۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

با آرزوی بهترینها در سال جدید . . .


درد ما را نیست درمان الغیاث

هجر ما را نیست پایان الغیاث

دین و دل بردند و قصد جان کنند

الغیاث از جور خوبان الغیاث

در بهای بوسه‌ای جانی طلب

می‌کنند این دلستانان الغیاث

خون ما خوردند این کافردلان

ای مسلمانان چه درمان الغیاث

همچو حافظ روز و شب بی خویشتن

گشته‌ام سوزان و گریان الغیاث


حافظ

۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

دیو شب . . .


دیو شب

لای لای ، ای پسر کوچک من
دیده بربند ، که شب آمده است
دیده بر بند ، که این دیو سیاه
خون به کف ، خنده به لب آمده است
. . . . .

. . . . .

نه برو ، دور شو ای بد سیرت
دور شو از رخ تو بیزارم
کی توانی بربا ییش از من
تا که من در بر او بیدارم


تمامی شعر در اینجا . . .


8 دیماه مصادف است با زادروز فروغ فرخزاد از این رو بی انصافی بود در امیریه, از او که گل سر سبد دختران افتخار آفرین محله مان میباشد, آری از او که برای تمام فصل ها و اندوه های ما شعری دارد تا مرهم درد هایمان باشد؛ یادی نمیکردم .

یادش و نامش همواره گرامی باد !‏

5 دقیقه سکوت در اینترنت . . .

۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه

از محرم ها . . .

در آن سالهای نه چندان دور و خوش خیلی خیلی بهتر از امروز با شروع محرم ولوله و همهمه ایی در محل میفتاد که با فرا رسیدن تاسوعا و عاشورا به اوج خود میرسید.من که در آن دوران نوجوانی بیش نبودم و همچون هم سنهای خود تمام عشق و علاقه ام حظور در تکیه و دسته بود . سوگلی تمام دسته های محل دسته بوعلی بود که مقرش در مسجد حاج حسن در خیابان ارامنه بود البته دسته بوعلی همان دسته مقدم بود که در کوچه وقفی در خانه خانواده مقدم شکل گرفت که با کوچ آنها دسته مزبور تغییر نام داده و بناچاربه مسجد مذبور اسباب کشی نمود که بخاطر وسعت و امکانات آنجا رشد کرد و خیلی بزرگتر از پیش گردید و به بزرگترین دسته محل مبدل گشت.محبوبیت بیشتر آن به خاطر حظور جوانهای محل بود که مسبب میشد بیشتر از هر دسته ایی تماشاچی داشته باشد ولی آنچه برای من و دوستانم مطرح بود با دسته بوعلی ما هم میتوانستیم پزی بدهیم در برابر دسته های نامی اطراف مانند دسته تمدن در خیابان شیر خورشید که برای خودش ارکستری وداشت و موزیک مینواختند یا دسته داوود صراف در قلمستا ن که بخاطر تعداد تیغه های علامتش زبانزد بود دسته بوعلی ما بیرق سیاهی با نوشته رسول اله داشت که بلندترین در بین تمامی دسته ها بود که بلند کردن و حمل آن بجز زور بازو برای خود هنری بود و برای من و دوستانم آرزویی خب همین دغدغه ها ی ذکر شده و سن و سال و خامی . . . دلایلی بودند که مانع میشدند توجهی به حاشیه داشته باشم و هر آنچه اتفاق میفتد و رخ میدهد که هرکدام بجای خود از لطافت و جذابیتی برخوردار بودند رانفهمم و یا درک نکنم اما امروزه در دلتنگیهای غربت بویژه در چنین ایامی که به بالاترین حد خود میرسد باعٍث میگردد که به گذشته ها نگاهی بکنم و آنچه شاهدش بودم حتی جزیی ترینش را نظری بیاندازم و حال فرصتیست راز و رمز خیلی چیزها را کشف کنم و غمگین تر از پیش و با حسرتی بیشتر به فاصله ها و هر آنچه که مرا از آنها دور کرد و یا از دستم گرفت لعن و نفرین کنم .

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

داستان واقعی . . .


