۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

کوچه ها . . .

شعر کوچه های آزادی

یادته چه شور و حالی داشتن کوچه ها؟
یادته اون خاطرات پر صفای قدیما؟
یادته چه حس پاکی داشتن کوچه ها؟
یادته امن و امون بود کوچه ها؟
یادته یه پارچه جون بود کوچه ها



راستش برای اینجا مطلب دیگری در نظر گرفته بودم اما امروز در یوتوب که دنبال شعر وقتی تو میگویی وطن شاعر شجاع مصطفی بادکوبه ایی میگشتم که در گوشه صفحه چشمم خورد به کلیپی بنام شعر کوچه های آزادی که نام مستعار سراینده اش فریاد میباشد که کلیپ زیباییست با شعری منظومه وار ولی ساده که بویژه قسمت اولش درست همان حرفهایست که من برای بیانش امیریه را راه انداختم تا به یاد آنهایی که از یاد برده اند بیاورم و برای نسل بعدی که ندیده اند و شاید از بزرگانشان جسته و گریخته شنیده اند بگویم که حقیقت دارد زمانی نه چندان دور ما منشور کوروش و سه دستور اساسی زرتشت را به هر دینی و آیینی و مسلکی که تعلق داشتیم زندگی میکردیم .خلاصه وقتی این کلیپ را که با روزهای خوشگذشته آغاز شده و به امروزما رسیده و شاعر در پایان بشارت آنچه را که آرزو وهدف تک تک ما میباشد در آینده ایی که امیدوارم دور نباشد را میدهد را دیدم تصمیم گرفتم که اینجا قرار بدهم تا دوستان امیریه هم ببینند و . . .

کوچه هامون رو دوباره ما می سازیم بخدا،
به ایرونی بودن خود ما دوباره می بالیم بخدا،
« سرخی من از تو » رو از ته دل،
توی هر کوچه و پس کوچه می خونیم بخدا،
عطر آزادی رو تو این کوچه ها،
ما دوباره می بوییم بخدا،
گلهای شادی و نشاط و توی هر کوچه میکاریم بخدا.



اگر کلیپ باز نشد شعر کوچه ها را در اینجا بخوانید . . .

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

میهمان . . .

