۱۳۸۹ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

پر پرواز . . .

ما همچنان بیشماریم !!!

از یاد نبریم که هرکدام از ما پر پرواز پرنده صلح و آزادی هستیم .

۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

آزادی . . .


برای زندگی زنده بودن کافی نیست. پروانه میگوید: خورشید ,آزادی و یک گل کوچک لازمه اش میباشد.
(هانس کریستین آندرسون)
* * *
هر چقدر قفس تنگ تر گردد عظمت آزادی بیشتر میگردد.
(ناشناس)
* * *
آزادی یعنی احساس مسولیت کردن و به همین دلیل خیلی ها از آن میترسند.
(برنارد شاو)
* * *
کسی که آزادی را قربانی امنیت خویش میکند آخر سر هر دو را از دست میدهد
(فرانکلین)
* * *
هنر یکی از فرزندان آزادیست.
(شیللر)
* * *
از محسنات آزادیست که آدمی به کسی که آنرا دارد و یا در حال بدست آوردنش میباشد حسودی نمیکند بلکه حسرتش را میخورد و آرزویش را میکند.
(خودم )

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

دیروز,امروز,فردا . . .

دورنیست فردایی که همه آزاد خواهیم بود.

بقیه عکسهای زیبای تظاهرات مردم مصر در داخل و خارج را میتوانید در اینجا ببینید. . .

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

و یاسمن . . .

درست ساعتی بعد از آخرین مطلبم ترانه یا سرود مرغ سحر کامپیوترم دچار دل پیچه الکترونیکی شد و مرا برای چند روزی از دنیای مجازی دور ساخت و خانه نشین جهان عینی نمود و مجبورم ساخت تا برای آگاهی یا همراهی با روزمره های گیتی و همچنین برای کاستن از اندوه دوری از یاران نازنین دنیای مجازی به جعبه جادویی متوسل شوم.اولش خوش آغاز شد مقارن بود با شکوفایی غنچه های یاسمن تونس که گویی از جعبه جادویی من گذشته به فضای اتاقم رخنه میکردو با آه و حسرت مرا میبرد به جلوی بساط کتابفروشی های دانشگاه در سالهای هزاران امید تا کتاب بر میگردیم گل نسترن بچینیم بخرم مانند خیلی از هم نسلانم با این آرزو که باغچه خانه ماهم روزی غرق نسترن گردد دریغا که لاله زار شد آنهم چه لاله زاری . . .
هر روز که میگذرد جعبه جادویی من خبرهای خوشی میدهد تا جایی که من سرکوفت صفحه اش را به صفحه مونیتور بیمار کامپیوترم میزنم که تا قبل از نقاهتش همواره پر بود از خبرهای بد و یاس آور حال جعبه سحر آمیز من خبر از این میدهد که یاسمن تونسی همچو پیچکی از دیوار بالا رفته و بر کوچه فرود آمده و عطرش مانند یاس امین الدوله نه کوچه که خانه همه همسایه ها را فرا گرفته از این همه خبر خوش به وجد میام اما وقتی بیاد جوانه نورس سبز خانه میفتم که خیلی زودتر از بوته یاسمن تونسی سر از خاک بر افراشت اما افسوس شکوفه نداده تبرها به جانش افتادند . روز بعد روز بدی بود به خانه که میرسم برای اینکه خبری را از دست نداده باشم ویدیو تکس را باز میکنم دعوت به راهپیمایی یک میلیونی و کلی تبلیغ و تعریف غربی ها لجم میگیرد یاد سه و چند ملیونی خودمان و کم محلیشان میفتم که در قسمت پایین صفحه ناگهان چشمم میفتد به خبری که گویی برای خالی نبودن عریضه نوشته شده زنی از سلاله ما و همچو ما آواره و غربت نشین به جمع لاله ها پیوست با آنکه تصمیم گرفته بودم تا رفع نقاهت کامپیوترم وارد دنیای مجازی نشوم با دیدن این خبر ناگوار راهی اینترنت کافی ( کافی شاپ ) میشوم در آنجا همینطور که فهرست وار عناوین اخبار و مطالب را میخوانم با خبر بد دیگری مواجه میشوم داریوش همایون هم رفت برای فقدانش همانقدر ناراحت میشوم که در طول این سالها برای مرگ خیلی از بزرگان بویژه آنهایی که دور از یار و دیار بار خود را بستند .او کسی بود که روزنامه اش دانشگاهی برای فراگیری علم خبرنگاری بود و یادگارا نش هم بیشمارخبرنگاران زبده ایی که داشته و داریم و دیگر اینکه او تنها وزیری از وزرای شاه بود که تا واپسین لحظه حیاتش به میهنش اندیشید و قلمزد ( روحش شاد و یادش گرامی باد) باری صفحه مونیتور آنجا هم عین مونیتور من پر از غم و اندوه بود و حسرت مثل درد دل دختر بازمانده آن بانو که به حق میپرسید آیا این حق را نداشته در اخرین لحظه حیات مادرش اورا ببیند و من در دنیای فانتزی خود مادر را مجسم میکنم که اگر دخترش را میدید حتما برایش مرا ببوس گلنراقی را میخواند. اما آنچه در آن وقت کم در اینتر نت کافی در اینجا و آنجا دیدم و مسخره بود دعوای دو گروه که این دگرگونی ها را در گوشه و کنار عالم را به خود نسبت میدادند یکی صدور انقلابش مینامید و دیگری کپی برداری از حرکتی که متاسفانه بیحرکت ماند . دیروز با رفع نقاهت کامپیوترم با جعبه جادویی ام وداع کردم به امید اینکه روزی نه در دور دست عطر یاسمن خانه ما را به اتاقم ساطع کند.

