‏نمایش پست‌ها با برچسب از گفتنیها. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب از گفتنیها. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

پر پرواز . . .

ما همچنان بیشماریم !!!

از یاد نبریم که هرکدام از ما پر پرواز پرنده صلح و آزادی هستیم .

۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

آزادی . . .


برای زندگی زنده بودن کافی نیست. پروانه میگوید: خورشید ,آزادی و یک گل کوچک لازمه اش میباشد.
(هانس کریستین آندرسون)
* * *
هر چقدر قفس تنگ تر گردد عظمت آزادی بیشتر میگردد.
(ناشناس)
* * *
آزادی یعنی احساس مسولیت کردن و به همین دلیل خیلی ها از آن میترسند.
(برنارد شاو)
* * *
کسی که آزادی را قربانی امنیت خویش میکند آخر سر هر دو را از دست میدهد
(فرانکلین)
* * *
هنر یکی از فرزندان آزادیست.
(شیللر)
* * *
از محسنات آزادیست که آدمی به کسی که آنرا دارد و یا در حال بدست آوردنش میباشد حسودی نمیکند بلکه حسرتش را میخورد و آرزویش را میکند.
(خودم )

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

و یاسمن . . .

درست ساعتی بعد از آخرین مطلبم ترانه یا سرود مرغ سحر کامپیوترم دچار دل پیچه الکترونیکی شد و مرا برای چند روزی از دنیای مجازی دور ساخت و خانه نشین جهان عینی نمود و مجبورم ساخت تا برای آگاهی یا همراهی با روزمره های گیتی و همچنین برای کاستن از اندوه دوری از یاران نازنین دنیای مجازی به جعبه جادویی متوسل شوم.اولش خوش آغاز شد مقارن بود با شکوفایی غنچه های یاسمن تونس که گویی از جعبه جادویی من گذشته به فضای اتاقم رخنه میکردو با آه و حسرت مرا میبرد به جلوی بساط کتابفروشی های دانشگاه در سالهای هزاران امید تا کتاب بر میگردیم گل نسترن بچینیم بخرم مانند خیلی از هم نسلانم با این آرزو که باغچه خانه ماهم روزی غرق نسترن گردد دریغا که لاله زار شد آنهم چه لاله زاری . . .
هر روز که میگذرد جعبه جادویی من خبرهای خوشی میدهد تا جایی که من سرکوفت صفحه اش را به صفحه مونیتور بیمار کامپیوترم میزنم که تا قبل از نقاهتش همواره پر بود از خبرهای بد و یاس آور حال جعبه سحر آمیز من خبر از این میدهد که یاسمن تونسی همچو پیچکی از دیوار بالا رفته و بر کوچه فرود آمده و عطرش مانند یاس امین الدوله نه کوچه که خانه همه همسایه ها را فرا گرفته از این همه خبر خوش به وجد میام اما وقتی بیاد جوانه نورس سبز خانه میفتم که خیلی زودتر از بوته یاسمن تونسی سر از خاک بر افراشت اما افسوس شکوفه نداده تبرها به جانش افتادند . روز بعد روز بدی بود به خانه که میرسم برای اینکه خبری را از دست نداده باشم ویدیو تکس را باز میکنم دعوت به راهپیمایی یک میلیونی و کلی تبلیغ و تعریف غربی ها لجم میگیرد یاد سه و چند ملیونی خودمان و کم محلیشان میفتم که در قسمت پایین صفحه ناگهان چشمم میفتد به خبری که گویی برای خالی نبودن عریضه نوشته شده زنی از سلاله ما و همچو ما آواره و غربت نشین به جمع لاله ها پیوست با آنکه تصمیم گرفته بودم تا رفع نقاهت کامپیوترم وارد دنیای مجازی نشوم با دیدن این خبر ناگوار راهی اینترنت کافی ( کافی شاپ ) میشوم در آنجا همینطور که فهرست وار عناوین اخبار و مطالب را میخوانم با خبر بد دیگری مواجه میشوم داریوش همایون هم رفت برای فقدانش همانقدر ناراحت میشوم که در طول این سالها برای مرگ خیلی از بزرگان بویژه آنهایی که دور از یار و دیار بار خود را بستند .او کسی بود که روزنامه اش دانشگاهی برای فراگیری علم خبرنگاری بود و یادگارا نش هم بیشمارخبرنگاران زبده ایی که داشته و داریم و دیگر اینکه او تنها وزیری از وزرای شاه بود که تا واپسین لحظه حیاتش به میهنش اندیشید و قلمزد ( روحش شاد و یادش گرامی باد) باری صفحه مونیتور آنجا هم عین مونیتور من پر از غم و اندوه بود و حسرت مثل درد دل دختر بازمانده آن بانو که به حق میپرسید آیا این حق را نداشته در اخرین لحظه حیات مادرش اورا ببیند و من در دنیای فانتزی خود مادر را مجسم میکنم که اگر دخترش را میدید حتما برایش مرا ببوس گلنراقی را میخواند. اما آنچه در آن وقت کم در اینتر نت کافی در اینجا و آنجا دیدم و مسخره بود دعوای دو گروه که این دگرگونی ها را در گوشه و کنار عالم را به خود نسبت میدادند یکی صدور انقلابش مینامید و دیگری کپی برداری از حرکتی که متاسفانه بیحرکت ماند . دیروز با رفع نقاهت کامپیوترم با جعبه جادویی ام وداع کردم به امید اینکه روزی نه در دور دست عطر یاسمن خانه ما را به اتاقم ساطع کند.

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

شاهزاده کوچک . . .

