۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

خاطره سارا . . .

مقدمه :
1- با سلامی‌ به شما یاران امیریه می‌دانم که همگی‌ متوجه غیبت من شده اید که باید بگویم متاسفانه بجز سه دلیلی‌ که در نوشته قبلی‌ خود گفته بودم و قول داده بودم که با عزمی راسخ تر امیریه و محله ما را برپا نگاه خواهم داشت و به راهی‌ که آغاز کرده‌ام ادامه خواهم داد علت چهارمی از راه رسید و باعث گشت فاصله‌ای بیفتد که آنهم تغییر سرویس دهنده اینترنتی می‌باشد که از معضلات جامعه سرمایه‌ داری می‌باشد که راحت به دامت میاندازند وقتی‌ بخواهی جدا شوی با هر دستاویزی میخواهند نگاهت بدارند که این حکایت امروز من است که باید برای کارهای اداری و . . . مدتی‌ از داشتن اینترنت محروم باشم که فکر کنم تا دو یا سه هفته دیگر در خدمتتان باشم.در ادامه این را هم باید بگویم این محرومیت نتوانسته مانعی گردد که پیام‌های پر مهرتان را در امیریه و در محله ما مطلب‌های شمارا در وبلاگ‌هایتان نخوانم متاسفانه به خاطر دلیل بالا از دادن جواب و گذاشتن پیام معذور و شرمنده ام.
2-همانگونه که اطلاع دارید چند روز پیش آلمان ۲۰ سال فرو ریختن دیوار برلین را جشن گرفتک هنوز هم در رسانه‌های عمومی ادامه دارد . این روز و روزی مربوط دیگر بهانه‌ای میگردد شهروندان آلمان به ویژه ساکنین آلمان شرقی‌ نگفتهی سالهایشان ؛خاطرات تلخ و شیرین خودرا بگویند که متاسفانه بیشتر تلخند تا شیرین؛ از آنجا که درد و رنج‌های آنها تشابهات فراوانی به غمهای این سالها و روز‌های ما دارند باعث میشد که با کنجکاوی دنبال کنم و از تجربیاتشان درسی‌ بگیرم که خاطر ه انتخابی من مربوط به دختر ۷ ساله‌ای بنام سارا هربیش Sarah Hubrich
,می‌باشد که خالی‌ از لطف نیست.به امید به اینکه باشد روزی که دخترن کوچک میهن من هم همچون این دخترک مزه آزادی و رها‌ای را بچشند و آنها روزی و روزگاری دیده‌ها ، خاطرات خود را به جهانیان بازگو کنند.

هفت ساله بودم که دیوار فرو ریخت اما من انزمان معنای آنرا نمیدانستم. تجربه من برمیگردد به آوریل سال ۹۰ که با و الدینم قصد دیدار عمو و عمه‌ام رادار غرب داشتیم آنها در برلین غربی زندگی‌ میکردند.سفر ما مصادف بود با به صلیب کشیده شدن مسیح من دوست وفا در و همراه همیشگی‌ خود فریتزFritz, میمون پولیشی با خود داشتم که به مرز دو آلمان در پست دام پلاتزPotsdamer Platz رسیدیم اممر مرزی پاسپورت‌های مرا گرفت بعد از کنترل آنها به ما پس داد وقتی‌ نگاهش به فریتز روی زانوی من افتاد پاسپرت او را خواست ؛پدرم گفت همراهمان نیست مامور مرزی با بزرگواری اجازه ادامه راه را داد.شب در خانه عمویم پدرم با او مشقو لیتی پیدا کردند؛ آنها با نگاهی‌ به برگه شناسایی من روی مقوایی برای میمون من پاسپورتی درست کردند و با دوربین پولا رید عکسی‌ از او گرفته به آن چسبندند و محله صدور را باغ وحش شهر بخوم نوشتند. فردای آن روز ما موقع بازگشت دوباره در مرز توقف کردیم که اینبار مامور مرزی خانمی‌ بود که پشی مرا خواست پدرم پاسپورت فریتز را هم داد و به خانم مامور گفت دیروز همکرتن خواست همراه نداشتیم ، او پاس‌های مرا گرفت و رفت . با رفتن او پدر و مادرم دچار اضطراب و وحشت شدند که شاید مورد مواخذه قرار گیرند برای جعل مدرک دولتی و یا برای به تمسخر گرفتن آلمان شرقی‌ ؛ من از پشت شیشه خانم مامور را با چشمانم تعقیب می‌کردم ؛ دیدم او پشی ما را به دو همکار خود نشان داد و آنها لحظه‌ای بعد هر سه شروع به خندیدن نمودند طوری که داشتند ریس ه میرفتند.مدارک مارا دادند و من دیدم تمیزترین و زیباترین مهر مرزی المانشرقی را به رنگ سبز و بنفش را به پاسپورت فریتز زده بودند.

پی‌ نوشت:
دوستان عزیز نمی‌‌خواستم دست خالی‌ باشم این مطلب را نوشتم. از آنجا یی که در اینترنت کافی‌ یا بقول شماها کافی‌ شاپ فارسی‌ نویس نیست باید با مترجم نوشت اگر اشکال املایی یا انشا یی در این نوشته اگر هست پوزش می‌طلبم
.

۴ نظر:

سجاد گفت...

حسین جون دستتو میبوسممممم...
خیلی بامزه بود. انتخابت حرف نداشت. یه حال اساسی بهم داد:-)

Unknown گفت...

گفتن این حرفا و این نوشته ها برای دخترای ایرونی واجبه.واجبه که بدونن تا چشماشون رو بیشتر باز کنن.هرچند فکر نمیکنم نسل امروز ما مزه ی خوشبختی رو بچشن

لیلا گفت...

سلام حسین عزیز بالاخره موفق شدم بلاگت رو ببینم هروقت میخواستم بیام اینجا صفحه ات خالی دیده میشد
موفق باشی

پگاه گفت...

سلام حسين عزيز.ممنون.مثل هميشه عالي بود.