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

مرغ سحر . . .

تقدیم به مرغان سحری که در شبترین شبها نغمهء آزادی نوع بشــر سر دادند .

با صدای شجریان دراینجا بشنویید . . .

۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

حسرت 35 ساله . . .


تیم ملی ما یکبار دیگر از جام ملتهای آسیا بیرون افتاد ود ست و از پا درازتر بر میگردد با پوزش از دوستان و هموطنان عزیزم با آنکه خود فوتبال دوستم و خود شاهد هر سه دوره قهرمانی جوانان باغیرت میهنم بوده و از پیروزیشان لذت برده ام و میدانم چقدر شیرین است بر قله فوتبال آسیا ایستادن متاسفانه باید بگویم خوب شد که بیرون افتادیم چرا که این قهرمانی بیشتر از شهدش برای مردم شرنگ داشت و بهانه ایی میشد برای خیلی گنده گویی ها و نسبت دادنش به معجزه های ریز و درشت و خیلی سو استفاده های دیگر و صحه ایی به ادامه دادن همین شیوه ضد ورزشی و کنار گذاشتن نخبه ها و بکار گیری بیخردان و نا واردانی به فوتبال همان کسانی که قبل از منصوب شدنشان به توپ پسر عمو میگفتند. آری خوب شد که یکبار حسرت به دل ماندیم تا بدتر از دست اندر کاران, ورزشی نویسانی که آنها هم آگاهیشان جای پرسش دارد تا جوهر در قلمشان بخشکد و قیل و قال و همهمهشان در گلو خفه گردد وواژه هادر زبان مدیحه سرای شان یخ زند. آری همان ورزشی نویسانی که در وبسایت هایشان و جریده های بی ارزش تر از خودشان حتی تاریخ فوتبال کشور را هم تحریف میکنند وقتی لیست شگفتیهای این جام و رکورد دارها را مینویسند و تصاویری را ضمیمه میکنند مانند عکس عربستان بعنوان پر افتخارترین تیم و کارلوس آلبرتو بهترین مربی بخاطر دوبار بردن جام وقتی به بازیکن میرسد ناچارا اشاره ایی گذرا به پرویز خانی میکنند ولی دریغ از عکسی از این هم میهن افتخار آفرینشان که باید بگویم بکوری چشم اینان پرویز قلیچ خانی بازیکن و کاپیتان افسانه ایی ما هنوز در تاریخ این جام همچنان تنها بازیکنی است که سه دوره قهرمان شده و این جام را در دست گرفته و بالا برده است . در انتها باید اینرا اضافه کنم که این نوشته برای بی ارزش کردن کار بچه های تیم ملی نیست چه بسا همه میدانیم حسابشان از بقیه کاروان ورزشی تحمیل شده به آنها جداست و اینرا هم میدانیم که عده زیادی از این جوانان باغیرت خود دلی پرخون دارند و اگر عشق به میهن و ملت نبود اینهمه خواری و ناملایمتی ها و حق کشی ها را هرگزبه جان نمیخریدند و درهیچ ورزشگاهی هم ظاهر نمیشدند.
عکس بزرگ آخرین قهرمانی تیم ملی 1976 و عکس کوچک اولین بار 1968

۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

خاک، سیاهی ست . . .