از روزی که این اتفاق ناگوار افتاد تا دیروز که در خبر ها خواندم و شنیدم که بنا به حکم قاضی امروز یعقوب . . . در ملا عام به دار آویخته میشود همواره بخود میگفتم اگر ماموران انتظامی وظیفه نشناسی که از پول ملت تغذیه میشوند که حافظ مال و جان مردم باشند و مردم به اصطلاح مسلمان حاضردر صحنه اقدامی میکردند هم مضروب, مقتول و هم ضارب ,قاتل نمیشد و حال هر دو زنده بودند وهم وابستگانی سیاه پوش عزیزانشان نمیشدند . دیشب را با امید به اینکه شاید تا اجرای حکم فرجی بشود و این بنده خدا که خود قربانی بیش نیست بالای دار نرود به رختخواب رفتم.
امروز4 صبح قبل از زنگ ساعت بیدار شدم و با ترس ولرز کامپیوتر را روشن کردم تا قبل از خارج شدن از خانه سر خط خبر ها رانگاهی بیاندازم که آن لحظه هنوز خبری از اجرای حکم در سایتی که بودم نبود ولی خبری دیگر سحر گاهم را بهم ریخت و آنهم خودکشی علیرضا پهلوی پسر کوچک شاه فقید که راه خواهر کوچکش را انتخاب کرد غمی سنگین بردلم نشست و بغضی گلویم را فشرد بیاد برخی از مراسم دربار افتادم که چقدر کوچک بود و شیطنت کودکانه اش را میشد دید که با چه زجری کنترل میکند و هم نسل های من بخوبی بیاد دارند روزی که با خانواده اش ایران را ترک میکردند هنوز کودکی بیش نبود . در همان زمان کم که باید از خانه خارج میشدم در سایتها مرگ اورا دنبال کردم و چون در طول این سالها خبری از او نداشتم کنجکاو بودم ببینم چه میکرده که وقتی دیدم این پسر از فرط علاقه اش به سرزمین ابا اجدادی خود ایرانشناسی و فلسفه خوانده و آنرا هم در دانشگاهی چون هاروارد تدریس میکرده اینجا بود که وفای او به کشورش و علاقه اش به تاریخ سرزمینش جگرم را آتش زد و حالم را بیش از پیش منقلب ساخت یاد مادرش افتادم که در عرض هشت سال برای بار دوم باید در داغ فرزندی دیگر بنشیند.
در طول راه و در تمام ساعاتی که کار میکردم به شاهزاده فکر میکردم که او نیز قربانی بی خردی شخص یا اشخاص دیگری شد و اینبار اگری دیگر گریبانم را گرفته بود اگر شاه بعد از بازگشتش سال 32 عطای قدرت را به لقایش میبخشید و مانند شاهان و ملکه های اینجا به شکل سمبلیک رضایت میداد دختر و پسرش مانند مضروب و مقتول بالا زنده بودند و هم خود و خانواده اش چنین روزی نداشتند و نه ملتش چنین روزگاری . . .
بعد از ظهر که بخانه رسیدم بیدرنگ وارد اینتر نت شدم که دیدم متاسفانه در حق آن بینوا فرجی نشد, اخبار مربوط به خودکشی پسر شاه را دنبال کردم مطالب نوشته شد ه را خواندم و برخی برنامه های تلویزیونی را دنبال کردم اما آنچه که در برخی کامنتها و یا تماسهای تلفنی اشکم را در آورد مرگ اخلاق بود که کسانی که خود را انسان مینامند نوشته بودند و یا بیان میکردند مانند همین تصویر که اینبار نه برای گرفتن ساندیس و کیک و سیب زمینی این جماعت جمع شده بودند بلکه برای دیدن جوانی بر بالای چوبه دار که چگونه جانش گرفته میشود و نفرین بر انگشتان خبرنگارانی که باید درد مردم را با دوربین خود بتصویر بکشد از لحظه لحظه چنین تراژدی های غیر انسانی عکس میگیرند .
پینوشت:
دوستان عزیز مطلب دیگری در نظر داشتم بنویسم که باعث شادیتان گردم از روزگاران خوش گذشته به امید اینکه روزی بازگردند که با این اتفاقاتی که روی داد نوشته بالا رانوشتم چرا که نمینوشتم هم دچار ناراحتی وجدان میشدم وهم خودرا از همان گروه بد اخلاق وبی اخلاق میدیدم چرا که اعتقاد دارم و بر آن نیز پای میفشارم که ایران عزیزم به همه وهمه که ایرانیند هرجا که باشند و هرچه باشند تعلق دارد و پروانه هایش هم برایم با هر نقش و نگاری و رنگی که داشته باشند پروانه اند و برای تمامشان که بیگناه در طول این ایام سوخته اند با تمام وجود احترام گذاشته و سر تعظیم فرود میاورم . روحشان شاد
برای شاهزاده کوچولو و تمام آنهایی که به این سرزمین عشق میورزند گوش کنید . . .

۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

از بوبی تا کاکلی یا چرخه زندگی . . .

تدارک برپایی جشن سال نو و پشت سر گذاشتن اولین دهه قرن جدید میباشند متاسفانه همچنان طبق معمول این سالها همچنان شاهد خبرهایی ناگوار از میهن و هم میهنانمان میباشیم که همین باعث شده که تمام رسانه ها از هر نوعش پر از این اخبار باشند که وبلاگها و وبسایتها نیز از این امر مستثنی نیستند برای همین فکر کردم که لااقل مطلب من تا حدودی خارج از این حال و هوا باشد اگرچه میدانم ناگزیر و ناخواسته و با تمام سعی و کوششم باز قلمم به آنسو کشیده خواهد شد .

1/ قبل از اینکه حکایت عکس بالا را بیان کنم لازم میدانم اشاره ایی داشته باشم به علاقه ام به حیوانات که برمیگردد به دوران طفولیتم که البته مقداری هم تقصیر ژن میباشد.خلاصه در طول زندگیم بجرات میتوانم بگویم بیشتر از آنچه من به این دوستان زبانبسته داده باشم ازشان دریافت کرده ام و چه بسا در سخترین دوران چون دوستان شفیقی همراهم بودند . از زمانی که بیاد دارم دوستدار گربه و گربه سانان و پرندگان بودم که متاسفانه موقعیت زندگی با مادر بزرگ اجازه داشتنشان را نمیداد . مادر بزرگ خود که علاقه فراوانی به گربه داشت میگفت در خانه اجاره ایی حتی صاحبخانه هم راضی باشد کار درستی نیست و در مورد پرنده که آنزمان نگاهداشتن کفتر (کبوتر) در محله داستان پیش و پا افتاده ایی بود اما مادر بزرگ آنرا دور از شان خانوادگیمان میدانست . چند سالی در ایام بهار به داشتن کرم ابریشم دل خوش میکردم و وجود این موجودات کوچولو و وول خوردنشان روی برگ توت تمام تنهایی هایم را در خانه مادر بزرگ پر میکردند که بعدها که جوجه ماشینی به بازار آمد و گهگاهی مادر بزرگ برایم میخرید آن لحظه اوج خوشبختیم بود, که اتفاقا اولین بار هم تلخی از دست دادن چیزی که دوستش داری را بمفهوم واقعی کلمه در همان دوران فهمیدم. قصه ربوده شدن زیبا توسط گربه ولگرد محله که قبلا در اینجا نوشته ام.بعد ها که بزرگتر شدم اگرچه هنوز حیوانات را دوستشان داشتم ولی داشتن سرگرمیهای دیگر و بیرنگ شدن تنهایی هایم و دلخوشیها, این فرصت را بمن نمیداد که در فکر نگاهداریشان بیفتم تا اینکه اوضاع دگر گون شد و تمام همان چیزها که مانع شده بودند یعنی دلخوشیها یکی بعد از دیگری محو و از صفحه روزگار پاک شدند و بجایشان یاس و نومیدی جایگزین شدند واز شهر زیبا تنها نامی ماند و از مردمان مهربانش نیز تنها یادی در اینجا بود که برای ماندن و تحمل فکر چاره ایی بودم که به سراغ دوستانی که همیشه آرزوی داشتنشان را داشتم ولی نداشتم رفتم و در فاصله زمانی کوتاه خانه شد خانه وحش شد .از گربه که سوگلیم بود گرفته تا پرنده هایی از طوطی و سره و فنچ تا ماهی های آب شیرین . . . جملگی شدند اهل بیت و برخلاف بیرون از خانه که ادمیان بجان هم جنسان خود افتاده بودند و نامش را ذوق زدگی انقلابی مینامیدند در مقابل ساکنان منزل در صلح و صفا همزیستی مسالمت آمیزی را هم زندگی میکردند وسوای آنکه زیبایی های زندگی را به رخ ما میکشیدند به من نیز میاموختند, که انصافا نقش اصلی آن صحنه را گربه ام دخی ایفا میکرد که متاسفانه با عمر کوتاه دخی قصه آن ایام هم کوتاه شد.