بعد از غیبت صغرای ناخواسته که بمن تحمیل شد و موجب گشت تا فاصله ایی بین من و دنیای مجازی و دوستانی که در آنجا یافته ام بیفتد, خوشبختانه اینک که مشکلات بر طرف گشته دوباره توفیق آنرا یافته ام که به وبلاگهای این عزیزان دوباره سر بزنم و مطالب ناخوانده را بخوانم و اگر مطلب تازه ایی داشته باشند نقد و نظرم را درج کنم که در این دید و بازدید ها گاهی هم به جملات پرمهری نسبت به من و امیریه برمیخورم و گاهی هم به گلایه و گوشه و کنایه هایی که یقین دارم که این گلایه ها،جملگی از بزرگواری و لطف این عزیزان به امیریه میباشد که جای دارد بگویم این مهر را منهم بنوبه خود به خواننده های عزیزم داشته و دارم و. . . برای همین هم وقتی امیریه بد ست بخیلان فیلتر شد محله ما را که کپی امیریه میباشد را روبراه کردم تا همین عزیزان به دردسر یافتن فیلتر شکن و گوگل ریدر و . . . نیفتند و براحتی گذشته بتوانند امیریه را دنبال کنند .در ادامه دلیلی برای پنهان کردن نمیبنم که بیان کنم از این عزیزان انتظار داشتم که محله ما را که میتوانند رویت کنند آدرس آنرا تبلیغ کرده و به اطلاع باقی دوستان برسانند تا بقیه هم دست رسی داشته باشند . خب بعد از این مقدمه نوشته امروزم بر میگردد به دید و بازدیدهایم که در حمايت از حيوانات بي خانمان که تصویر بالا هم از آنجا ست هشداری دیدم که مرا یاد داستانی عجیب که تا حدودی شاهدش بودم انداخت که دیدم بیانش خالی از لطف نیست بویژه برای دوستانی که به دادخواهی و یاری حیوانا ت میپردازند.
در نیمه دهه هشتاد میلادی که وارد اینجا ( آلمان) شدم باالجبار در روستایی ساکن شدم و در آنجا بود که با رولف ( Rolf )همسرش مالیز ( Maliz ) آشنا شدم که بعدها تبدیل بدوستی شد. این زوج نسبتا جوان دارای یکدختر و پسر بودند بنامهای کریستینا ( Kristina ) و اشتفان ( Stefan ) که دو قلو بودند.انان به اتفاق والدین رولف در خانه ایی که در آلمان به خانه کشاورزان ( Bauernhof ) معروف میباشد زندگی میکردند.رولف کشاورز بود و همسرش معلم دبستان که در اوقات فراغتش همپای شوهرش در تاکستانهایی که داشتند کار میکردواو را در تهیه و تولید شراب یاری مینمود. گهگاهی من به خانه آنها میرفتم که بار اولی که آنجا بودم در حیاط خانه چشمم به دو گربه افتاد رولف که متوجه من شده بود گربه ایی که موهای بلندی داشت را به من نشان داد و بشوخی گفت که هموطن تو میباشد و توضیح داد که یکی از والدینش گربه ایرانی بوده است، که چهره زیبایش و موهای بلندش صحه بگفته های رولف میگذاشت . در بهار آنسا ل بار دیگری که خانه او بودم بچه ها یش با خوشحالی مژده تولد بچه گربه ها را دادند و آنها را بمن نشان دادند رولف توضیح داد که بچه ها قرار است آنها را به دوستان هم کودکستانی خود بدهند زیرا همین والدین گربه ها برایشان کافیست . بعد از مدت خیلی طولانی روزی که به دیدن رولف رفته بودم و در حیاط خانه ایستاده صحبت میکردیم و گربه های اوکنارپله های ورودی ساختمان ،جلو آفتاب ولو شده بودند لحظه ایی به صدای پیف آنها صورتم را بسمتشان برگرداندم که دیدم گربه ایی جوان گویی مزاحم شده و یا سربسرشان گذشته که عصبانی شده اند در همان حین دیدم گربه کوچک دم ندارد فکر کردم اشتباه کرده ام که از رولف پرسیدم ایا بچه ها خرگوش آورده اند که جواب داد منظورت تیگر ( Tiger ) است گفتم آری او ادامه داد تیگر باقی مانده همان بچه گربه هاست که دستشان مانده و گفت او از بچگی علاقه عجیبی داشت زیر ماشین بره و وارد داخل آن بشه که من و مالیز همیشه مواظب بودیم تا اتفاق بدی نیفته تا اینکه یکروزی عجله داشتم ویادم رفت نگاه کنم همین که ماشین را روشن کردم صدای فریاد تیگر را شنیدم که خاموش کرده پایین آمدم دیدم خدا را شکر پروانه ماشین به دم او بر خورد کرده اما نکته ناراحت کننده این بود که دم او هنوز با بندی از بدنش آویزان بود. فورا با دکتر حیوانا ت تماس گرفتم داستان را گفتم دام پزشک گفت باید با عمل جراحی دم اورا جدا کند وقتی هزینه عمل را پرسیدم گفت حدود هفتصد مارک تلفن را قطع کردم مبلغ زیادی بود از طرفی وضع تیگر هم ناراحتم میکرد. با پدر و مادر و مالیز مشورت کردم و نظر آنها راپرسیدم که به نتیجه رسیدیم که نزد دکتر ببریم و راحتش کنیم . همینکه با مالیز وارد حیاط شدیم دیدیم مادر تیگر پشت او نشسته و دم اورا میلیسد همانجا ایستاده تماشایشان میکردیم که یک دفعه دیدیم مادرش با دندانش دم تیگر را کند و بعد مجددا شروع بلیسیدن محل زخم نمود که جلو رفتیم اورا از مادرش جدا کرده به نزد دکتر بردیم که زخم را ضد عفونی و پانسمان کند . رولف در ادامه از این واقعه طبیعی و مهر مادری و مداوایش تحسین و تمجید میکرد و میگفت دنیای حیوانا ت اسرار انگیز است و ما آدمیان از آن بی خبریم و من بشوخی به او گفتم خوشحالی تو شاید بخاطر پس اندازهزینه ایی است که باید میپرداختی و نپرداختی میباشد. بعد از آنروز تا زمانی که نقل مکان کنم چند باری که خانه رولف رفتم واز لحظه ایی که وارد میشدم چشمانم دنبا ل تیگر میگشت از اینکه میدیدم بزرگتر شده و سالم است خوشحال میشدم و وقتی اورا میدیدم که بدون دم در حیاط خانه جولان میدهد هم لذت میبردم و هم دلم برایش از اینکه دم نداشت میسوخت.
در پایان دوستان عزیز همانطور که در این زمستان مواظب میهمانهای ناخوانده که برای گرمای موتور ماشینهایتان هستید همشهریان کوچک خود، پرندگان کوچکی که توان مهاجرت به جاهای گرم و پر آذوقه ندارند را فراموششان نکید تا زمستان را دوام بیاورند تا اینکه در بهاران بتوانند برایتان نغمه سرایی کنند.

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

شب یلدا . . .