اوایل هفته برایم ایمیلی میفرستد و میپرسد در شنبه و یکشنبه چه ساعتی میتواند زنگ بزند در جواب مینویسم روزهای کاری از 4 به بعد آخر هفته هم فرقی نمیکند مینویسم مختاری از این لحظه هروقت دوست داشتی تماس بگیری و ایمیل را میفرستم و در ست از همان لحظه حالت بچه ها یی را دارم که از آمدن میهمانی عزیز باخبرند و هر لحظه انتظار ورودش را دارند و پی در پی یقه مادر را میگیرند مدام میپرسند پس کوشند و کی میایند و . . . ولی من با خود کلنجار میروم هر روز بعد از اینکه تعطیل میشوم شتابان خودرا قبل از 4 میرسانم و روزها با تلخی میگذرند جمعه را هم با هزار جان کندن پشت سر میگذارم . شنبه بر خلاف معمول خرید آخر هفته را سریع انجام داده به خانه برمیگردیم . شنبه هم از میهمان عزیزم خبری نمیشود . یکشنبه با همان انتظار این چند روزه شروع میشود برای فرار از تلخیش در یو توب یکی از ترانه های شادروان مرضیه گل سپید که شدیدا دوستش را دارم را پیدا کرده و میروم آشپزخانه که قهوه ایی بخورم و سیگاری بکشم همینطور که به ترانه گوش میدهم و در رویاها هاج و واج سر گردان میشم که صدای زنگ تلفن بخودم میاورد ,میشنوم که خانم همسر میپرسد شما و بعد ادامه میدهد بعله تعریف شمارا از حسین خیلی شنیدم . . . که صدایم میکند آقای محسنی هستند تلفن را میگیرم چه حالی داشتم غیر قابل توصیف همینقدر که میبینم موهای دستم سیخ شده اند محسنی میگوید بعد از چهل سال با سختی قوایم را جمع کرده میگویم آری چهل سال آنهم چگونه و کجا و در دل خویش مانند حمید نفرین میکنم دستانی که سنگ تفرقه انداختند و ما را به این روز روزگار . . .
با محسنی اول از همه باهم بچه ها را حظور غیاب میکنیم سیف نیا , عرب, حق پناهی, الستی ,حاجیان, راد پسند, بیات, اوژن, افغان, افشار, رضا زاده, کلانتر, یزدان یار و برادرش هادی که همکلاسی ما بود و سخت بیمار که در میانه راه از ما جدا شد, حاجیان, کربلایی, حسینی . . . بعد نوبت به معلمها و ناظم و مدیرو فراش میرسد و خانم بهبهانی معشوقی با چهل عاشق سینه چاک که هر کدام ازآنها مابودیم عجبا رقیبانی که همدیگر را تحمل میکردیم . محسنی را نمیدانم من حال کوچک و کوچکتر میشوم و گاهی بدنبال او میروم و گاهی اورا دنبال خود میکشم حتی پسر خاله ناصر را هم فراموش نمیکنیم که بیچاره خودش را کشت تا آقا موشی و قمی و غفاری و قاسم آقا و ماهرو تا محسن کله پز و پسره بیریخت شر هم محله آنها که برای پز دادن علامت دسته را میکشید . آنموقع ها در دبستان مولوی منکه حریف محسنی در پینگ پونگ نبودم حالا با واژه ها با نامها و نشانیها با او پنچه نرم میکنم از مسجد فیض و آقای پیشنمازباحالش که در قوام دفتر مینشست و جمعه ها به مردم صبحانه سنگک خشخاشی و پنیر لیقوان میداد تا دسته بوعلی که به خودی ها زنجیر هم میدا د میرسیم به عصمت خونجگر که سر پل خواجو را میخواند و ملوک ( بچه ها شغال ) میگفتند تا سید علی دیوونه که روغن نداشت بادنجان سرخ کند.(
در باره عصمت و سید علی در اینجا نوشتم ) ( ملوک)با چند خاطره ریز که برایش میگویم یکساعت را سپری کردیم با آنکه خیلی جاها برای دیدن و خیلی نامها برای گفتن دارییم باالجبار از هم باز جدا میشوییم با این وعده که بزودی دیداری تازه کنیم و ناگفته هایمان را حظوری بگوییم و قرار میگذاریم هر کدام ردی از همکلاسی ها داشت آن دیگری را خبر کند .
آخ که چقدر بعد از این یکساعت احساس آرامشی داشتم گویی نیشتری به دملی زده وجودی را از التهاب انداخته باشند نشان به آن نشان آنشب چنان آسوده خوابیدم که برای اولین بارصبح خواب ماندم.
پینوشت:
اول - باز سپاس بیکران از بادبان نازنین که پل و مسبب این رسیدن بود که در همین صفحه در قاصدک یک و دو قبلا توضیح داده ام.
دوم- محله ما امیریه فردا یکساله میشود وبلاگی که جور فیلتر شدن امیریه اصلی را میکشد تا دوستان داخل بتوانند به امیریه دست رسی داشته باشند.
سوم - اگر لینک ملوک برای دوستان داخل باز نشد تا داستان این زن بینوا را بخوانید, برایم بنویسید تا خود مطلب را در محله قرار بدم.

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت . . .


سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم
دل شمع دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

حافظ
پینوشت:
عکس از اختر قاسمی منبع
گویا نیوز

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

گریز . . .