2/سالهای اولیه غربت با هیجانها و دلهره ها و بلاتکلیفی هایش مجال داشتن حیوانی را از ما گرفته بود ولی بعد ها که تا حدودی با اینجا انس گرفتیم و فهمیدیم که حالا حالاها باید ماندگار باشیم خواهر بزرگم که مدتها هم خانه بود گربه ایی آورد و تا زمانی که ازدواج باعث جدایش از ما شد, به برکت وجود او در خانه همیشه گربه ایی داشتیم که بچه دار شدنهایشان و صاحبی برای طفلان پیدا کردن دست به دست هم داده باعث میشدند که مقداری از درد فراغ یار و دیار و . . . کم شود که با جابجایی خواهر خانه یکهو خالی شد و برادر کوچکتر اگر چه پیشم بود ولی او سرگرم مدرسه و دوستانش و بازی بود . باز برای چندمین بار برای رهایی از تنهایی باز هم بسراغ دوستان قدیم رفتم که گربه ایی که صاحبش سانچو نامیده بود را آوردم و این درست مصادف با اواسط دهه نود بود که آوردن سانچو و دوران زندگیش با ما خود داستانیست که اگر فرصتی و مناسبتی بود در آینده خواهم نوشت . باری متاسفانه بعد از مدتی گربه دوست داشتنی من هم به سفری بی بازگشت رفت و این سفر او بنحوی فجیع بود و اندوه بار که با خود پیمان بستم که دیگر هر گز گربه ایی نداشته باشم .

بعد از مرگ سانچو به شهر مجاور نقل مکان کردم اما با وجود این جابجایی هنوز از غم سانچو بطور کامل رها نشده بودم البته دلیل دیگر شاید برای این بود که آلترناتیوی برایش پیدا نکرده بودم . برادر که خود بعد از سالها گربه و سگ داشتن حال بناچار قناری را جایگزین آنها کرده بود و از اینکه بالاخره قناریهایش جوجه ایی به او هدیه کرده بودند بسیار شاد بود و حتی افتخار هم میکرد . مهر برادری اورا واداشت تا علاقه اش را برای داشتن جوجه قناری هایش را زیر پا گذاشت و با خرید قفسی و جفتی برای او بدون آنکه خبری داشته باشم روزی برایم آورد تا مرا از آن حال و هوا در بیاورد . الان حدود دوازده سیزده سالیست از آن زمان میگذرد. میهمانهای اولیه من که در تصویر دیده میشوند بوبی و همسرش میباشند که با پرواز آنها به ابدیت دوستان دیگرشان بوبوش و دخی

جایشان را گرفتند و در حال حاضر هم انگوری وکاکلی که تصویرشان در آغاز مطلب میباشد بعنوان نسل سوم هم خانه ما میباشند. کاکلی قناری نارنجی رنگ که پشت به دوربین میباشد را روز کریسمس در زیر بارش برف خریدیم تا بوبوش و انگوری که چند وقتی بود هم خانه خودرا از دست داده بودند تنها نباشند. وقتی کاکلی را در قفس رها کردم همینطور که قفس را نگاه میکردم و به چرخه زندگی فکر میکردم که چگونه در عرض چند سال مهره ها جابجا میشوند و چه کسانی جایگزین چه کسانی بحق و ناحق میشوند با همین افکار همان موقع که وارد اینتر نت شدم دیدم هم محله عزیزم نق نقو مطلبی تحت عنوان چهار سو چوبی را درج کرده که هنوز هم در سایتش هست که تاریخچه کوچه ما و مردمانش در چندین دهه پیش میباشد که بعدها در روزگاری دیگر من و اهالی محل جایشان را گرفتیم و حال هم عده دیگری جای مارا گرفته اند . مطلب نق نقو هم تلخ بود و هم شیرین, دیداری بود با محله که در مجموع باعث دلتنگی و غم و اندوه بودودستاویزی برای لعن و نفرین به چرخه زندگی که آدمی را به کجاها که پرتاب نمیکند و انگیزه ایی برای این نوشته ام شد.


۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

فرانک ( Frank) . . .