خاک، سیاهی ست
و ساقه، پیغامی سبز برای نور
سایه ی پیغام را هوای گریز است
سایه ی پیغام اسیر سیاهی است
و نور ِ منتظر
قدم ِ قاصد را میشمارد

(یدالله رویایی)

۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

رفاقت

در جهان امروز بویژه جایی که تعلق به آن داریم و دوستش میداریم شاهدیم که انسانها این اشرف مخلوقات و گل سر سبد آفرینش که خودرا بخاطر داشتن عقل و احساس برترین موجودات عالم هستی میدانند جدای آنکه کمر به نابودی محیط زیست بسته و هر روزه بعلت این بی مبالاتی ها شاهد بلاهای گوناگونی هستیم و هر چند صباحی هم شاهد انقراض حیوانی نیز هستیم که به این هم بسنده نکرده و بجان همنوعان خود میفتند و آنها را از هم میدرند و برای اینکه خدشه ایی به مدنیتشان وارد نیاید به این اعمال خود حتی لباس قانون تن میکنند و باز عده ایی به اینهم راضی نیستند بلکه آنرا با معنویت پیوند میدهند و کلاهی شرعی برایش میبافند و از واژه هایی که چه بازبان و فرهنگ مردمان و حتی با معنویت و مذهبشان بیگانه اند را بکار میگیرند ,حال در مقابل آدمیان که به دد منشی روی آورده اند و دنیا را غیر قابل تحمل ساخته اند در گوشه و کنار همین جهان گاها با برخی پدیده ها روبرو میشوییم مانند دوستی هایی بین حیواناتیکه هم جنس نیستند و سنخیتی هم با هم ندارند که هیچ بلکه به دشمنی دیرینه با هم نیز شهره اند که بعنوان مثال: من خود چندین حکایت را با سند و مدرک و زمان و مکانش را در اینجا درج کرده ام از گربه ایی که توله سگی را دایه میشود تا باز گربه دیگری که در قفس مرغ و خروس با کبوتری هم خانه میباشد . . . و یا دوست وبلاگنویس محترمم همه گربه های شاعر که در سرایش دو گربه با پرنده ایی کوچک روزهایشان را در صلح و صفا سر میکنند و صدها و هزاران مورد دیگر که شما یاران عزیز برخورد داشته ویا اطلاعی دارید وهمین داستانی که من در ادامه این پیشگفتار به آن خواهم پرداخت. باری وقتی آدمی با این دوستیها که مواجه میشود جدای از اینکه به رابطه فیمابین آن دو موجود غبطه میخورد و حسرتش را میخورد و از خود میپرسد آیا سیر تکاملی دیگری را زمین دارد آغاز میکند یک جابجایی خلق و خویی بین ساکنانش را تدارک میبیند؟
پاول کوچک Paulchen و خرگوشش لیزا Lisa

