۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

من و آذر هایم . . .

در آستانه آذری دیگر هستیم ماهی‌ تاریخی‌ و با گفتنیهای بسیار؛اما من تصمیم ندارم راجع به ۱۶ آذر بنویسم که می‌دانم خیلی‌ از دوستان بلاگر هر کدام به اندازه توانشان از آن عزیزان زنده یاد خواهند نوشت؛همینطور راجع به ۲۱ آذر که در رژیم گذشته به روزه نجات آذربایجان نامیده میشد چرا که می‌دانم همزبانهای ملی‌ و با غیرت که این یگانه گربه زیبای ایرانی‌ را با سرش همواره خواسته و میخواهند و از پیداییش تا به امروز برای حفظش از جان و مال خود مایه گذشته اند ؛امسال هم خود جواب آنها یی را که فیلشان یاد هندوستان کرده و خوابهای پریشان میبینند را خواهند داد.من در این نوشته از آذر‌های خود خواهم نوشت و از حسرت‌های یک ربع قرن دوری که آیا باز درختان عریان کوچه‌ها و خیبانهی امیریه،منیریه و شاهپور را در آذر ماهی‌ خواهم دید؟آیا باز صدای کلاغ‌هایی‌ که غروب‌ها از مدرسه بر میگردند را خواهم شنید؟آذر امسال برایم آذری دگر است با حال و هوائی دیگر که از همین الان بقول اهل ادب آذری گشته و به جانم افتاده است.در نوشته‌های قبلی‌ از علاقه‌ام به پاییز نوشتم و از اینکه در اولین ماه این فصل جادویی بود که زندگیم ورقه تازه آیی خورد که همان پیوستن به مادر بزرگ بود . . .ولی‌ با تمامی‌ اینها ماه سوم خزان را خیلی‌ بیشتر از دو ماه دیگرش دوست دارم; با آنکه امسال باید از آن بدم بیاید بر عکس بیشتر از هر سالی‌ دوستش دارم. شاید یکی‌ از دلایلش نام زیبایش می‌باشد که برایم یاداور آدمهایی و مکانهایی که با آن هم نام میباشند می‌باشد.
اگر از آدمها بخواهم بگویم میتونم از خانم معلم کلاس چهارم که نام کوچکش آذرمیدخت بود یاد کنم او آنقدر جوان بود که نمیتوانم بگویم چون مادری مهربان اما مانند خواهری دلسوز و پر مهر بود ؛که بی‌ دریغ و چشمداشتی به بچه‌های کلاسش بویژه من مهر میورزید . او اولین کسی‌ در آن زندگی‌ کوتاه من بود که این کار را نه‌ بخاطر وابستگیهای قومی و ‌‌خویشی و یا از روی وظیفه و . . . انجام میداد،آن زمان نام اش را دوست داشتم که پسوندی همچون زنان سلحشور ایران زمین در داستانهای شاهنامه, مندرج در کتاب‌های فارسی‌ مدرسه و یا تاریخ داشت و بعدها و امروز دوستش دارم که با این ماه پاییزی هم نام است چرا که هر ساله لا اقل شنیدن نام آذر ماه موجب میگردد او را بخاطر بیاورم و یاد خوبیهای این فرشته زمینی‌ بیفتم همانگونه که تا به امروز فراموشش نکرده‌ام تا هستم نیز فراموشش نکنم.
اگر از اماکنی که هم اسم میباشند چه جایی‌ بهتر از سرزمین مادر و پدرم آذربایجان که سبد سبد خاطره دارم که در نوشته‌هایم تا بحال به چند تایی‌ اشاره کرده‌ام که در آینده نیز خواهم نمود امروز از جای دیگری می‌خواهم بگویم از باشگاه آذر در خیابان شاهپور کمی‌ بالاتر از مختاری جنبه سینما اورانوس که با آنکه دهه‌ها دورم اما هنوز درب آهنی بزرگ آبی رنگش و تابلوی آنرا که رشته‌های ورزشی که آنجا آموزش داده میشد را بیاد میاورم و صاحب آنجا را که نام باشگاه بر گرفته شده ازنام خانوادگی او بود آقای آذری که بجز آشنایی و دوستی‌ خانودگی قرابت زبانی داشتیم او هم مثل ما ترک بود من به او برای این احترام می‌گذاشتم و میگذارم که با آنکه میتوانست از مکان باشگاه برای کاری نان و آب دار به‌قول عوام سود برد ترجیح داده بود باشگاه را بنا کند که بچه‌های محل را از نوجوان و جوان به ورزش بکشاند.

پایان قسمت اول
دوستان عزیز باز ناچارا باید تکرار کنم که متاسفانه در حال حاضر بخاطر نداشتن اینترنت از دادن جواب کامنتهای پر مهرتان معذورم و دیگر اینکه این مطلب را با مترجم نوشتم که غلط‌های املایی و انشایی میدانم خواهید بخشید.

۲ نظر:

سجاد گفت...

درود بر بچه محل عزیزم آقا حسین. مطلب بسیار زیبائی نوشتی حسین جون. خیلی خوشحال شدم از اینکه نام خانم معلم کلاس چهارم دبستان را با گذشت این همه سال هنوز بخاطر داری. ما که متاسفانه در دوره امام روح الله(ره) به دبستان رفتیم برای همین نام کوچک معلمهای دبستان خودمون رو نمیدونیم. احتمالا خوبیت نداشته که بدونیم!!!! فقط نام فامیل اونها رو بخاطر داریم:-(

Unknown گفت...

ما که دلمون پوسید حسین جان.
اما خوشم میاد و همیشه بهت گفتم.حس ناسیونالیستیت عالیه