1 . امسال ننه سرما گویی مانند ما در خانه اش دلش گرفته بوده که بر خلاف معمول زودتر زده بیرون واز همان موقع هم لحافش را شکافت تا پنبه هایش بر آسمان شهر هم چون پروانه های سفیدی به پرواز در آیند . آنها با یک هارمونی خاصی هم چون رقصنده های هنرمندی در فضا میرقصیدند وهمچون پروانه های سفید پرهای خود را گشوده و خودرا در بست در اختیار باد قرار داده بودند تا هرجا که دوست دارد با خودش ببرندشان و من مانند همیشه مانند دوران امیریه محونگاه کردنشان و در آرزوی اینکه باد همه آنها را بسمت من بیاورد الان هم مثل همون موقعها لجوج و یکدنده نه چتری در دست و نه کلاهی بر سر دارم مثل همان زمانها که مادر بزرگ با قربون صدقه رفتن میخواست کلاهم را بر سر بگذارم ولی من دوست داشتم برفها روی سرم بشینند که هم چون او سپید موی باشم و اما حالا که سالها گذشته موی سپید را دارم که نیازی به ننه سرما و برف نداشته باشم ولی افسوس مادر بزرگ نیست که با او رقابتی کنم. با صدای همسراز گذشته و امیریه جدا میشوم با هم راهی میشوییم ولی پروانه های سفید همچون رفیق همراهی ,دنبالم میکنند و با مهر بر سر و رویم مینشینند و شاید هم برسم خودشان غرقه بوسه ام میسازند و من نمیدانم . برای کوتاه شدن راه با همسر پل عابر پیاده را انتخاب میکنیم که آخرش ختم میشود به پاساژی که مرکز خرید شهر است خوشحالم که پل سقفی ندارد تا درب ورودی پاساژ آنها همچنان میتوانند همراهم کنند ولی من در فکر اینم که یادم باشد که قبل از وارد شدن با آنکه دل کندن سخت است اما همه شان را از خود دور بکنم تا در گرمای پاساژ کشته نشوند. روی پل مخصوصا وسط آن که بالای خیابان میباشد و زیبایی این پدیده زیبای آسمانی به اوج خود رسیده و اینجاست که جدا شدن از پروانه های سفید سخت تر اما متاسفانه این رسم روزگار است که جایی که دوست داری بمانی باید بروی و جایی که دوست داری بروی مجبوری که بمانی و منهم بناچار به تاسی از این رسم ناگوار ادامه میدهم و زیر لب به اجبارهای تحمیلی وناخواسته نفرین میکنم و درست در همین لحظه که چند قدمی به درب ورودی مانده درکنار دیواره پل روی زمین چندین شمع که بجز یکی دوتا همگی خاموش بودند وچند ورق کاغذ نوشته شده که این شمعها را در قبرستان ها استفاده میکنند توجهم را جلب میکند با کنجکاوی خودرا به آنجا میرسانم روی کاغذها تنها نوشته شده بیاد فرانک(Frank) تنها میتوانم حدس بزنم که فرانک شاید گدای شهر مان باشد که بنده خدا ییلاق و قشلاقی برای خودش داشت هوا که گرم بود اینجا مینشست و اگر سرد یا بارانی در قسمت دیگر ورودی پاساژ که مسقف بود. رو به همسرم کرده از او میپرسم یادت میاید اینجا کی مینشست او هم میگوید بیاد میاورد ادامه میدهم فکر میکنم خدایی ناکرده اتفاقی برایش افتاده این قضیه هم شادی لحظه های قبلیم را از من میگیرد و هم مانع از این میشود از تزیین زیبای پاساژ که مدیریت و کسبه پاساژ برای عیدی که در راه است سنگ تمام گذاشته اند ودیدن مردمی که در این سرما و بارش برف در تلاش تهیه هدایا هستند و شادی بچه ها از خرید والدینشان لذت ببرم.
2. در خونه تمام ذکر و خیرم از فرانکی که نمیشناختم بود و آرزومیکنم حدسم درست نباشد آنهم در چنین ایامی که مقارن با جشن تولد مسیح وسال نو میباشد . راستش یک کمی هم ناراحتی وجدان داشتم که آن بیشتر عذابم میداد چرا که دو سه باری از گدای شهرمان که نمیدانستم اسمش چیست و کیست در جمع دوستان انتقاد کرده بودم. او مردی بود که بر خلاف چهره ظاهریش که دلیلش ظلمی بود که خودش بر خود روا داشته بود و شکسته اش کرده بود شاید دهسالی از من کوچکتر بود اما از لحاظ قد و قواره خیلی درشت تر و بزرگتر از من بود .ریشی پر پشتی داشت مانند رنگ روشن موهایش که چند تایی سفید شده که بیشتر شبیه تولستویش کرده بودند. در جاهایی که در بالا اشاره کردم و گویی سرقفلیش را داشت ظرفی برای کمک جلویش میگذاشت و بدون آنکه از کسی درخواست کمکی کند مینشست و معمولا یعنی تقریبا مرتبا در لیوان کاغذی بزرگی کاپوچینو میخورد و گهگاهی با برخی از رهگذران زن یا مرد که با او دوستی پیدا کرده جلوی بساطش می ایستادند وبا او خوش و بش میکردند.
3.در چند روز گذشته در خانه و محل کار همچنان به این متوفی ناشناس فکر میکردم اما نه فرصتی پیدا کردم و نه راهم بسمت پل یاد شده کج شد, تا اینکه پنجشنبه که باز ننه سرما پنبه های لحافش را بیشتر از چند روزپیش بیرون ریخته و سوز و سرما نیز هجوم آورده بودند در حوالی مرکز خرید بودییم که برای فرار از سرما خود را به پل رساندییم من اینبار بالای پل تمام حواسم بجای تماشای برف و لذت بردن به مکان شمعها بود که هنوز دیده میشدند بسرعت خودم را به آنجا رساندم. چندین شاخه گل سرمازده و چند نوشته جدید اضافه شده بود و همچنان یکی از شمعها روشن بودند و دیگر چیزی که اضافه شده بود و دلم را سوزاند قاب عکس سفیدی بود که عکس فرانک با خنده ایی که بسیار زنده بود در آن قرار داشت و برفی که باد با خود به آنجا آورده بود به آن یک تکه کوچک یاد بود حالت غیر قابل توصیفی داده بود. حالا این حقیقت تلخ روشن شد که حدسم درست بوده فرانک همان گدای محبوب شهر بود .بغضی گلویم را گرفته بود و همان عذاب وجدان بیشتر از پیش آزارم میدهد که درسته بدگویی آنچنانی نکرده بودم اما چرا همان انتقاد . . . الان بجز غم در گذشت فرانک که به همسرم میگویم در این ایام عیدی که کمک مردم که بیشتر میشود جایش خالیست کاش بود و لذتی میبرد, حسرت مردم شهر را میخورم که آنقدر آزادند برای گدای شهرشان در گوشه ایی بساط یاد بودی راه بیاندازند و عکسی بگذارند و شمعی روشن کنند و مدیریت پاساژ خرید با آنکه به زیبایی آنجا لطمه میزند اما برای احترام به احساسات مردم نادیده میگیرد ولی در سرزمینهایی مانند سرزمین من برای عالمی و ادیبی و کسانی که خدمتی کرده اند, نمیتوان ادای دین کرد و یاد بودی گرفت.
4. از دیروز هوای بسیار گرم شد ه است که این دگرگونی به قیمت محو شدن برفهای زیباتمام شد که امروز که از قصد بسمت پل رفتم نه از برف خبری بود و نه دیگر از عکس و شمع فرانک اما میدیدم رهگذران وقتی به محل او میرسیدند لحظه ایی توقف میکنند که نشانگر این بود برای مردم شهرفرانک برف نبود با ذوب شدنش از یاد برود بلکه حالا حالا ها در دل مردم جای دارد که یادش را گرامی بدارند.
5. الان که نوشته ام تمام شد در گوگل ردش را دنبال کردم و به مطلبی راجع به او بر خوردم که در روزنامه محلی چاپ شده بود و علت مرگش را عفونت ریه نوشته بود و سطر جالب توجه این گزارش نظر خانمی بود که اورا تنها گدای سوگلی خودش و انگیزه ایی برای بیداری وجدانش برای کمک کردن نامیده بود . یادش گرامی باد. . .

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

از انسانیت تا . . .