بعد از پشت سر گذاشتن 25 آذر (روز مادر)همزمان با خرازی های محل که دستی به ویترین های خود میکشیدند و تتمه کادوهای و نوشته های مربوط به روز مادر را دور میکردند ;در مقابل میوه فروشی های میدان شاهپور به تکاپو میفتادند و بساط سور و ساط شب یلدای مردم را فراهم میکردندو هندوانه و خربزه های انباری را بیرون میاوردندو در کنار میوه های فصل مانند پرتقا ل و نارنگی و . . . جای میدادند. آنزمانها که هنوز لامپهای پرنور و مدادی وجود نداشتند این کسبه برای رئگ و جلا دادن به کالاهای خود از چراغهای زنبوری پایه دار و بی پایه استفاده میکردند که پیوسته میدیدی شاگرد ان مغازه در پی تعویض طوریها هستند یا اینکه مشغول تلمبه زدن . یادش بخیر کمی دور تر ها; میدان شاهپور واقعا میدانی بود که در وسطش حوض و گیاهی داشت که بعدها برای تسریع شدن ترافیک آنرا برداشتند . آنزمانها برای اطلاع جوانتر ها فروش میوه بنحو دیگری بود . از این قرار که در تابستان خیار و کدو و بادنجان دانه ایی فروخته میشدند و در زمستان هم مرکبات و غیره ;تایین نرخ آنها هم بر اساس تازگی و طراوتشان و کوچکی و بزرگی آنها بستگی داشت بعنوان مثال پرتقال ریز آبگیری دهشاهی و بترتیب یکقران و سی شاهی که بزرگتر و مجلسیش دوزاربود.باری ما مردمان خوش آنروزگاران به از امروز, همانطور که گفتم بعد از فروکشی موجهای روز مادر اینبار اسیر امواج شب یلدا شده و خود را رها میکردیم که مارا به طولانی ترین شب سال ببرند.
مادر بزرگ یکروز مانده به شب یلدا زنبیل پلاستیکی خودش را برمیداشت و با هم راهی میدانشاهپور میشدیم که اگر همزمان با آجیل مشکل گشای ماهانه او بود اول به قنادی سر ظفر الدوله میرفتیم که هم صاحبش مومن بود و هم مغاذه اش رو به قبله که بهمراه آجیل جعبه کوچکی شیرینی هم میخردیم و بعد به سمت میوه فروشیها روانه میشدیم و بهمراه انار و میوه فصل خربزه ایی در خور خود میخردیم .متاسفانه دو سال پیاپی خربزه ما خراب و یخزده در آمدند البته دلیلش فقر تکنیکی نگاهداری وانبار ویژه بود خلاصه همین باعٍث شد که چند سالی خریدش را تحریم کنیم.
در این روز در مدرسه در دوران دبستان بیشتر از زمان دبیرستان از صبح بچه ها در جنب و جوش بودندو راجع به یلدا حرف میزدندو لحظه شماری میکردند تا زنگ تعطیل مدرسه بصدا در بیاید که با شنیدن آن برای خروج ازدحامی میشد که هر کسی سعی میکرد زودتر خارج گردد. در طول راه همین شتابزدگی را در مردم رهگذر محله میشد دیدکه با پاکتهایی از کالا در تردد بودند.
شور و شوق شب یلدا موجب میشد که آنروز بچه های کمتری در میدانگاهی جمع بشوند البته کوتاه شدن روزها از چند هفته پیش از رونق آنجا کاسته بود میدانگاهی محل پهنی بود که با عقب نشینی خانه حسن آقا در وسط کوچه مطیع الدوله بوجود آمده بود که محل بازی ما و بچه های نسل قبل از ما و بعد از ما بود که از والیبال و فوتبال و شوت یکضرب و بیخ دیواری و لیس پس لیس و . . .در انجا بازی میکردیم.باری کسادی بازار میدانگاهی و شب یلدا و وجود کرسی و فرار از سرما همگی دست بدست هم میدادند که خودرا سریع بخانه برسانم که حاصل یا جایزه آن چایی داغ سماور نفتی ما بود که با تکه شیرینی از مادر بزرگ دریافت میکردم ,با جاگرفتن در کرسی در جای خودم آنرا نوش جان میکردم.از معجزات این شب طولانی یکی هم عجله من و بموقع نوشتن مشقهایم بود تا بتوانم از مراسم شب یلدا بیشتر استفاده نمایم. مادر بزرگ اجازه میداد که از کرسی بعنوان میز تحریر استفاده کنم, اما نوشتن خط درشت و ریز بخاطر مرکب و دوات و ترس از برنامه آینده آن که سرنگون شود غدغن بود .از بد حادثه نمیدانم تقریبا هر سا ل دراینروز کنار مشقها خط درشت هم بود. نکته جا لب اینکه نمیدانم چه علتی داشت که هر سا له هر معلمی که میامد و هر کلاسی که بودیم سوژه خط درشت ما توانا بود هر که دانا بود و ادب مرد به ز دولت اوست و چند تای دیگر بود.
قبلا بارها در نوشته های قبلی نوشته ام که من و مادر بزرگ عاری از وسایل صوتی و بصری بودیم و شبهایمان را با چیستان و قصه و . . . بسر میکردیم که شب یلدا هم جز این نبود. در آن شب ویژه بعد از شام و نماز مادر بزرگ او سینی مسی قدیم نسبتا بزرگش را روی کرسی قرار میداد میوه و آجیل و تخمه های خربزه و هندوانه که خود خشک کرده و بو داده بود را قرار میداد همینطور پیاله ایی انار دان کرده برای من و میوه ها ی دیگر که او گاهی از شبهای یلدای گذشته اش از خانه پدرش تا خانه پدر بزرگم تعریف میکرد وموقعی چیستانی را مطرح میکرد وموضوعات دیگر که برخا با آنکه خیلی از آنها تکراری بود باز من با دل و جان گوش میکردم و حتی گاهی خود از او میخواستم برایم تعریف کند و از کارهای دیگرمان کبریت بازی بود و بعضا با مشاعره کردن با تک بیتی های ترکی فالی میگرفتیم و دست آخر هم هر کدام جای خود جای خواب خود را روبراه میساختیم و با خاموش کردن چراغ و قصه ایی از شاه عباس که لباس مبدل میپوشید و بمیان خلق خود میرفت تا رنج و دردشان را بفهمد و به آرزوهایشان جامه عمل بپوشاند توسط مادر بزرگ از آنطرف کرسی برایم تعریف میکرد, شب یلدای ما بپایان میرسید ولی همین قصه ها مرا وادار میکردند آرزو کنم که ایکاش شاه ما هم مانند شاه عباس میان مردم میا مد و بعد این پرسش برایم پیش میامد که شاه اگر چنین کند و من با او روبرو شدم از من از آرزویم بپرسد کدام آرزویم را بگویم که اینجا پلکهایم سنگین و سنگین تر میشدند و در آخرین لحظاتی که خواب تمام وجودم را فرا میگرفت در همان حا لت آرزو میکردم که صبح که بیدار میشوم ایکاش حیاط را برف گرفته باشد .
شعر حافظ شب یلدای این مطلب را دراینجا بخوانید.
روزها و روزگارانتان به سپیدی برف و عمرتان همچو یلدا باد.