در قسمت دوم قاصدک دوست عزیزی در کامنت خود به خاطراتشان از بلور سازی و متعلقاتش اشاره کرده بود که در جواب منهم لینک مطلبم که در آن به برخی از آنچه ایشان نام برده بودند رادر امیریه اصلی برایشان نوشتم اما از آنجایی که ممکن است نتوانند به آن مراجعه کنند و از طرفی فکر کردم برای دوستانی که آنرا نخوانده اند شاید جالب باشد, یکبار دیگر نوشته ام را در محله ما . . . (اینجا ) قرار میدهم . بلور سازی از نامهاییست که خیلی خیابان ها آنرا دارند مانند بلور سازی خیابان شوش و یا در خیابان قزوین که مراد دوست گرامی و من بلورسازی در خیابان مهدی موش و امیریه میباشد و توضیح دیگر این مطلب در آپریل 2009 و یا اردیبهشت ماه پارسال نوشته شده که متاسفانه مقارن بود با ایام سوگواری زنده یاد خواهرم که برای فرار از آن حال و هوا نام مطلب با آنکه مربوط به بلور سازیست اما گریز میباشد و حتما با اشکالاتی املایی یا انشایی ممکن است بخاطر شراطی که گفتم همراه میباشدکه من برای اینکه به صداقت نوشته و . . . لطمه ایی نخورد بدون بازبینی و ویرایشی عینا در اینجا قرار دادم.