امروز یک هفته است که دختر ما برای همیشه از پیش ما پرواز کرد تا به همسرش بوبی بپیوندت خب من و خانم دو سه سالی بود به او عادت کرده بودیم و ناراحتی و دلتنگیمان به اوامری طبعیست و اگر غیر این بود غیر طبیعی میبود .بالاخره او یادگاری بوبی بود که من و همسر نه اینکه اورا فراموش نکرده اییم که گاه و بیگاه ازاو با تاثر و تاسف یاد میکنیم از خصوصیات منحصر بفردش و مخصوصا شاد ترین روز زندگیش که بعد از مدتها که همسرش را از دست داده بود وتنها بود روزی که این دختره را خریدم آوردم که عین پروانه دور سر او میچرخید و دانه نهانش میگذاشت و صدها خاطرات تلخ و شیرینی که در طول دهسالی که با ما بود .
اما غرض از نوشتن این مطلب ناراحت کردن شما برای مرگ پرنده ام نیست (هرچند وقتی یکی میمیره و ماهم برای آنکه دیگری تنها نباشه یکی دیگر میخرییم و داستان همچنان با اشکها و لبخندها ادامه داره) بلکه هدفم چیز دیگریست در هفته پیش در هر رسانه ایی از هر قماشی تا دنیای مجازی خبری که در آن پخش شده بود و دل آدمی را بدرد میاورد و احوالش را منقلب میساخت حادثه چاقو کشی بود که متاسفانه با آنکه میتوانست چنین فرجام تلخی نداشته باشد اگر انسانها به وظیفه انسانی خود عمل میکردند بود . باری در چنین زمانی هفته پیش جمعه که از سر کار به خانه بازگشتم دو قناری نر که با آمدن من شروع به آواز خوانی میکنند یا جیک جیکی بنوعی که بخواهند خوشحالیشان را بیان کنند. هردو ساکت و آرام بودند با آنکه عجیب بود و سابقه نداشت من متوجه نشدم چرا چنینند وآنرا به حساب پر خوری و خستگیشان گذاشتم . تمام حواسم به شنیدن اخبار بود با آنکه میدانستم این دو هرگز پیش هم نمیشینند آنموقع ساکت کنار هم بودنداین امر عجیب هم مرا متوجه وضع غیر عادی قفس نکرد, تا اینکه موقع شام برایشان برنج آوردم تازه دیدم دخترک ته قفس افتاده و این دو غمگین روی چوبی که بالا سر اوست نشسته اند . همیشه چنین موقعی هرکدام سر ظرفهایشان میروند تا بخورند ولی نه برنج ونه تکه سیب و خیار هر آنچه را که دوست دارند را بردم سراغش نرفتند و همچنان پیش هم نشسته بودند. من جسد دختر را از قفس برداشتم حالا هردو به جای خالی او ذل زده بودند . انگوری که نام یکی از پسرهاست در هر حالی با موزیک شروع به خواندن میکند هر ترانه ایی را که میدانم دوست دارد را گذاشتم تا از آن پریشان حالی در بیاید, اما او هم چنان ساکت بود البته انگوری رابطه بسیار خوبی بر خلاف بوبوش با او داشت طوری که شبها به هم میچسبیدند و میخوابیدند ناراحتیش را میتوانستم درک کنم اما بوبوش که با او خوب نبود اندوهش و دلتگیش باورش برایم سخت بود. خلاصه خاک قفس را عوض کردم دانه تازه ریختم اما این دو رفیق وفادار همچنان در سوگ دوستشان نشسته بودند. شب موقع خواب که رسید اوج ناراحتی و غم من و همسر گشت چرا که انگوری با صدایی که تا آنموقع از اونشنیده بودییم معلوم بود دخترک را صدا میکرد و با چشمانش درون قفس و حتی بیرون دنبال او میگشت و بوبوش که منظور اورا میفهمید او هم بدنبال دخترک بود و مثل انگوری با لحنی متفاوت صدایش میکرد به همسرم گفتم انسانیت بمفهوم واقعی کلمه را باید از این دو پرنده که با همدیگر چند گرمی بیش نیستند آموخت این عکس العمل این دو نسبت به مرگ هم جنس و هم قفسشان و آن واکنش آدمها از حافظ قانون گرفته تا رهگذر و غیره در سرزمین محبوبم که قاتل با چاقویش و بقیه با اهمالشان جوانی را کشتند و هم خانواده ایی را و هم انسانیت را سیاهپوش کردند. اگر یادتان باشد چند ماه پیش در همینجا از گربه فداکاری که یک تنه با چندین سگ غول پیکر در افتاد تا جان صاحبش را نجات دهد نوشتم و فیلمش را هم گذاشتم وقتی آن حیوان را که بتنهایی خود را بخطر انداخت را با جمع آن تماشاچی ها که به خود زحمت ندادند تا جلوی فاجعه را بگیرند از اینکه بخواهم آنها را با حیوانی بسنجم احساس شرم میکنم چرا که با این دو حکایتی که من گفتم وحکایاتی که هر کدام از شما دوستان از مهر و صفاو وفاداری این زبانبسته ها میدانید , آری احساس شرم میکنم آنها را حیوان بنامم یا با حیوانات بسنجم زیرا که حیوان بودن نیز برای خود کلاسی دارد و ظرفیتی که برخی از آن هم بی بهره اند.

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

آرزویی که دیگر ندارم . . .

مقدمه : زمانی که بچه بودم و آرزویی داشتم که برآورده نمیشد مادر بزرگ نازنینم برای اینکه تسلایم بدهد میگفت حتما مصلحتی بوده وگرنه پروردگار الرحمن الرحیم هست و تمام بنده هایش را یکسان دوست دارد و . . .

در محل کار تازه ام با یکی از همکاران گپ میزدیم که حرف ما کشیده شد به مرگ و میر و کوتاهی عمر بعضی از آدمها و بعد رو به من کرد و پرسید چند سال دارم گفتم 52 و بعد هم از آنجایی که با مدینه گفتن فوری دلم کباب میشود به او گفتم با مقایسه با خواهر و مادرم که چهل و چند سالگی مردند ومخصوصا پدرم که با 35 سال رفت طوری که من اصلا بیاد نمیاروش هر روز صبح که چشمم را باز میکنم و میبینم هنوز زنده ام پروردگار را شکر میکنم برای طول عمری که بمن داده که یکهو پرید وسط حرفم وگفت من پدرم را اصلا نمیشناسم حال چه برسد که بدانم زنده است یا مرده تنها همینقدر میدانم که ایرلندی بوده پرسیدم چند سالت هست گفت 50 سالمه که بعد هر کدام رفتیم سر کار خودمان اما من راستش ناراحت بودم که چرا حرفهای ما به اینجا کشید اگر چه در طول اقامتم در اینجا بارها با قصه های مشابهش بر خورد داشتم باری حرفهای همکارم و دیگرانی که با آنها برخورد داشتم از لابلای حرفها و یا عکس العمل هایشان این دستگیرم شده که در هر سن و سالی که باشی و از هر جنسیت و قماشی و سرزمینی فرق نمیکند همانقدر که داشتن والدین, شادی و دارایی غیر قابل توصیفیست, نبود و نداشتنشان هم غمی بی انتها میباشد. در همین حال و هوا بودم یاد دو حکایت تلخ افتادم اولی تقریبا مربوط میشودبه اوایل دهه پنجاه که در خانه یکی از خویشان میهمان بودم .غروب با پسر صاحبخانه زدیم بیرون خانه آنها کوچه مریخ در خیابان سپه که یکی از مدارس هدف پسرانه هم آنجا قرار داشت بود . دوتایی میخواستیم بریم میدان حسن آباد و بعد از اینکه کارمان را انجام دادیم او برگرد خانه شان منهم بروم خانه خودمان از کوچه شان که وارد خیابان سپه شدیم هنوز چند قدمی نرفته بودیم تقریبا روبروی آشیخ هادی نرسیده به باستیون سر کوچه ایی چند نفر زن و مرد دور چیزی حلقه زده بودند که کنجکاوی مارا هم برانگیخت به جمع آنها نزدیک شدیم دیدیم بچه ایی در قنداق روی اسفالت پیاده روخوابیده و مردم هم همینطوری میبرند و میدوزند و کسی لااقل همت نمیکند بچه را از زمین سفت و سخت بردارد تا تکلیفش مشخص شود اما تا بخواهی تفسیر بمیل و انواع و اقسام انگهایی که به مادر ش و خود بچه میزنند و به تنها چیزی که فکر نمیکنند که این طفل شاید ثمره عشقی میباشد و مشکلات فرهنگی یا مالی . . . مادر را وادار به این حرکت نموده است . شنیده بودم میگفتند بیشتر مادران که بچه خود را سرراه میگذارند در گوشهایی کمین میکنند تا ببینند چه بر سر جگر گوشه شان میاید بهمین خاطر مرتب به دور و بر نگاه میکردم و به هر خانم جوانی بد بین بودم که در این موقع ماشین گشت پلیس کلانتری مرکز در خیابان ظاهر شد که با سر و صدای مردم ایستاد وقتی داستان را گفتند مامورشانه خود را بالا انداخت و با خونسردی گفت که آنطرف خیابان مربوط میشود به کلانتری 12 باید به آنجا خبر دهید. حالا تعداد مردم یا تماشاچی ها زیادتر هم شده بود که چند تایی دایه های مهربان تر از مادر هم پیدا شده بودند, ولی بچه همچنان در هوای گرگ ومیش خنک غروب همچنان بر روی زمین بود.من و دوستم با اکراه و بی میلی که میخواستیم بدانیم عاقبت بچه چه خواهد شد مجبور بودیم که آنجا را ترک کنیم ولی در بین راه هر دو ناراحت و تنها راجع به آن طفل معصوم حرف زدیم از دوستم که جداشدم در تمام راه به بچه فکر میکردم وقتی خونه رسیدم به مادر بزرگ قصه را تعریف کرده و به او گفتم اگر مردم نبودند برش میداشتم میاوردم خونه خودمان ,مادر بزرگ که ناراحتی مرا حس کرده بود با خنده بزبان ترکی گفت بالا پیشیک بالاسی دییرده . . . ( پسرم بچه گربه نبود) که همینطوری برداری بیاری . چهره مادر بزرگ حکایت از این داشت که او هم از خبر من ناراحت شده است شاید او هم داستانهایی مشابه را بیاد میاورد.
چند سال بعد که خدمت سربازی را در کلانتری سپری میکردم شب دیر وقت مامورین بچه قنداقی را به پاسدارخانه آوردند که سر راه پیدایش کرده اندکه اینبار مامورین دور بچه حلقه زدند و بچه بیگناه را بمباران قضاوتهای ناعادلانه و یکطرفه همراه با ناسزا و غیره نمودند و افسر نگه بان هم بدتر از آنها برای کودک پرونده ایی درست کرد که فردا راهی شیرخواهگاهش کند . از آن تاریخ هر بار بچه سرراهی میشنوم یا جایی میخوانم یاد آن دو بچه میفتم و به این فکر میکنم بالاخره سرانجام آنها چه شد ؟