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

سفر بخیر . . .

سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند










رحلت حضرت آیت اله العضمی منتظری مرجع آزاده را به همه دوستدارانش تسلیت میگویم .

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

سلامی دوباره . . .

با سلامی به گرمی خورشید ایران زمین به شما یاران در این آخرین روزهای پاییزی ابر گرفته بی آفتاب, خیلی خوشحالم که بالاخره مشکلات کامپیوتر و اینتر نت هر دو حل شدند و باز میتوانم با قلم حقیر خود در خدمتتان باشم لازم میدانم به اطلاع شما عزیزان برسانم در دو ماهه گذشته تنها از قافله شما مهربانان دور افتاده بودم نه اینکه گمتان کرده باشم همانگونه که دیدید با آذرهایم از آن فاصله ایی که بینمان افتاده بود با شما همراه بودم دستم برای نوشتن کامنت و پیامی بسته بود تا حظورم را به آگاهیتان برسانم, اما تا آنجا که در توانم بود و امکانش را داشتم به خانه های یکایک شما سر میزدم و مانند گذشته از نوشته هایتان لذت میبردم و چقدر دوست داشتم که با خیلی از شماها هم صدا و هم فریاد بشوم و بگویم لچک و چادر اجباری همانگونه که در این سالهای درد و اندوه از عزت دختان میهن نکاست که بر آن افزود و الفبایی برای مبارزه و استرداد حقوق به یغما رفته شان گردید, مطمنا همین تاثیر را اینک نیز خواهد داشت. همانطور که گفتم مشکلات برطرف شد حال با اجازه شما دوستان این سری نوشته های من و آذرهایم را با ترانه ایی از آذرمحبی (رامش) به پایان میبرم و ادامه آنها را اگر عمری باقی بود به آذر های دیگری میسپارم .

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

قسمت سوم . . .