بلور سازی

بلور سازی از خیابانهای فرعی است که در دل امیریه واقع گشته که در تهران دوبلور سازی دیگر را میشناسم یکی در شوش و دیگری خیابان قروین این خیابان که محدود میشود به مهدی موش (مهدیخانی)و مولوی که امتداد ش از شمال اسفندیاری که میرسد به ظفرالدوله و از جنوب سلیمانخانی که انهم میرسد به راه آهن اما چرا اینجا را انتخاب کردم راستش این هم دلیلش از همان عکسهاییست که دوست عزیزم چند هته پیش فرستاد و در یکی از نوشته های قبلی اشاره ایی کرده بودم همان روز با دیدن این عکس که دنیایی با تصویری که من از این خیابان در ذهن خویش دارم تفاوت دارد همان نامش باعث شد خاطراتی که از این خیابان دارم زنده شود و بعد هم که دنیایم آشفته بازاری شد و هنوزهم هست که امروز یاد این خیابان افتادم و خواستم از آن دستاویزی سازم و گریزی بزنم و هم دور یشم از الانم و هم یادی کرده باشم از آن دوران شیرین که متاسفانه در هر گریزی وافعیتها درطی راه ظاهر میشوند یرای آدمی شگلک درمیارند و دهان کجی که ای کجا وقتی سعی میکردم بلورسازی را از زمانی که به یاد دارم اینجا رسمش کنم به زمانی رسیدم که دبستان دخترانه باختران زیر چهارسو چوبی منحل شد و شاگردانش مجبور شدند که دبستان منیژه بروند و این مسافر عزیزم یکی از آنان بود که با موهای بافته و روپوش رنگیش و . . دو سال با دوستانش از این خیابان عبور کرد و مانند من و دوستانم از پیرمرد هله هوله فروش سر بلورسازی لواشک و تمر هندی و. . فوتینا میخرید و بعد زندگی و حال باز فوتینا
منکه عادت نکرده ام اصلا بقول عوام زبانم نمیچرخه که زنده یاد و روانش شاد و غیره و ذالک را بر زبان جاری کنم مگر اینکه میگویم مسافر خسته من خانه نو ات راحتت باد میدانم بقیه را که من عاجزم دوستان ویاران میگویند بگذریم قرار هست گریز یزنم نه اینکه درجا بلورسازی را از اوایل دهه چهل بیاد میاورم همین مغاذه که فلافل و .. دیده میشود دومغاذه کنار هم بودند میوه فروشی که پسرش هم دبستان و همکلاسی بود و پیرمردی که اشاره کردم که نامش را بخاطر نمیاورم مش اسداله یا . . که قبل از پرداختن به دلبستگیهایم در آن فهرست بار از ویژگیهای این خیابان نام میبرم مسجد مشیر السلطنه که معروف به مسجد ساعت نیزهست که هنوز این ساعت قدیمی با دنگ دنگ خود سر هر ساعت سکوت محل را میشکست و همه این ساعت را دوست داشتیم هم برای اینکه شاید جز نادر محلاتی بودیم از چنین ساعتی داشتیم و صاحب نوستالژی و هم برای اینکه صدایش خبر از بودنها میداد و . . درست مقارن با مسجد آن دست خیابان دبستان رازی بود که زمانی شهره آفاق بود که بعدها دبیرستان دخترانه عبرت شد و تکه ایی از حیاط مدرسه که به بلور سازی باز میشد کتابخانه کانون پرورشی .. را آنجا ساختندکه هدف از این نوشته همین کتابخانه است که به آن برهواهم گشت سلیمانخانی که امتداد ش میباشد آنجا هم خانه جوانان بنا شد و یکی از قدیمی ترین کودکستانهای پایتخت بنام آرمان که برادر نازنینم خوشا بحالش پنجاه سال پیش یکی از کودکان خوشبخت که تعریف کت وشلوار وکیف چهار خانه کوچک شبیه جامه دانش را بعدها از بزرگتر ها شنیده ام آن جا میرفت . چندتایی از شخصیتهای نامی این راسته بخواهم نام ببرم که زمانی ساکن آن یوده اند اولیش همین دوست بر همه آشنا نق نقوی خودمان است بعد ی هم سلی حمدی فیل که با نوحه شروع کرد و بعدش کاخ جوانان نردبان ترقیش