زمانی که به آلمان آمدم و با سرگذشتهایی مانند همکارم
آشنا شدم و دیدم که واژه حرامزاده تنها برای خالی نبودن عریضه در کتاب فرهنگ لغاتشان میباشد و نه در سطح جامعه و مردمشان و قربانیان یا ثمره ها بدون شرم و خجالت از وضیعتشان میگویند و قانون گذار با قوانینش دولت را موظف کرده تا از مادران همه رقمه حمایت کند که بتوانند ثمره خواسته یا ناخواسته خود را بزرگ کنند و وقتی اولین بار شنیدم در برخی شهرها ی آلمان محلهایی هستند مانند صندوق امانات که مادرانی که با تمام امکانات فرهنگی و مالی اینجا مایل به نگاهداری فرزند خود نیستند بجای اینکه در خیابان یا جلوی خانه اعیانی رها کنند بچه را در آن صندوق ها بگذارند. سالها به فرهنگ و قوانین و این جعبه های کودکشان غبطه میخوردم و حسرت و آرزویش را برای سرزمینم و بچه های سرراهیش و مادران ناتوانش داشتم, که الان با خبرهایی که میرسد , برای دولتیان فحشای خیابانی عار ولی تدوین قانون دولتی اسلامیش برای مجلسش دستور کار است تا برای بوالهوسان نا مسول راه را هموار کنند مثل ازدواجهای موقت و چند همسری های بی ثبت و سند و صدها و هزاران معضل های دیگر که همه بهتر از من میدانند که نیازی به بازگویی من نیست, حال خود آرزو میکنم و از پروردگار میخواهم که آرزوی سالهایم حالا حالاها بر آورده نشود.


پینوشت : جعبه بچه ها یا Baby hatch در اینجا . . .

لینک در بالاترین

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

میهمان . . .

اوایل هفته برایم ایمیلی میفرستد و میپرسد در شنبه و یکشنبه چه ساعتی میتواند زنگ بزند در جواب مینویسم روزهای کاری از 4 به بعد آخر هفته هم فرقی نمیکند مینویسم مختاری از این لحظه هروقت دوست داشتی تماس بگیری و ایمیل را میفرستم و در ست از همان لحظه حالت بچه ها یی را دارم که از آمدن میهمانی عزیز باخبرند و هر لحظه انتظار ورودش را دارند و پی در پی یقه مادر را میگیرند مدام میپرسند پس کوشند و کی میایند و . . . ولی من با خود کلنجار میروم هر روز بعد از اینکه تعطیل میشوم شتابان خودرا قبل از 4 میرسانم و روزها با تلخی میگذرند جمعه را هم با هزار جان کندن پشت سر میگذارم . شنبه بر خلاف معمول خرید آخر هفته را سریع انجام داده به خانه برمیگردیم . شنبه هم از میهمان عزیزم خبری نمیشود . یکشنبه با همان انتظار این چند روزه شروع میشود برای فرار از تلخیش در یو توب یکی از ترانه های شادروان مرضیه گل سپید که شدیدا دوستش را دارم را پیدا کرده و میروم آشپزخانه که قهوه ایی بخورم و سیگاری بکشم همینطور که به ترانه گوش میدهم و در رویاها هاج و واج سر گردان میشم که صدای زنگ تلفن بخودم میاورد ,میشنوم که خانم همسر میپرسد شما و بعد ادامه میدهد بعله تعریف شمارا از حسین خیلی شنیدم . . . که صدایم میکند آقای محسنی هستند تلفن را میگیرم چه حالی داشتم غیر قابل توصیف همینقدر که میبینم موهای دستم سیخ شده اند محسنی میگوید بعد از چهل سال با سختی قوایم را جمع کرده میگویم آری چهل سال آنهم چگونه و کجا و در دل خویش مانند حمید نفرین میکنم دستانی که سنگ تفرقه انداختند و ما را به این روز روزگار . . .
با محسنی اول از همه باهم بچه ها را حظور غیاب میکنیم سیف نیا , عرب, حق پناهی, الستی ,حاجیان, راد پسند, بیات, اوژن, افغان, افشار, رضا زاده, کلانتر, یزدان یار و برادرش هادی که همکلاسی ما بود و سخت بیمار که در میانه راه از ما جدا شد, حاجیان, کربلایی, حسینی . . . بعد نوبت به معلمها و ناظم و مدیرو فراش میرسد و خانم بهبهانی معشوقی با چهل عاشق سینه چاک که هر کدام ازآنها مابودیم عجبا رقیبانی که همدیگر را تحمل میکردیم . محسنی را نمیدانم من حال کوچک و کوچکتر میشوم و گاهی بدنبال او میروم و گاهی اورا دنبال خود میکشم حتی پسر خاله ناصر را هم فراموش نمیکنیم که بیچاره خودش را کشت تا آقا موشی و قمی و غفاری و قاسم آقا و ماهرو تا محسن کله پز و پسره بیریخت شر هم محله آنها که برای پز دادن علامت دسته را میکشید . آنموقع ها در دبستان مولوی منکه حریف محسنی در پینگ پونگ نبودم حالا با واژه ها با نامها و نشانیها با او پنچه نرم میکنم از مسجد فیض و آقای پیشنمازباحالش که در قوام دفتر مینشست و جمعه ها به مردم صبحانه سنگک خشخاشی و پنیر لیقوان میداد تا دسته بوعلی که به خودی ها زنجیر هم میدا د میرسیم به عصمت خونجگر که سر پل خواجو را میخواند و ملوک ( بچه ها شغال ) میگفتند تا سید علی دیوونه که روغن نداشت بادنجان سرخ کند.(
در باره عصمت و سید علی در اینجا نوشتم ) ( ملوک)با چند خاطره ریز که برایش میگویم یکساعت را سپری کردیم با آنکه خیلی جاها برای دیدن و خیلی نامها برای گفتن دارییم باالجبار از هم باز جدا میشوییم با این وعده که بزودی دیداری تازه کنیم و ناگفته هایمان را حظوری بگوییم و قرار میگذاریم هر کدام ردی از همکلاسی ها داشت آن دیگری را خبر کند .
آخ که چقدر بعد از این یکساعت احساس آرامشی داشتم گویی نیشتری به دملی زده وجودی را از التهاب انداخته باشند نشان به آن نشان آنشب چنان آسوده خوابیدم که برای اولین بارصبح خواب ماندم.
پینوشت:
اول - باز سپاس بیکران از بادبان نازنین که پل و مسبب این رسیدن بود که در همین صفحه در قاصدک یک و دو قبلا توضیح داده ام.
دوم- محله ما امیریه فردا یکساله میشود وبلاگی که جور فیلتر شدن امیریه اصلی را میکشد تا دوستان داخل بتوانند به امیریه دست رسی داشته باشند.
سوم - اگر لینک ملوک برای دوستان داخل باز نشد تا داستان این زن بینوا را بخوانید, برایم بنویسید تا خود مطلب را در محله قرار بدم.