در شروع من و آذر‌هایم نوشته بودم که راجع به ۱۶ و ۲۱ آذر نخواهم نوشت که باید بگویم مجبورم خلف وعده کنم البته این به آن معنا نیست که می‌خواهم به بررسی‌ و نقد این دو روز تاریخی‌ میهنمان بپردازم بلکه تنها رابطه آن‌ها را با خودم و خاطره هایی که ازشان دارم را مینویسم.در اولین سالهای دهه پنجاه که دبیرستا نی بودم ؛آنموقع‌ها هم برای رفع کمبود دبیر و هم برای کمک به دانشجویان وزرت آموزش و پرورش تعدادی از آنها را به کار میگرفت و راهی‌ دبیرستا نها میکرد.در مدارس به این دانشجویان درس آسان را به خاطر عدم تجربه و کمی‌ وقت میدادند.سال دوم دبیرستان بودم که سه تا از آنها نصیب کلاس ما شده بود هر سه باهم تفاوتهای فراوانی‌ داشتند اما روی هم رفته همگی‌ خوب بودند.یکی‌ از آنها به خاطر تیپ ظاهر یش که پوشیدن شلوار جین رنگ و رو رفته با اورکت و ریش . . .که مد ان روزگا ران بود و دیگر نحوه تدریسش که نيمي به درس و نيمي به جوک گویی توسط او و همکلاسیها اختصاص داشت و دست و دلبازیش در نمره دادن همگی‌ عاملی بودند که او نسبت به بقیه در بین بچه‌ها از محبوبیت زیادی بر خوردار شود بطوری که تقریبا سر کلاس او غایبی نداشتیم.
دبیر دانشجوی دیگر ما آقای ر بود که هم شکل ظاهر یش و هم رفتارش با دبیر یادشده تفاوت فاحشی داشت شيوه درس دادنش بسیار خشک بود؛ او که درس مدنی را بعهده داشت یادم نمیرود روزی که انواع حکومتها را و انصافا با مایه گذاشتن از اطلاعات شخصی‌ خودش خوب هم درس میداد اما به حكومت سوسیالیستی اشاره ایی نکرد یا اینکه مختصر گفت من و چند تا از بچه‌ها خواستيم بیشتر توضیح دهد با تندی سر جایمان نشاند و گفت نیزی به توضیح بیشتر نیست خودمان بعدها بیشتر یاد خواهیم گرفت..
.دبیر سوم عطا الله ص بچه یزد بودم او نه‌ مانند اولی هیپی و نه‌ مانند دومی‌ خشک بود ساده و بی‌ آلایش و بی‌ ریا و بی‌ پرده تا آنجا که میتوانست به پرسشها ی ما حتئ خارج از درس جواب میداد سخت گیر نبود که هیچ بسیار مهربان بود، طوری که من او را خانم بهبهانی‌ ( در قسمت اول این نوشت راجع به او نوشتم)در هیبت مردانه میدیدم. هر چه ماه‌ها در آن سال تحصیلی میگذشتند رابطه من به او نزدیکتر و نزدیکتر میشد ، بگونه ایی که در آخر سال او بیشتر برادر بزرگ برایم بود تا معلم که متاسفانه آن سال به آخر رسید و قرار داد آنها هم تمام شد .
سال تحصیلی‌ جدید شروع شد دبیر دانشجوی تازه ایی داشتیم اما هیچکدام از قبلی‌‌ها نبودند جای خالی‌ همه آنها بطور محسوسی احساس میشد بویژه دوست من عطا. در همان یام در اوایل آذر ماه بود که مادرم خبر داد عطا تلفن کرده و قرار گذشته مرا باخود به دنشگاهش ببرد با شنیدن این خبر از خوشحالی‌ داشتم پر درمی آوردم ؛دیدن او و دانشگاه که قولش را پارسال داده بود برای رسیدن روز موعود لحظه شماری می‌کردم. تا اینکه آن روز رسید قرار ما سر پل امیر بهادر جلوی اقبال آشتیانی که به اقبال گدا نامیده میشد بود . قبل از رسیدن من به آنجا عطا آنجا انتظار مرا می‌کشید ؛وقتی‌ با او ربرو شدم از فرط شادی زبانم بند آماده بود و شاید پیش خود شرمنده بودم که راجع به او بد قضاوت کرده بودم که بد قولی‌ نموده. . .بالاخره با هر جان کندنی بود با او سلام و احوال پرسی کرده و با او حرف زنان بسمت ایستگاه اتوبوس راه افتادیم.او از سفرش به یزد و دیدن خانواده اش میگفت و گاهی‌ سراغ همکلاسیها را میگرفت تا اینکه به دانشگاه او رسیدیم.عطا در دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف)درس میخواند باهم از دروازه وارد شدیم و از جلوی ماموری گذشتیم ؛ حالا من در خیابانهای آنجا راه نمیرفتم بلکه پرواز می‌کردم احساس بی‌ وزنی می‌کردم دیگر گهی حرفهای عطا رنمیشنیدم یا متوجه نمیشدم شده بودم مانند آلیس در سرزمین عجایب به همه چیز و همه کس با دقت خاصی‌ نگاه می‌کردم و هر چه در آن فضا وجود داشت از آسفالت خیابانها ت گنجشک‌ها ثله دنبال دانه بودند و درختان و . . . که هر آنچه آنجا میدیدم با آنچه که در بیرون دیده بودم فرق داشتند.با صدای عطا جلو ی ساختمانی به خود آمدم که با هم وارد آنجا شدیم که ناهار خوری بود.تعداد زیادی دانشجو آنجا بودند؛ که چند تا چند تا دور میزها نشسته بودند و تعدادی هم در سر صف غذا بودند که من و عطا هم پشت سر آنها قرار گرفتیم. ناهار آنروز اسلامبولی پلو بود که اگر خوشمزه‌ترین غذای زندگیم نباشد اما خوشمزه‌ترین اسلامبولی زندگیم می‌باشد که تا به امروز خورده‌ام .سر میز هم حواس من به دور و بر بود و باز همه چیز را زیر نظر گرفته بدموا مرتب سر و گردن خودرا اینطرف و آنطرف میچرخندم که گوش‌هایم را نیز تیز کرده بودم. بعد از خوردن غذا از سالن بیرون آمدیم و با گذاشتن از خیابانی به درب دیگر دانشگاه رسیدیم که وارد خیابانی فرعی شدیم و از رودخانه خشکی گذشته به ساختمانی که خوابگاه بود رسیدیم. وقتی وارد اتاق عطا شدیم دو سه نفر آنجا بودند که عطا مرا به آنها معرفی‌ کرد یکی‌ از آنها که هم اتاقی‌ او بود برای ما چایی آورد . عطا برایم توضیح داد که نوشته هایی که در طول آن چند ساعت در در دیوار دیدم که رویشان خط کشی‌ شده بود یا شکستگی پنجره هم برای اعتراض و هم اینکه بچه‌ها خودرا برای ۱۶ آذر در هفته دیگر آماده میکنندوا مختصری از تاریخچه آن را تعریف کرد.صحبت ما کشید به دبیرستان ما و عطا برای دوستانش از آنجا گفت و وسطه حرفهایش رو به من کرد گفت آقای ر را به خاطر میاورم گفتم اره و برخورد او را که قبلا نوشتم را .. . که عطا حرفم را باخنده برید و گفت او مجبور بو ده احتیاط کند چون وی از اعضای مرکزی کنفدراسیو ن می‌باشد .متاسفانه وقت چون برق گذشت و من باید بر می‌گشتم با عطا راهی‌ شدیم از ایزنهاور گذشته خیابان جنب کارخانه پپسی را گرفته به میدان جیحون رسیدیم و با اتوبوس روانه امیریه شدیم او مرا تا درب خانه همراهی کرد که مرا تحویل خانواده‌ام بدهد.بعد از انروز فراموش نشدنی‌ در آستانه ۱۶ آذر تنها یکبار تلفونی باهم حرف زدیم و دیگر ارتباط ما قطع شد و از او خبری نشد خوب در آن زمانها ارتباطات به سهولت امروز نبود و تماس ما تنها به همت عطا بستگی داشت که آدرس و تلفن مرا میدانست. از آن تاریخ تا به امروز هنوز هم که هنوز اگر کسی‌ هم شهرت او باشد از آن شخص میپرسم یزدیست و اگر کسی‌ را ببینم از اهالی یزد می‌باشد با عنوان کردن نام خانوادگی عطا میپرسم آیا آنها را میشناسد به امید اینکه او را بیابم.
ادامه دارد . . .
پینوشت:
با درود به شما یاران باید اذعان بدارم که متاسفانه مشکل اینتر نت من حل نشده و این نوشته هم با یاری مترجم نوشته شده که از همین جا اشتباهات را امیدوارم نادیده بگیرید همین طور بی‌ پاسخ گذاشتن پیام‌های پر مهرتان را .

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

ادامه . . .