شد و باز شنیده ام که زمانی هم روانشاد مهوش که زمانی مدونای ما بود و هزاران عاشق سینه چاک داشت ساکن این کوی بوده که خاله در همسایگیش خانه اش بود پسر خاله بزرگه که شاهد بوده تعریف میکرد که جوانان برای مزاح چگونه این بانوی هنرمند را اذیت میکردند که ماشین سواریش گویی فولکس بوده بلند کرده آنطرف جوی آب میگذاشتند و باز چند خاطره ایی که یکیش را مادر بزرگم میگفت که عروسی دعوت بوده و داماد بینوا برای آنکه سنگ تمام گذاشته باشد جشن عروسی شاهانه ایی برگزار کرده باشد مهوش را دعوت کرده بوده که گویی سوپرایز هم یوده که از بد حادثه خانواده عروس مومن و از این موتلفه ایی ها که وقتی مهوش بالای صحنه میرود با آن لباس کوتاه ولوله ایی برپا میشود که تا صحبت طلاق ضرب العجل عروس خانم . . که با روانه کردن مهوش وپادرمیانیها قال را میخوابانند که دودش میرود تو چشم آقایان هنر دوست که نمیتوانند بهره مند گردند و مادر بزرگ بعد از سالها هر بار که تعریف میکرد همرا بود با تحسینش از هنرنمایی این بانو که باز این برادر عزیزم که در زندگی خیلی خوش بحالش بوده منکه چهره پدر را بیاد نمیاورم او یکدنیا از او خاطره دارد از افتخاراتش حضورش با او در کنسرت اپن ایر مهوش در میدان بهارستان در روز پلیس میباشد یا اینکه عکس پدر را در روزنامه که در میان خیل مردمی که در تشیع جنازه مهوش روانشاد بودند دیده است.
من خود بلور سازی را علاوه بر خیلی از خاطره هایم به خاطر سه چیزش که دوست داشتم هرگز فراموشش نمیکنم اولی بین سالهای چهل پنجاه بود لبنیاتی آنجا باز شد که بیشتر ماست بندی بود تا لبنیاتی دوغ طبیعی داشت که هم میشد آنجا خورد و هم ظرف برد و خرید که هنوز هم مزه دوغش که لایه کره ایی رویش بود بعد از سالها از یاد نبرده ام که با بچه ها دوستان بعد از بازی فوتبال آنجا میرفتیم دوریال میدادیم لیوانی دوغ خنک نوش جان میکردیم.
دومین چیزی که مرا جلب خود میکرد دکان مصالح ساختمان فروشی در کمر کش بلور سازی که آنزمانه موتوریزه هنوز نشده بود سه چهار تایی خری داشت که مصالح را اینها حمل میکردند که بعد از چند بار اینها مسیر را فراگرفته خود میرفتند دلم برایشان میسوخت که مو قع بار کردن و موقع خالی کردن چه رفتاری با آنها میشد ودر طول راه هم بچه ها راحتشان نمیگذاشتند و بدنشان که پر از زخم و جراحت حالا میفهمم که زبانبسته ها با حمل آهک با آن زخمها چه میکشیدند خوبه که این دوستان جوان که امروزه از طبیعت و حیوانات و . . حمایت میکنند آن حیوانها و خدا را شکر میکنم ماشین جایشان را گرفت گاهی که از آنجا رد میشدم مدتی نگاهشان میکردم .سومی که سوگلی و محبوب من بود همین کتابخانه بود که درست شد و بی انصافیست وقتی از مهوش و . . گفتم اشاره ایی نداشته باشم که فکر ایجاد آن و کاخ جوانها درگوشه و کنار شهر از پایین تا بالا و تمام آنچه مربوط به فرهنگ و هنر از موزه گرفته تا جشنواره ها یدون اغراق به جرات میتوان گفت و ادعا کرد که ایده اش برمیگردد میرسد به بانوی اول مملکت فرح دیبا چرا که چه شاه و چه خانواده اش نه خودشان به این حرفها میخوردند ونه گروه خونشان میخورد و واقعا مرهون این زن هستیم که امروزه اگر بغض و نفرت را کنار بگذاریم حتی آثار و بازدهیش را هنوز هم میبینیم و همه بزرگانی را که به آنها میبالیم در بزرگ شدنشان همین ها سهم داشتند بگذریم که تغذیه نیز میشدند از عزیزی شنیدم جایی خوانده که ابراهیم نبوی گفته خدمتی که شهبانو به فرهنگ این مملکت کرده بیشتر از جزنی بوده که به او گفتم جز این هم نیست که در این باره گفتن و نوشتن از حوصله اینجا خارج است حیفم آمد که بگذرم و اشاره ایی نکنم .