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

صندلی های خالی . . .


صندلی های خالی جلوی دیوارو حیاط تقریبا مخروبه ایی که در عکس بالا دیده میشود توسط عکاس هنرمندی این چنین به تصویر کشیده شده است, شاید او میخواسته است بگوید با تمام عدم هم خوانی در شکل و فرم و رنگ صندلیها, اگر در کنار هم بدرستی قرار بگیرند و تفاوتهای یاد شده را نادیده بگیریم, میتوانیم حتی با چنین هارمونی نا هماهنگی هم از خرابه ایی زیباترین مکان را پدید بیاوریم !!!

در ادامه : این چند روزه در خبرها و اینجا و آنجا باز خبرهایی از صندلی های خالی بود که برخلاف اسلافشان در تصویر بالا هم متحد الشکل بودند و هم در مکان هایی آبادتر که با تمام هماهنگی و هارمونی حتی زیبایی و راحتی که داشتند هر کدام زشت تر و حتی کریه تر از دیگری که اولی صندلی های خالی سازمان ملل بود و دومی صندلیهای کنسرت گوگوش در کردستان که تنها تفاوت در این بود در اولی برای نشنیدن . . . خالی مانده بودند و در دومی برای دندان گردی هنرمند و دارو دسته اش که خود این گزارش را ببینید و قضاوت کنید . من از آنجایی که به گوگوش و هنرش احترام میگذارم وازطرفی بخاطر خاطرات شیرینی از ترانه هایش در روزگار خوشگذشته دارم خود را به او بنوعی مدیون میدانم, از هر نقدی و نیش و نوشی گذشته و تنها میگویم گوگوش عزیز بستن مچ بند سبز و بغض کردن موقع ادا کردن نام ایران کافی نیست . . .

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

برگ پاییزی . . .

سکوت

گفتم که سکوت ... ! از چه رو لالی و کور ؟
فریاد بکش ،‌که زندگی رفت به گور
گفتا که خموش ! تا که زندانی زور
بهتر شنود ، ندای تاریخ ز دور
بستم ز سخن لب ، و فرا دادم گوش
دیدم که ز بیکران ،‌دردی خاموش
فریاد زمان ،‌رمیده در قلب سروش
کای ژنده بتن ،‌ مردن کاشانه به دوش
بس بود هر آنچه زور بی مسلک پست
در دامن این تیره شب مرده پرست
با فقر سیاه.... طفل سرمایه ی مست
قلب نفس بیکستان ، کشت ... شکست
دل زنده کنید تا بمیرد نکام
این نظم سیاه و ... فقر در ظلمت شام
برسر نکشد ، خزیده از بام به بام
خون دل پا برهنگان ، جام به جام
نابود کنید . یأس را در دل خویش
کاین ظلمت دردگستر ، زار پریش
محکوم به مرگ جاودانی است ... بلی
شب خاک بسر زند ، چو روز آید پیش


این روزها همه جا بویژه دنیای مجازی و وبلاگهایش مملو از شعر و مطلب راجع به فصل خزان میباشد . خب منهم حیفم آمد که امیریه را با برگی پاییزی مزینش نکنم جایی که انصافا حتی حالا با این همه تغییر و دگرگونی هنوزهم با اولین درخت چنارش در جلوی بانک ملی میدان راه آهن تا آخرینش در پهلوی ومیدان تجریش (ولیعصر)زیباترین و جادویی ترین پاییز را داشته و دارد. اما ربط شعر بالا به پاییز بر میگردد به همان دوران گذشته و همان دوران مدرسه برای تهیه کتب درسی و لوازم تحریر با مادر بزرگ به کتابفروشی تابان (قبلا مطلبی درباره آقا تابان در اینجا نوشته ام)یا افشاری در امیریه سرپل امیر بهادر میرفتیم که در پیاده رو تک و توک برگهای طلایی را که پیشقراولان خزان بودند را میشد دید مخصوصا جلوی انتشارات افشاری وجود این برگهای زرین به ویترین کتابهای آن زیبایی خاصی میبخشید . اوایل که سواد درستی نداشتم جویده جویده و با تپق . . . عنوان کتابها را میخواندم که هنوز هم هر ساله با آغاز پاییزبرخی را بیاد میاورم, مانند کتابی با جلدی آبی کم رنگ با پری سفید (پر .ماتیسن) دیگری سلام بر غم ساگان و در گوشه ایی هم کتابی بود پرتره سیاهی روی آن بود که شکست سکوت کارو بود که نا خودآگاه با دیدنش غمی بدلم مینشست. سالها گذشتند و خواندن من هم بهتر شد ولی پاییز تکرار میشد و توقف هر ساله من جلوی ویترین ادامه داشت و این سه کتاب با چند تای دیگر همچنان در آن ویترین شیشه ایی جا خوش کرده بودند و بعد ها هر سه را ما در خانه داشتیم که خیلی ها هم داشتند غافل از اینکه در آینده ایی نه دورخود به غم سلامی جاودانه خواهیم داد و بناچار با پر ماتیسن پرواز خواهیم کرد تا غربت نشین شویم و سالها انتظار شکست سکوت را خواهیم کشید . . .
پینوشت :
مطلب را با کارو شروع کردم با برادرش ویگن هم به آخر میبرم.
سر کنم ای برگ خزان با تو قصه ای کهن
در این قصه کهن نکته ای بود نهان که بسوزد دل من
ناله ها ای برگ خزان خیزد از نهاد من
بر خاک افتادی و کس پی همدردی تو نکند رو به چمن

بشنویید . . .