من و آذر هایم (۲)
در ادامه همانطورکه نوشتم آذر امسال برای من آذری دگر است؛ که با تمام اندوه‌هایش همچنان برایم زیباست تا زمانی‌ هم که باشم همینطور هم خواهد بود.اگر قرار باشد یکی‌ از بیشمار خاطرات آذر‌هایم را انتخاب کنم همینی که مینویسم خواهد بود.
آذر ۴۰ بود و ما چهلم پدر را پشت سر گذاشته بودیم؛و الان دو ماهی‌ بود که پیش مادر بزرگ بودم؛ با آنکه هنوز زبان مشترکی نداشتیم یعنی‌ من ترکی‌ نیاموخته بودم ؛ ولی‌ زندگی ما روال عادی خود را یافته بود. (در اینجاست که همواره آرزو می‌کنم که ایکاش وسایلی که امروزه وجود دارند در آن زمان بودند و لحظه‌های من و مادربزرگ را بویژه در آن دوران که اشاره کردم زبان مشترکی نداشتیم را ضبط میکرد تا من حل میتونستم ببینم که روز‌های ما چگونه میگذاشتند و ما منظور خود را چگونه به دیگری بیان میکردیم.)
البته اینرا باید بگویم خوشبختانه ما در آنزمان با یکی‌ از بستگان مادر بزرگ در یک آپارتمان زندگی‌ میکردیم که متاسفانه بچه‌ها مانند من پدرشان را از دست داده بودند؛سه خواهر و چهار برادر بمدرشن زندگی‌ میکردند که یکی‌ از خواهر ه قبل از آمدن من ازدواج کرده بود که دو خواهر دیگر همه رقم بمن میرسیدن و مهربانی میکردند که فکر می‌کنم که نقش مترجم هم برای من و ما بعضی‌ میکردند که در آغاز مادر بزرگ مشکلی‌ نداشت.
در همان ایام بود که صبح با صدای مادربزرگ بیدارشدم; چشمانم را که باز کردم دیدم در جای دختر بزرگه و در کنار او هستم؛ هاج و واج مانده بودم نمیدانستم چه اتفاقی افتاده من دیشب در اتاق خودمان پیش مادر بزرگ خوابیده بودم ولی‌ حالا این جایم که بعدها فهمیدم که علّت آن وضع حمل مادر در آن شب بوده که نا پدری دنبال مادر بزرگ آماده ; او مرا در خواب نزد دختر همسایه برده همینطور دانستم که ۱۵ آذر بوده است .بعد از ظهر همراه مادر بزرگ به دیدن خاله جان رفتیم قبلا نوشته بودم بنا بر مصلحت اوایل مادر را خاله معرفی کرده بودند . . . وقتی‌ آنجا رسیدیم تلویزیون روشن بود من نزدیک آن نشستم ، همانطور که از قربون صدقه‌های مادر از دور لذت میبردم از طرفی‌ هم غرق تماشای تلویزیون بودم که هنوز هم یادمه فیلمی در باره قبایل آفریقایی پخش میشد؛ مسخ تماشا بودم نوزاد که من خبری از تولدش نداشتم ونگی زد که من به صدای آن از جا پریدم؛ که این هم موجب خنده مادر و مادر بزرگ شد و هم اینکه دو تایی‌ به تکاپو افتادند تا بغضی که از ترس سراغ من آماده بود را دور کنند.برای همین در سوگش که در آغاز سال امسال بود اینرا نوشتم:(خواهر نازم عزیز دلم روزی که به دنیا آمدی همانروزی که من از صدای ونگت ترسیدم آذر بود و خزان که تو شکفتی چون گلی در بامداد فروردین و امروز صبح که خورشید آمد و تورا برد سحر گاه بهاران بود که تو چنین زود و نابهنگام پژمردی و حال فروردین آذری شد که بر دل و جان ما افتاد .) باری از آن تاریخ ما هر ساله آن روز را که بقول زنده یاد مادر بزرگ حاجی لک لک‌ها آن نی‌نی را آورده بودند; در آن سالهای شاد بهانه ا یی قرار داده و جشن میگرفتیم و هر وقت لک لکی میدیدیم ازسپاس دستی‌ تکان میدادیم و منتظر میماندیم که بشنویم که اینبار برای چه کسی‌ و به کدامین خانه ا یی نوزادی آورده است و حال باز لک لکی میبینم نگاه می‌کنم ببینم آیا خواهر را پس آورده است.
پایان قسمت دوم
ادامه دارد . . .

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

من و آذر هایم . . .