در کلاس پنجم دبستان با ناصر دوست هم مدرسه ایی عضو کتابخانه شدیم اوایل گویی دنبالمان کرده اند کتاب بود میگرفتیم زود تر از موقع تمام کرده بعدی و . . . یادش بخیرسری کتابهایی بود بنام کتابهای طلایی که بیشتر داستانها از تام سایر و جزیره گنج و سه تفتگدار و غیره که معروف بودند با مهارت در این کتابها کوتاه شده و در خور کودکان و سوادشان نووشته بودند که جز کتاب کارهای دستی روزنامه دیواری تا فیلم سوپر هشت و و . . وجود داشت و از کتابدارهایی که آموزش برای این کار دیده بودند استفاده شده بود و رفتار مهربانشان بهمراه روانکاوی کودک طوری که کتابخانه پاتوق ما بچه ها شد ه بود که از برکت کتابخانه با بابای پیری که درست روبروی در کتابخونه جلوی یکی از درهای مسجد که همیشه بسته بود بساط تنقلات داشت که دختران دبیرستان از او خرید میکردند دوست شده بودم و گاهی که زود میرفتم و کتابخانه بسته بود کنار آتشی که در پیت حلبی داشت خودرا گرم میکردم تا باز بشود دو سالی گذشت و بزرگ شده بودم و طبق قوانین کتابخانه باید میرفتم کارت عضویتم تمدید نشد گفتند برو پارکشهراز طرفی غمگین از این جدایی بودم واز طرفی خوشحال بزرگ شده و کتابحانه بزرگتر ها میروم فردایش راهی شدم کتابخانه را تازه ساخته بودند و در آنزمان سنگ تمام گذاشته بودند وقتی داخل شدم محیط خشک آنجا را دیدم برخورد جدی کتابدارها را و تازه پرداخت حق عضویت و مراجعه کننده هایی که دوسه برابر من جسما و سنن بزرگتر بودند و با خوشان هم گویی قهر دلتنگ کتابخانه خودم شدم تنها چاره کار دست خانم شبنم بود کارمند دفتر مدرسه که تنها زنی بود که در حمع اولیا مدرسه وجود داشت که نزدیک شدن به او خود کار مشکلی بود زیرا ناظم خودشیرین مثلا میخواست ماپسرها مزاحمش نشویم مانع میشد دیدنی بود ورود این خانم به مدرسه از کلاس هفتمی جوجو تا دوازدهمی ها گنده مونده که در حال سبقت گرفتن از همدیگر برای دادن سلام بودند که خانم شبنم سلام مدرسه را پر میکرد که هرگز این ادب و نزاکت شامل حال هیچ دبیری که همگی مرد بودند نمیشد خلاصه ذاغ سیاه ناظم را چوب زدم تا از دفتر برای کاری بیرون آمد خودرا به خانم شبنم رساندم که کارت تحصیلی را گم کردم المثنی صادر کند کارتی در آورد که بنویسد خانم شبنم لطفا بنویسید 1338 نه پسر تو 36 هستی نمیشه از من اصرار و از او انکار بالاخره در 37 به توافق رسیده بودیم و او داشت مهر میزد ناظم مانند اجل معلق سر رسید اینجا چکار میکنی سر کلاس نیستی مزاحم . . که خانم شبنم کارت را داد و نه آقای محسنی طفلک کاری نداشت کارتش را گم کرده. . . که سریع بیرون آمدم و بعد از ظهر خودرا به کتابخانه رساندم که من میتوانم سال دیگری باشم پرونده را بیرون کشیدند چطور شد یکسال کوچک شدی نه خانم اشتباه شده که با فروتنی و مهربانی کارت عضویتی نو صادر کردند و هنوز هم نمیدانم خنده آن دوخانم کتابدار به خاطر این بود متوجه داستان شده بودند یا برای چیز دیگری بود .مهم این بود که یکسال دیگری میتوانستم بروم در تابستانها دوغم را بخورم و زمستانها هم با آتش پیت حلبی بابا گرم بشم تا کتابخانه باز بشود.

