۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

قاصدک (1) . . .

در زمانهایی که نوجوان و جوان بودم بنا بر خصلت این دوران و سن سال که آدمی سر شار از شور و حال و تهی از تجربه میباشد به بهانه ایی این جمله (بدنبال گمشده ام میگشتم غافل از اینکه خود گمشده گمشده ام میباشم) را جایی نوشتم که بعدها ازگذشت زمان و تجربه اندوزی هایم آموختم که هر کدام ما وا قعا خود بنوعی گمشده گمشدگانمان که عمری دنبالشان میگردیم, میباشیم !!!
دبستان مولوی مدرسه نقلی در دل کوچه پسکوچه های امیریه و مهدی موش با هفت کلاس درس و حیاطی که در کمال گشاده دستی تنها برای بچه های دو کلاس کافی , همگی در آن میلولیدیم و ریشه های عاطفه بینمان ریشه میدواند و عمیق تر میشدند بگونه ایی که شش هفت ساعت در کلاس و حیاط مدرسه بسمان نبود و سیرمان نمیکرد که ساعاتی راهم در کوچه ها و بن بستهایمان خرجش میکردییم .
دبستان مولوی با تمام کمی ها و کاستیهایش بقول شمس هم مدرسه ایی نازنینم که بوی آمونیاک ادارار کلاسها را پر میکرد و خواننده عزیزناشناس وبلاگم که نوشته: موقعی که خانم نخست کریمی مشقش را خط میکشیده قسمتی از سقف فرو میریزد و همین هم باعث انحلالش میگردد و . . . هیچ کدام باعث نگشتند دوران آنجا بودنمان برگهای زرینی از دفتر خاطراتمان نگردند. دبستان مولوی صفحه پازلی بود و ما همکلاسیهای نظام قدیمی که 6 سال را از اول تا آخر باهم سر کرده بودیم تکه های پازل آن که جدایی اولیه مان با تمام تلخییش اجباری تقریبا قابل تحملی بود که با پایان دوره ابتدایی باید در دبیرستانها پخش و پلا میشدیم اما با این گارانتی که در محل میشد باز از همدیگر شنید و با هم دیداری داشت, متاسفانه عمر این دوران هم کوتاه بود که آفت زد و اینبار جدایی ها تلخی خود را بیشتر به کاممان کردند و ناف ارتباطیمان بریدند و آخرش هم آن عده ایی مان که جان سالم بدر بردیم, تعدادی در درون و بقیه هم در برون جز مفقودین شدیم . در دوران آرامش قبل از طوفان خانمان برا انداز چند سالی هنوز هر کدام از ما که راهمان از جلوی مدرسه نیمه مخروبه کج میشد تابلوی بجا مانده اش با تمام آه و حسرت ها پادزهری برایمان بود که بنوعی هنوز میشد صدای همهمه و خانم اجازه های بچه ها رامی شنیدیم و احساس میکردیم که این دلخوشی هم دیری نپایید و نام دبستان مولوی جایش را به عزاداران حسینی داد و یا حسین های آنها هم . . .
باری ما مفقودین و باز مانده های آن کاروان هر کدام در منزلگاهای تازه مان بویژه دسته تبعیدیها یمان دلبستیم به معجزه و قضا و قدرو صحت این گفته نرسیدن کوه و رسیدن آدمها و به باد و قاصدک و کلاغهای خبرچین و . . .
ادامه دارد . . .

۱۳ نظر:

سجاد گفت...

حسين عزيز متن بسيار زيباى شما بسيار غم آور نيز ميباشد... درود بر شما كه همواره صادقانه سخن ميگوييد. در انتظار پست آتي شمايم.

سجاد گفت...

حسين عزيز متن بسيار زيباى شما بسيار غم آور نيز ميباشد... درود بر شما كه همواره صادقانه سخن ميگوييد. در انتظار پست آتي شمايم.

سجاد گفت...