در آستانه آذری دیگر هستیم ماهی‌ تاریخی‌ و با گفتنیهای بسیار؛اما من تصمیم ندارم راجع به ۱۶ آذر بنویسم که می‌دانم خیلی‌ از دوستان بلاگر هر کدام به اندازه توانشان از آن عزیزان زنده یاد خواهند نوشت؛همینطور راجع به ۲۱ آذر که در رژیم گذشته به روزه نجات آذربایجان نامیده میشد چرا که می‌دانم همزبانهای ملی‌ و با غیرت که این یگانه گربه زیبای ایرانی‌ را با سرش همواره خواسته و میخواهند و از پیداییش تا به امروز برای حفظش از جان و مال خود مایه گذشته اند ؛امسال هم خود جواب آنها یی را که فیلشان یاد هندوستان کرده و خوابهای پریشان میبینند را خواهند داد.من در این نوشته از آذر‌های خود خواهم نوشت و از حسرت‌های یک ربع قرن دوری که آیا باز درختان عریان کوچه‌ها و خیبانهی امیریه،منیریه و شاهپور را در آذر ماهی‌ خواهم دید؟آیا باز صدای کلاغ‌هایی‌ که غروب‌ها از مدرسه بر میگردند را خواهم شنید؟آذر امسال برایم آذری دگر است با حال و هوائی دیگر که از همین الان بقول اهل ادب آذری گشته و به جانم افتاده است.در نوشته‌های قبلی‌ از علاقه‌ام به پاییز نوشتم و از اینکه در اولین ماه این فصل جادویی بود که زندگیم ورقه تازه آیی خورد که همان پیوستن به مادر بزرگ بود . . .ولی‌ با تمامی‌ اینها ماه سوم خزان را خیلی‌ بیشتر از دو ماه دیگرش دوست دارم; با آنکه امسال باید از آن بدم بیاید بر عکس بیشتر از هر سالی‌ دوستش دارم. شاید یکی‌ از دلایلش نام زیبایش می‌باشد که برایم یاداور آدمهایی و مکانهایی که با آن هم نام میباشند می‌باشد.
اگر از آدمها بخواهم بگویم میتونم از خانم معلم کلاس چهارم که نام کوچکش آذرمیدخت بود یاد کنم او آنقدر جوان بود که نمیتوانم بگویم چون مادری مهربان اما مانند خواهری دلسوز و پر مهر بود ؛که بی‌ دریغ و چشمداشتی به بچه‌های کلاسش بویژه من مهر میورزید . او اولین کسی‌ در آن زندگی‌ کوتاه من بود که این کار را نه‌ بخاطر وابستگیهای قومی و ‌‌خویشی و یا از روی وظیفه و . . . انجام میداد،آن زمان نام اش را دوست داشتم که پسوندی همچون زنان سلحشور ایران زمین در داستانهای شاهنامه, مندرج در کتاب‌های فارسی‌ مدرسه و یا تاریخ داشت و بعدها و امروز دوستش دارم که با این ماه پاییزی هم نام است چرا که هر ساله لا اقل شنیدن نام آذر ماه موجب میگردد او را بخاطر بیاورم و یاد خوبیهای این فرشته زمینی‌ بیفتم همانگونه که تا به امروز فراموشش نکرده‌ام تا هستم نیز فراموشش نکنم.
اگر از اماکنی که هم اسم میباشند چه جایی‌ بهتر از سرزمین مادر و پدرم آذربایجان که سبد سبد خاطره دارم که در نوشته‌هایم تا بحال به چند تایی‌ اشاره کرده‌ام که در آینده نیز خواهم نمود امروز از جای دیگری می‌خواهم بگویم از باشگاه آذر در خیابان شاهپور کمی‌ بالاتر از مختاری جنبه سینما اورانوس که با آنکه دهه‌ها دورم اما هنوز درب آهنی بزرگ آبی رنگش و تابلوی آنرا که رشته‌های ورزشی که آنجا آموزش داده میشد را بیاد میاورم و صاحب آنجا را که نام باشگاه بر گرفته شده ازنام خانوادگی او بود آقای آذری که بجز آشنایی و دوستی‌ خانودگی قرابت زبانی داشتیم او هم مثل ما ترک بود من به او برای این احترام می‌گذاشتم و میگذارم که با آنکه میتوانست از مکان باشگاه برای کاری نان و آب دار به‌قول عوام سود برد ترجیح داده بود باشگاه را بنا کند که بچه‌های محل را از نوجوان و جوان به ورزش بکشاند.

پایان قسمت اول
دوستان عزیز باز ناچارا باید تکرار کنم که متاسفانه در حال حاضر بخاطر نداشتن اینترنت از دادن جواب کامنتهای پر مهرتان معذورم و دیگر اینکه این مطلب را با مترجم نوشتم که غلط‌های املایی و انشایی میدانم خواهید بخشید.

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

خاطره سارا . . .

مقدمه :
1- با سلامی‌ به شما یاران امیریه می‌دانم که همگی‌ متوجه غیبت من شده اید که باید بگویم متاسفانه بجز سه دلیلی‌ که در نوشته قبلی‌ خود گفته بودم و قول داده بودم که با عزمی راسخ تر امیریه و محله ما را برپا نگاه خواهم داشت و به راهی‌ که آغاز کرده‌ام ادامه خواهم داد علت چهارمی از راه رسید و باعث گشت فاصله‌ای بیفتد که آنهم تغییر سرویس دهنده اینترنتی می‌باشد که از معضلات جامعه سرمایه‌ داری می‌باشد که راحت به دامت میاندازند وقتی‌ بخواهی جدا شوی با هر دستاویزی میخواهند نگاهت بدارند که این حکایت امروز من است که باید برای کارهای اداری و . . . مدتی‌ از داشتن اینترنت محروم باشم که فکر کنم تا دو یا سه هفته دیگر در خدمتتان باشم.در ادامه این را هم باید بگویم این محرومیت نتوانسته مانعی گردد که پیام‌های پر مهرتان را در امیریه و در محله ما مطلب‌های شمارا در وبلاگ‌هایتان نخوانم متاسفانه به خاطر دلیل بالا از دادن جواب و گذاشتن پیام معذور و شرمنده ام.
2-همانگونه که اطلاع دارید چند روز پیش آلمان ۲۰ سال فرو ریختن دیوار برلین را جشن گرفتک هنوز هم در رسانه‌های عمومی ادامه دارد . این روز و روزی مربوط دیگر بهانه‌ای میگردد شهروندان آلمان به ویژه ساکنین آلمان شرقی‌ نگفتهی سالهایشان ؛خاطرات تلخ و شیرین خودرا بگویند که متاسفانه بیشتر تلخند تا شیرین؛ از آنجا که درد و رنج‌های آنها تشابهات فراوانی به غمهای این سالها و روز‌های ما دارند باعث میشد که با کنجکاوی دنبال کنم و از تجربیاتشان درسی‌ بگیرم که خاطر ه انتخابی من مربوط به دختر ۷ ساله‌ای بنام سارا هربیش Sarah Hubrich
,می‌باشد که خالی‌ از لطف نیست.به امید به اینکه باشد روزی که دخترن کوچک میهن من هم همچون این دخترک مزه آزادی و رها‌ای را بچشند و آنها روزی و روزگاری دیده‌ها ، خاطرات خود را به جهانیان بازگو کنند.