در همان پارک تفریحی که بچه شیرهای سفید را نجات دادند ( در پایین همین صفحه به سفیدی برف ) دوستی غیر مترقبه و باور ناکردنی بچه پلنگ بنگالی Amur Leopardبا خرگوشی در این مکان پژوهشگران را هم به اندازه تماشاگران دچار شگفتی و حیرت نموده است.پاول و لیزا هردو شش ماهه میباشند و یکی از دیدنیترین لحظه های آنها زمانیست که لیزای با 3 کیلو وزنش دوستش را که بیش از ده کیلو دارد را به بازی گرگم به هوا میکشاند و موجب خنده حضار میگردد. داستان پاول از این قرار است که گویی موقع تولد مادرش اورا پس میزند و همان پرستاربچه شیرهای سفید خانم رگینابچه پلنگ بیچاره که بگفته او اندازه موش بوده است را پذیرفته وبا شیشه به او شیر داده و بانی دوستی او با خرگوش نیز گشته است. رگینا برای اینکه پاول احساس کمبود خواهر یا برادر نکند و هم اینکه موقع خواب در سبدش سردش نشود خرگوش مزبور را در کنار او قرار میدهد که این عادت را هنوز هر دو حفظ کرده و دارند و شبها بر روی مبل کنار هم میخوابند. پرستار مهربان بعد از مدتی که پاول بزرگتر میشود اورا به نزد خانواده اش میبرد اما والدین و وابستگان پاول باز از پذیرش او سر باز میزنند و شاید همین باعث نزدیکی بیشتر او به لیزا گشته باشد در این گزارش میخوانیم که شدت علاقه پاول به دوستش آنقدر زیاد میباشد که به او اجازه میده سر ظرف غذایش که گوشت چرخ کرده میباشد برود و تا این حد که خود نیز به سراغ غذای لیزا که سبزیجات میباشد رفته و از کاهوی او نیز میخورد و موضوع دیگر حال که او بزرگتر شده و موقع بازی ناخن چنگالهایش که شش سانتی متر بلند و برنده بیرون میایند اما تا کنون حتی خراش کوچکی به لیزا وارد نکرده اند و این عشق و دوستی تا جایی پیش رفته که بقول گزارشگر مزبور پاول به زبان خرگوشی حرف میزند یعنی از او صدای فیف گربه سانان و غرش پلنگان خارج نمیگردد تا دوست به بزدلی مشهورش را نترساند. پاول که برای جبران کمبود ویتامینهای شیر مادر داروهای تقویتی دریافت میکند تا بهار رشد طبیعی خودش را داشته باشد و ا قسمت درام این داستان زمانی میباشد که مراقبینش بخاطر رشد پاول مجبور خواهند شد اورا از دوستش لیزا جدا کنند تا مباداروزی صبحانه لذیذی برایش گردد.

پینوشت:
دنبال عکسهای دیگری از پاول و لیزا بودم که با اینعکس زیبا روبرو شدم که متاسفانه شرح و توضیحی نداشت من که خیلی خوشم اومد و فکر کردم این دو اینچنین غمگین منتظر صاحب مهربانشان میباشند که من اسم عکس را انتظار گذاشتم و یاد ترانه ایی از عارف افتادم که کمی شاد میباشد و برای زنگ تفریح بد نیست بشنویید . . .

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

عشق و زمستان . . .

بارش برف و باران در روز يکشنبه باعث طراوت تهران شد. ادامه . . .

زمستان فصل منه و دی هم ماهم اگرچه سالهاست هردو تهیدستند و تهی مانند شهرم و محله ام اما همچنان دوستشان دارم چرا که بودنم و هر آنچه که دارم را از آنها میدانم . یکی از بیشمار عللی که زمستان را دوست دارم بخاطر برفش میباشد و همین امر هم موجب میشود مانند روزگاران گذشته از بارش برف در تهران شاد شوم, بویژه با دیدن تصویر بالا که نشانگر این است که این هدیه آسمانی زیبا شادی و شور کوچ کرده را به نوجوانان برگردانده حال اگر چه کوتاه و گذرا . . .

با دیدن هر عکسی در خبر بالا که گویی کپی رنگ و رو رفته ایی از زمستانهایی که داشتم میباشند گرفتار دلتنگیهای سالهایم که به اندازه یکدنیا میباشند میشوم دلتنگ صدای برف پارو کن, دلتنگ گرمای آتش پیت حلبی دود گرفته سوراخ سوراخ بابا لواشک فروش مهربان , دلتنگ سکه دوزاری برای خرید لبوی تنوری که وقتی فروشنده لای روزنامه باطله میداد گرمایش که از کاغذ میگذشت انگشتان دست را که از سرما یخزده بودند را جانی میبخشید و بوی خوشش مطبوع تر از سوسن و یاسمن روح را نوازش میداد, دلتنگ شنیدن خبر تعطیلی مدرسه از رادیو . . . و دلتنگ مادر بزرگ و خانه و حوض یخزده و شیر آبش که با گونی که دورش پیچده اش شبیه مترسکی را میماند و کرسی درون اتاقش که سرما را از جان می ربود و اصلا دلتنگ زمستان های آن روزگاران خوشم با تمام سرما و برودتی که داشتند در درون خود گرمای ویژه ایی داشتند که از برکت دلهای مردمانش بود که مثل امروز یخ نمیزدند و یخزده هم نبودند .

