی بخش نظرات وبلاگ شما بیشتر وقتا غیرفعال میشه... امروز بالاخره موفق شدم بنویسم... امیدوارم که ارسال بشه!!!!

nikaban گفت...

ای وای!!!!!!!! نه به اینکه دیروز هیچ مطلبی ارسال نمیشد... امروز 2بار ارسال شد...
من فقط یه بار کلیک کردم...

پگاه گفت...

حسين عزيز ممنون از همراهي هميشگي شما.تولد وبلاگتون هم مبارك.
خاطره زيبايي بود پدر من هم همچين خاطره اي رو برامون تعريف كرده با اين تفاوت كه تو مدرسه پدرم همه بچه ها از يك نفر به عنوان عموي غيبت موجه كن استفاده مي كردن!!!من موندم و آي كيوي ناظم مدرسه پدرم!

دیوونه گفت...

با پست " میراث شوم " بروزم.