هفت ساله بودم که دیوار فرو ریخت اما من انزمان معنای آنرا نمیدانستم. تجربه من برمیگردد به آوریل سال ۹۰ که با و الدینم قصد دیدار عمو و عمه‌ام رادار غرب داشتیم آنها در برلین غربی زندگی‌ میکردند.سفر ما مصادف بود با به صلیب کشیده شدن مسیح من دوست وفا در و همراه همیشگی‌ خود فریتزFritz, میمون پولیشی با خود داشتم که به مرز دو آلمان در پست دام پلاتزPotsdamer Platz رسیدیم اممر مرزی پاسپورت‌های مرا گرفت بعد از کنترل آنها به ما پس داد وقتی‌ نگاهش به فریتز روی زانوی من افتاد پاسپرت او را خواست ؛پدرم گفت همراهمان نیست مامور مرزی با بزرگواری اجازه ادامه راه را داد.شب در خانه عمویم پدرم با او مشقو لیتی پیدا کردند؛ آنها با نگاهی‌ به برگه شناسایی من روی مقوایی برای میمون من پاسپورتی درست کردند و با دوربین پولا رید عکسی‌ از او گرفته به آن چسبندند و محله صدور را باغ وحش شهر بخوم نوشتند. فردای آن روز ما موقع بازگشت دوباره در مرز توقف کردیم که اینبار مامور مرزی خانمی‌ بود که پشی مرا خواست پدرم پاسپورت فریتز را هم داد و به خانم مامور گفت دیروز همکرتن خواست همراه نداشتیم ، او پاس‌های مرا گرفت و رفت . با رفتن او پدر و مادرم دچار اضطراب و وحشت شدند که شاید مورد مواخذه قرار گیرند برای جعل مدرک دولتی و یا برای به تمسخر گرفتن آلمان شرقی‌ ؛ من از پشت شیشه خانم مامور را با چشمانم تعقیب می‌کردم ؛ دیدم او پشی ما را به دو همکار خود نشان داد و آنها لحظه‌ای بعد هر سه شروع به خندیدن نمودند طوری که داشتند ریس ه میرفتند.مدارک مارا دادند و من دیدم تمیزترین و زیباترین مهر مرزی المانشرقی را به رنگ سبز و بنفش را به پاسپورت فریتز زده بودند.

پی‌ نوشت:
دوستان عزیز نمی‌‌خواستم دست خالی‌ باشم این مطلب را نوشتم. از آنجا یی که در اینترنت کافی‌ یا بقول شماها کافی‌ شاپ فارسی‌ نویس نیست باید با مترجم نوشت اگر اشکال املایی یا انشا یی در این نوشته اگر هست پوزش می‌طلبم
.

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

به آفتاب سلامی . . .


به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند
به مادرم که در آینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین که شهوت تکرار من درون ملتهبش را
از تخمه های سبز می انباشت سلامی دوباره خواهم داد
می آیم می آیم می آیم
با گیسویم : ادامه بوهای زیر خاک
با چشمهایم : تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم می آیم می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا
در آستانه پرعشق ایستاده سلامی دوباره خواهم داد

فروغ فرخزاد

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

لیلا . . .

اول بیماری سپس فیلتر و یک مسافرت کوتاه جملگی دلیلی شدند که این چند روز را بروز نباشم .حال بر گشته ام با توانی بیشتر و عزمی مصمم تر که علت آنهم پیامهای پر مهر شما یاران امیریه میباشد که از یکایک شما عزیزان صمیمانه سپاسگذارم و در مورد پرسش برخی از شما که چرا امیریه فیلتر شد , خود هم نمیدانم و راستش را بخواهید باید بگویم هرگز فکر نمیکردم کسانی که فتح جهانی را در افکارشان میگذرانند و به دنیایی شاخ و شانه میکشند از یاد آوری خاطرات و برخی نوستالژیها توسط شهروندی دور از یار و دیار در وبلاگی تنها با ده ها مراجعه کننده هم هراسی داشته باشند . در ادامه دوستانی مژده داده اند که به طرقی از سد فیلترمیگذرند و وبلاگ را میتوانند باز کنند از این دوستان خواهشی دارم که این راه ها را برای دیگر دوستان بنویسند تا آنها هم بجای محله ما به خود امیریه مراجعه نمایند . بعد از مقدمه بالا داستان لیلا را چند روز در روزنامه دیدم که همان روز میخواستم این زندگی مسالمت آمیز را ترجمه کنم اینجا بنویسم که متاسفانه بنا بدلایل بالا به تاخیر افتاد.

Im Kaisergarten in der Stadt Oberhausen gibt es eine ganz ungewöhnliche Wohngemeinschaft. Alle leben friedlich zusammen ادامه اصل مطلب . . .


ترجمه : یک زندگی غیر قابل باور در پارک شاهنشاهی شهر اوبرهاوزن (آلمان) در این خانه همه باهم در صلح زندگی میکنند.

در این پارک حیوانات بسیاری زندگی میکنند و باغ وحش کوچکی نیز در آنجا قرار دارد که قفس مرغ و خروس و کبوتری در آن قرار دارد که بتازگی گربه ایی هم به لانه آنها اسباب کشی کرده و به جمعشان پیوسته است . این گربه کوچک که در کنار دوستان پر دار خود از زندگی لذت میبرد . خانم مارتینا یکی از پرستاران و مراغبین پارک میگوید حدود هشت هفته پیش گربه کوچک رادر پارک پیدا کردم که مارا همه جا تعقیب میکرد او بسیار لاغر و بیماربود و بنظر میرسید یا خانه خودرا گم کرده و یا کسی اورا در اینجا رها کرده است . مارتينا سرپرستى گربه را ميپذيرد و نام ليلا را برايش انتخاب ميكند و از آن زمان ليلا با مرغ و خروس و كبوتر همخانه ميگردد . مارتينا به خبر نگار روز نامه توضيح ميدهد ليلا با كبوتر همخانه اش كاري كه ندارد بلكه مراقبت هم ميكند البته بنا بر غريضه جوجه اردكها و مرغابيها را دنبال ميكند كه آنها هم به داخل آب فرار ميكنند و ميافزايد گاهي راته ها ( موشها ي بزرگ) وارد قفس شده جوجه كبوتر ها را ميدزدند كه حال بابودن ليلا خطر آنها برطرف خواهد شد

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

. . .من غلام قمرم


من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگ
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
مولوی