اگر این مطلب طولانی هم شود دوست دارم این داستان را هم که ارتباطی با زمستان دارد را بگویم : مادر بزرگ آفتابه ایی را که سالها از پیش از من داشت که از اسلاف خودش کوچکتر وباریکتر و هرگز برای منظوری که ساخته شده بود مورد استفاده قرار نگرفته بود, بلکه از آن بجای آبپاش در تابستان برای آب دادن شمعدانیهای مادربزرگ و نگاه داری آب برای مبادا استفاده میشد که هرسال هم با ظروف دیگر برای سفید شدن راهی رویگری میشد که اوست حسین مسگر سفیدش کند. زمستانها بابرپا شدن کرسی مادر بزرگ آفتابه مزبور را پر میکرد و در قسمت خودش با نخی به یکی از پایه های کرسی میبست تا آب گرم داشته باشیم و او هر روز صبح حتی وقتی حیاط پوشیده از برف بود و خطر زمین خوردنش میرفت, آنرا میاورد کنار حوض تا من صورتم را با آب گرم بشورم و در مقابل خود با آب سرد وضویش را میگرفت که آنروزها متاسفانه من کوچک بودم و ناتوان تا این عمل اورا درک کنم امروز که نگاهی به گذشته ها میاندازم و یاد این از خودگذشتگی او میفتم میبینم این کار بزرگ او مانند تمام مهرش بمن همان خود عشق میباشد و آنهم عشقی یکطرفه بدون داشتن چشمداشتی به معشوقی که هرگز فرصت جبران نخواهد داشت. اینجاست که میتوانم بگویم یا ادعا کنم به عشق اولین بار در زمستان از لوله آفتابه ایی که از دستان لرزان پیرزنی مهربان بر سررویم میریخت رسیدم و مزه شیرینش را چشیدم اگر چه نشناختمش و از آن به بعد دنبالش روان شدم که دیگر نیافتمش .

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

شاهزاده کوچک . . .