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

چی بگم ,مرضیه هم رفت . . .




چی بگم
چی بگم وقتی که این دیوونه دل بونه می گیره
تو رو می خواد، تو رو می خواد
چی بگم
چی بگم
چی بگم وقتی که سر می زنه بر دیوار سینه
تو رو می خواد، تو رو می خواد
چی بگم
چی بگم
وقتی که این خون شده از دست تو هر شب تا سحر فکر تو و ذکر تو، سودای تو داره
تو رو می خواد، تو رو می خواد
. . .

با صدای زنده یاد مرضیه بشنویید

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

قاصدک (2) . . .

در ادامه :

با سپاس فراوان از بادبان عزیز:

در طول این سالها که در انتظار وقوع معجزه ایی بودم و پنجره اتاقم را برای آمدن قاصدکی خوش خبر باز گذاشته بودم دوست عزیزم قاصدکی شد و معجزه کرد و پیک شادی با خود آورد .




تصویر سمت راست که قبلا هم در اینجا قرار داده ام آخرین عکس ما یاران دبستانی بود که یکی دو ماهی به امتحانات نهایی ششم انداختیم وبرای اولین بار بود که بر خلاف 5 سال گذشته که در کلاس درس و در چند قسمت با معلم آنسال انداخته میشد اینبار اولیا مدرسه مارا در حیاط مدرسه جمع کردندتا جملگی در کادر قرار بگیریم وجدای از معلم اصلی ما معلم نقاشی و مدیر و ناظم هم در کنار ما ایستادند تا در این عکس یادگاری که هم نکته پایان یک آغازی بود و هم نکته شروع آغاز دیگر, سهمی داشته باشند. باری این آخرین عکسی بود که دبستان مولوی از کلاس ششمی هایش داشت که اورا ترک میکردند و عجبا خود هم بارش را بست و از کوچه مدرسه و مطیع الدوله به خیابان فرهنگ کوچ کرد و مجموعه ما هم چون دانه های تسبیح نخ پاره شده ایی به گوشه ایی افتادیم. دوره اول جداییها از اینجا آغاز شد اگرچه تلخ بود ولی میشد تحملش کرد چرا که هنوز اراده میکردیم همکلاسیها را میدیدیم و یا اقلا راجع به آنها از بقیه میشنیدیم و چند تایی که نقل مکان کرده بودند عشق محله آنها را به هر بهانه ایی بسمت خود میکشید, مثل روزهای تاسوعا و عاشورا که خیلی گمشده ها را میشد دید حتی دختر های محله که به خانه بخت رفته بودند.از بچه ها یکی دوتایی زده بودند بیرون که باز جسته و گریخته خبرشان میرسیدواگر هم چند تایی خبری و اثری ازشان نبود جای نگرانی نبود, میشد غیبتشان را توجیح کرد تا اینکه تغییرات 57 آمد و رفته رفته رابطه ها کمتر و کمتر شد ند و بازی کلاغ پر شروع شد و جدایی های واقعی و تلخ هم آغاز شد و حالادیگر غیبتها تنها سه دلیل برای توجیه داشتند, مانند حکایت بره ایی که در گله ایی گم میشود که میتوان فکر کردکه در آغل جامانده و یا از گله جدا شده و به بیشه همسایه رفته و یا اینکه خدایی ناکرده اسیر گرگ شده همانطور که این آخری به تن شبان رعشه میاندازد حکایت ما چند تایی که هنوز در محل مانده بودیم, وقتی تلاشهایمان برای باخبر شدن از حال و روز دوستانمان بی نتیجه میماند شده بود.خلاصه در بازی کلاغ پر نام من نیز خوانده شد و بدنبالش هم پر و در پی آن هم دوری از یار و دیارو بی خبری و تنها ره آوردم رعشه ایی که با خود آورده بودم .
با آنکه حرف برای گفتن بسیار است در اینجا به این مقدار بسنده کرده وباقی را به نوشته های دیگرم میسپارم و حال به موضوعی میپردازم که دلیل این خانه تکانی پاییزی دل گشت. راستش دوست داشتم شادیم را با شما دوستان امیریه تقسیم کنم اما چه میشود کرد که دل تک تک ما فرقی هم نمیکند چه آنانکه که در داخل هستند و ما که برونیم غرق خون است و جملگی مبتلا به دردی مشترکیم . باری بنا به رسم هرساله امسال هم در اول مهر و آغاز سال تحصیلی نو فیلم یاد هندوستان کرد و افسوس دورانی را خوردم که مثل خیلیها قدرش را ندانستم از این رو بود که مطلبی با عنوان ( آ با کلاه آ بی کلاه و الف ) نوشتم وقصدا عکس کلاس اولم را هم ضمیمه نمودم کاری که هر وقت مناسبتی باشد انجام میدهم به این نیت که دنیا را چه دیدی . . . که این بار گویی دعای غریبانه ام به هدف اصابت کرد و ایمیلی از بادبان نازنین دریافت کردم که عکس بالا که در قسمت اول مطلب هم میباشد, همراهش بود که برایم نوشته بود دوستی دارد به نام محسنی که مثل من و خودش حال در بیشه همسایه میباشد گویا بامن هم مدرسه بوده که در این عکس هم دیده میشود آیا میشناسمش؟ دیدن نام محسنی و بعد وقتی روی صفحه مونیتورعکس ارسالیش ظاهرشد با دیدن چهره این ده نفر چه حالی پیدا کردم که هنوز هم ادامه دارد غیر قابل وصف میباشد, تنها اینرا میتوانم بگویم دوباره بچه شده بودم در حیاط مدرسه بودم و بجای یا حسین که تا موقع خروجم بر مدرسه طنین انداخته بود باز از کلاسها برپا و بر جا ی و خانم اجازه وصدای ویولون آقای سرود که از ویوالدی و زنده یاد یاحقی زیباتر مینواخت را میشنیدم. بعد از سالها همان حال چوپانی را داشتم که یکی از بره های گمشده اش را سالم پیدا کرده بود دل کندن از این حالم سخت بود اما باید به بادبان جواب میدادم جوابیه ام مانند حالم پریشان بود نوشتم بامحسنی در تمام دوران همکلاسی بودیم و از بچه های یکی از کوچه های اسفندیاری میباشد و مشخصه ایی که از او بیاد دارم موقع بازی پینگ پنگ از فرط هیجان موقع بازی زبانش را بیرون میاورد (البته اینرا اینجا مینویسم که زیبا ترین لحظه زمانی بود که سرویس دست او بود وقتی توپ را بالا میانداخت برای اینکه چرخی بزند نا خواسته کش و قوصی هم به خودش میداد شبیه قر دادن)و فرستادم که بادبان نازنین بی وقفه در جواب ایمیل ام باز عکسی اما اینبار از امروز محسنی را فرستاده و نوشته بود الحق و الانصاف هنوز هم عالی بازی میکند .