حسين عزيز من با فيلتر اسلامي شكن وارد شدم. تصاوير رو ميشه ديد. من با اينكه در آن دوران هرگز در دبستان مولوى و محله هاى نامبرده شده نبودم اما با ديدن اين تصوير احساس آشنا بودن دارم. حسين عزيز تصاوير پستهاى پيش از اين پست را هم كه ميبينم بار ديگر هنر شما را درانتخاب عكس ميستايم.

mahbub گفت...

سلام
چقدر خوب که از سالهای دبستان هم عکس دارید.من هیچ عکسی از ان سالها ندارم و هر وقت این گونه عکسها را میبینم غبطه میخورم.پست قبلی هم خاطره کلاس اول هم خیلی جالب بود .من هم یک خاطره بد از کلاس اول دارم و اون خطکش خوردن روی دستهایمان از خانم معلم به خاطر بغل کردن یک بچه گربه که تو حیاط مدرسه بود البته با کمی شیطنت بازی ،ولی خداییش حقم ان خط کش خوردن دردآور روی دست نبود .خلاصه بگذریم خاطرات زیبای شما ما را هم به زمانهای قدیم میبره.

oasis گفت...

سلام شب شما به خیر

من هم از تمام دوستان دوران مدرسه فقط با یکی دو نفر خیلی دورادور و دیر ارتباط دارم... حال و روزگار و شرایط آدمها عوض می شود مسائل ما و دلبستگی های ما فرق می کند هر کدام آدمهایی دیگرگونه می شویم...

انگار غریبه با هم...

داریوش گفت...

سلام دوست من خوبی -حسینیه هم باز خوبه -خوب که پاساژنشد مثه .....
قشنگ به تصویر میکشی

امیر گفت...

سلام بر آقا حسین عزیز
متاسفانه تصاویرتون واسه من بالا نمیاد..!
مثله اینکه باید ماهم از فیلترشکن اسلامی استفاده کنیم.
واالله نمی دونم چی بگم...
ما که هر جا گیرمون بیاد می کنیمش حسینیه و مسجد.
به خدا خفه شدیم
آخه حیف اون مدرسه نبود.
بی صبرانه منتظر ادامه خاطرات زیبتون هستم.

با آرزوی بهترین ها

سجاد گفت...

عزیزم ما فیلتر شکن اسلامی ندارم اگر هم داشته باشیم یک زباله ای میشود مثل وضع حال حاضر اینترنت جمهوری اسلامی. اما فیلتر اسلامی شکن چرا داریم:-)

نفیسه گفت...

امان از این عکسها و heimweh

بی بی باران گفت...

دلم گرفت....خیلی تلخ بود.یعنی سرنوشت ما هم اینطوری میشه به حسرت یاد کردن از گذشته و آدمهایش؟

فاطمه.م گفت...

سلام
بعد از مدتها با خوندن این حرف ها(http://www.abrabi.com/?p=478) یاد شما افتادم ، خوندنش شاید برای شما حس متفاوتی داشته باشه. 

ناهیدیوسفی گفت...

سلام هم محله ای.
لدت بردم از نوشته هایتان.به نظرم ما هم نسلیم.من هم همان خاطرات شمارادارم اما دخترانه.زمانی دیوار اطاق من پربود از عکس تونی کرتیس،پل نیومن،مارلون براندو،سوفیالورن،آن مارگرت و خیلی های دیگر.باید من هم راجع به آنها بنویسم.نتوانستم همه مطالبتان را بخوانم چون احساس میکنم باید آهسته آهسته بخوانم ولذتش را زیر پوست و خونم احساس کنم.ممنون از نوشته هایتان.درود

میکی گفت...

سلام حسین عزیز.
زندگی همش مرور خاطراته. ای کاششششششش که خاطرات گاهی با این حسرت بر دل باقی نمیموندن....

سال اول دبستانم برای خودش شروعی داره. گرچه باز تو دوران شما انگار حال و هواش خیلی فرق داشته..