از روزی که این اتفاق ناگوار افتاد تا دیروز که در خبر ها خواندم و شنیدم که بنا به حکم قاضی امروز یعقوب . . . در ملا عام به دار آویخته میشود همواره بخود میگفتم اگر ماموران انتظامی وظیفه نشناسی که از پول ملت تغذیه میشوند که حافظ مال و جان مردم باشند و مردم به اصطلاح مسلمان حاضردر صحنه اقدامی میکردند هم مضروب, مقتول و هم ضارب ,قاتل نمیشد و حال هر دو زنده بودند وهم وابستگانی سیاه پوش عزیزانشان نمیشدند . دیشب را با امید به اینکه شاید تا اجرای حکم فرجی بشود و این بنده خدا که خود قربانی بیش نیست بالای دار نرود به رختخواب رفتم.
امروز4 صبح قبل از زنگ ساعت بیدار شدم و با ترس ولرز کامپیوتر را روشن کردم تا قبل از خارج شدن از خانه سر خط خبر ها رانگاهی بیاندازم که آن لحظه هنوز خبری از اجرای حکم در سایتی که بودم نبود ولی خبری دیگر سحر گاهم را بهم ریخت و آنهم خودکشی علیرضا پهلوی پسر کوچک شاه فقید که راه خواهر کوچکش را انتخاب کرد غمی سنگین بردلم نشست و بغضی گلویم را فشرد بیاد برخی از مراسم دربار افتادم که چقدر کوچک بود و شیطنت کودکانه اش را میشد دید که با چه زجری کنترل میکند و هم نسل های من بخوبی بیاد دارند روزی که با خانواده اش ایران را ترک میکردند هنوز کودکی بیش نبود . در همان زمان کم که باید از خانه خارج میشدم در سایتها مرگ اورا دنبال کردم و چون در طول این سالها خبری از او نداشتم کنجکاو بودم ببینم چه میکرده که وقتی دیدم این پسر از فرط علاقه اش به سرزمین ابا اجدادی خود ایرانشناسی و فلسفه خوانده و آنرا هم در دانشگاهی چون هاروارد تدریس میکرده اینجا بود که وفای او به کشورش و علاقه اش به تاریخ سرزمینش جگرم را آتش زد و حالم را بیش از پیش منقلب ساخت یاد مادرش افتادم که در عرض هشت سال برای بار دوم باید در داغ فرزندی دیگر بنشیند.
در طول راه و در تمام ساعاتی که کار میکردم به شاهزاده فکر میکردم که او نیز قربانی بی خردی شخص یا اشخاص دیگری شد و اینبار اگری دیگر گریبانم را گرفته بود اگر شاه بعد از بازگشتش سال 32 عطای قدرت را به لقایش میبخشید و مانند شاهان و ملکه های اینجا به شکل سمبلیک رضایت میداد دختر و پسرش مانند مضروب و مقتول بالا زنده بودند و هم خود و خانواده اش چنین روزی نداشتند و نه ملتش چنین روزگاری . . .
بعد از ظهر که بخانه رسیدم بیدرنگ وارد اینتر نت شدم که دیدم متاسفانه در حق آن بینوا فرجی نشد, اخبار مربوط به خودکشی پسر شاه را دنبال کردم مطالب نوشته شد ه را خواندم و برخی برنامه های تلویزیونی را دنبال کردم اما آنچه که در برخی کامنتها و یا تماسهای تلفنی اشکم را در آورد مرگ اخلاق بود که کسانی که خود را انسان مینامند نوشته بودند و یا بیان میکردند مانند همین تصویر که اینبار نه برای گرفتن ساندیس و کیک و سیب زمینی این جماعت جمع شده بودند بلکه برای دیدن جوانی بر بالای چوبه دار که چگونه جانش گرفته میشود و نفرین بر انگشتان خبرنگارانی که باید درد مردم را با دوربین خود بتصویر بکشد از لحظه لحظه چنین تراژدی های غیر انسانی عکس میگیرند .
پینوشت:
دوستان عزیز مطلب دیگری در نظر داشتم بنویسم که باعث شادیتان گردم از روزگاران خوش گذشته به امید اینکه روزی بازگردند که با این اتفاقاتی که روی داد نوشته بالا رانوشتم چرا که نمینوشتم هم دچار ناراحتی وجدان میشدم وهم خودرا از همان گروه بد اخلاق وبی اخلاق میدیدم چرا که اعتقاد دارم و بر آن نیز پای میفشارم که ایران عزیزم به همه وهمه که ایرانیند هرجا که باشند و هرچه باشند تعلق دارد و پروانه هایش هم برایم با هر نقش و نگاری و رنگی که داشته باشند پروانه اند و برای تمامشان که بیگناه در طول این ایام سوخته اند با تمام وجود احترام گذاشته و سر تعظیم فرود میاورم . روحشان شاد
برای شاهزاده کوچولو و تمام آنهایی که به این سرزمین عشق میورزند گوش کنید . . .

۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

برای پروانه ها . . .

دیروز بر خلاف سال های پیش ساعتها با خود کلنجار رفتم تا توانستم خودم را راضی بکنم تا بنر سال نو را بگذارم , آخه مگر میشود در سوگ پروانه های میهن و در نبود کسانی که در این سال نویی باید میبودند , نیستند از عید و شادی . . . گفت برای همین تصمیم گرفتم که اولین مطلبم در سال جدید بیاد و برای همان عزیزان باشد .

آن عاشقان شرزه

آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند
رفتند و شهر خفته ندانست کیستند
فریادشان تموج شط حیات بود
چون آذرخش در سخن خویش زیستند
مرغان پر گشوده ی طوفان که روز مرگ
دریا و موج و صخره بر ایشان گریستند
می گفتی ای عزیز ! سترون شده ست خاک
اینک ببین برابر چشم تو چیستند
هر صبح و شب به غارت طوفان روند و باز
باز آخرین شقایق این باغ نیستند

(شفیعی کدکنی)