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

قاصدک (1) . . .

در زمانهایی که نوجوان و جوان بودم بنا بر خصلت این دوران و سن سال که آدمی سر شار از شور و حال و تهی از تجربه میباشد به بهانه ایی این جمله (بدنبال گمشده ام میگشتم غافل از اینکه خود گمشده گمشده ام میباشم) را جایی نوشتم که بعدها ازگذشت زمان و تجربه اندوزی هایم آموختم که هر کدام ما وا قعا خود بنوعی گمشده گمشدگانمان که عمری دنبالشان میگردیم, میباشیم !!!
دبستان مولوی مدرسه نقلی در دل کوچه پسکوچه های امیریه و مهدی موش با هفت کلاس درس و حیاطی که در کمال گشاده دستی تنها برای بچه های دو کلاس کافی , همگی در آن میلولیدیم و ریشه های عاطفه بینمان ریشه میدواند و عمیق تر میشدند بگونه ایی که شش هفت ساعت در کلاس و حیاط مدرسه بسمان نبود و سیرمان نمیکرد که ساعاتی راهم در کوچه ها و بن بستهایمان خرجش میکردییم .
دبستان مولوی با تمام کمی ها و کاستیهایش بقول شمس هم مدرسه ایی نازنینم که بوی آمونیاک ادارار کلاسها را پر میکرد و خواننده عزیزناشناس وبلاگم که نوشته: موقعی که خانم نخست کریمی مشقش را خط میکشیده قسمتی از سقف فرو میریزد و همین هم باعث انحلالش میگردد و . . . هیچ کدام باعث نگشتند دوران آنجا بودنمان برگهای زرینی از دفتر خاطراتمان نگردند. دبستان مولوی صفحه پازلی بود و ما همکلاسیهای نظام قدیمی که 6 سال را از اول تا آخر باهم سر کرده بودیم تکه های پازل آن که جدایی اولیه مان با تمام تلخییش اجباری تقریبا قابل تحملی بود که با پایان دوره ابتدایی باید در دبیرستانها پخش و پلا میشدیم اما با این گارانتی که در محل میشد باز از همدیگر شنید و با هم دیداری داشت, متاسفانه عمر این دوران هم کوتاه بود که آفت زد و اینبار جدایی ها تلخی خود را بیشتر به کاممان کردند و ناف ارتباطیمان بریدند و آخرش هم آن عده ایی مان که جان سالم بدر بردیم, تعدادی در درون و بقیه هم در برون جز مفقودین شدیم . در دوران آرامش قبل از طوفان خانمان برا انداز چند سالی هنوز هر کدام از ما که راهمان از جلوی مدرسه نیمه مخروبه کج میشد تابلوی بجا مانده اش با تمام آه و حسرت ها پادزهری برایمان بود که بنوعی هنوز میشد صدای همهمه و خانم اجازه های بچه ها رامی شنیدیم و احساس میکردیم که این دلخوشی هم دیری نپایید و نام دبستان مولوی جایش را به عزاداران حسینی داد و یا حسین های آنها هم . . .
باری ما مفقودین و باز مانده های آن کاروان هر کدام در منزلگاهای تازه مان بویژه دسته تبعیدیها یمان دلبستیم به معجزه و قضا و قدرو صحت این گفته نرسیدن کوه و رسیدن آدمها و به باد و قاصدک و کلاغهای خبرچین و . . .
ادامه دارد . . .