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

قدیما یادش بخیر آ ملا علی . . .

از راه دور اومدی آ ملا علی :
همین چند روز پیش بود که یکهو و بدون مقدمه این ترانه (آملا علی ) منوچهر سخایی چون بلایی آسمانی به من نازل شده و همچون موریانه ایی افتاده بجانم حال هر چه تلاش کردم که از خودم دور کنم نشد و نشد ناچار شدم بگردم پیداش کنم بعد از دهه ها گوش کنم هم تجدید خاطره ایی بشه و هم اینکه شاید دستگیرم بشه که چه چیزی در آن هست که با ضمیر ناخود آگاهم ارتباطی دارد که آنرا در این چند روزه بهم ریخته ,خب به همین منظور به تمام سایتهایی که میشناختم تا تویوب و جستجوگرها را گشتم حالا موقع سرچ کردن آملا علی و یا منوچهر چه چیزهایی و تصاویری روی مونینور سبز شدند بماند که متاسفانه تیرم به سنگ خورد خورد و هر چه گشتم کمتر یافتم البته بیشتر ترانه های قدیم و جدید این مرد نازنین بودند الا , آملا علی خلاصه همینطور که در یوتوب میگشتم فرصتی بود که روی بعضی از آهنگهای که میشناختم کلیک کنم که بیعتی با خاطرات و هم با این خواننده هنر مند باشد که نقطه اوجش زمانی بود که از کنجکاوی روی از ترانه های تازه منوچهر که کلیک کردم و چهره امروز او ظاهر شد با فریادی اهل خانه را به پای کامپیوتر کشانده و پرسیدم میشناسی منوچهره ببین چه شکلی شده و چقدر پیرو . . . که وقتی هیجانم فرو کش کرد به حماقت خودم خنده گرفت که از یاد برده ام که خود چه شکلی شده ام و چقدر هم . . . باری با کلیک روی هر ترانه قدیمی خاطره ها هم مثل دیوی مویش را آتش زده باشی یکی یکی ظاهر میشدند و منو کشون کشون میبردند به آن ایام خوشگذشته و باعث میشدند خیلی چیزها وآدمها را بیاد بیاورم مثلا کلاغها مرا یاد سید تصنیف فروش دوره گرد که تو کوچه پسکوچه های محله میگشت و صدای دلخراش دوست داشتنیش را بسرش میانداخت و
میخوند : غروبا که روشن میشه چاغها / میان از مدرسه کلاغها
و اصلا یاد کلاغهای امیریه که عصر ها از آسمون حیاط ما با همهمه غار غار هایشان میگذشتند و گویی مانند ما بچه تنبلها از تعطیلی مدرسشون شادی میکردند و ترانه های بعدی و بعدی که رسیدم به قدیما یادش بخیر:
قدیما یادش بخیر دلا هم آشیون بودن
خوشگلا خوشگل ترا یک کمی مهربون بودن
دخترا گیسو بلند ابرو کمون غنچه دهون
. . . . .
قصه های غصه من یه کتابه یه کتاب
طفلک ایندل که توی مکتبخونه مهرو وفا
درسو مشقش رو همیشه فوت آبه فوت آب
. . . . .
میشه ما عاشق بشیم مثل قدیما دو باره
میشه اما دل ما . . .

ترانه را بشنویید

با هزاران وآه و حسرت باید بگویم واقعا قدیما یادشون بخیرکه خیلی چیزها نقطه مقابل هر آنچه که امروز هست بود بعنوان مثال همین ماه رمضان که الان هر ساله آمدنش را مردم عزا میگیرند و اگر تتمه ایمان و باوری که مانده را نداشتند آز آن متنفر هم میشدند که اگر هم میشدند حق داشتند که نیازی به بیان عللش نیست که همگان آگاهند قدیما این ماه مبارک برای ما مانند همان میهمان عزیزی که آمدنش شاد رفتنش غمگین میکند , بود .از نیمه های شعبان منتظرش بودیم و رسیدنش را روز شماری میکردیم و با پشت سر گذاشتن سومین احیا که به پایان اقامتش نزدیک میشد زانوی غم بغل میگرفتیم و حتی چند روزی را هم بعد از رفتنش همچنان غمگین میماندیم باری کرور کرور بهانه هست که با آه و حسرت و بغض بگوییم قدیما یادش بخیردلا هم آشیون بودند . . .
پینوشت:
حال کلاغها را به آملا علی و یا برعکس را به هم پیوند زده و ترانه زیر را پدید آورده و زیر لب زمزمه میکنم :
عجب غافل بودیم ما آملا علی
اسیر دل بودیم ما آملا علی
برای رفتن یار و نداشتن خبر آملا علی
ایکاش تورا از ده بالا و راه دور نمیاوردیم آملا علی
اگر اسیر دل نبودیم و عاقل بودیم آملا علی
توی خونه برای باز کردن سرکتاب راهت نمیدادیم آملا علی
شماهم میتونید بخونید و حتی بسطش بدهید و . . .

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

شفق سحر گاهی . . .

این روزها که گرگ و میشی هوایش نشان از سپیدی میدهد اما جای حاشا نیست که غمی و اندوهی وجودم را احاطه کرده و امان نوشتن را از من گرفته که میدانم در داشتن چنین حال و هوایی تنها نیستم چه در داخل و چه در برون بنوعی بسیاری گرفتارش میباشند. دوست ندارم از یاس ونومیدی یا پریشانی که حال عمرش رو به پایان میباشد بنویسم و در این واپسین لحظه حیات آنهایی که عرصه را تنگ و آلوده کرده اندو شادیشان در همین ناشادی ماست را شاد کنم همانهایی که در آغاز همبستگیمان و بدنبالش خنده را از ما ربودند. اینک در این شفق سحر گاه آزادی که توانستیم همبستگیمان را باز پس بگیریم و دو باره یکی شویم و بیشمار, ایمان دارم دیرنیست و دور نیست که خنده وشادی و هرآنچه که بی یغما رفتند یا بردند را سرجایشان بازگردانیم و دنیایی زیباتر حتی از آن دوران خوش گذشته را که بارها آن را در اینجا وصفش کردم را بنا کنیم .


پینوشت :
1- این تصویرشادم کرد که بقیه را میتوانید در اینجا ببنید . . .
2- پدر، مادر، ما باز هم متهميم (مصطفی تاج زاده) با آنکه این نوشته سالها پیش میتوانست تحریر بشه, خب مهم اینه که نوشته شده است که انشااله کسان دیگری هم با گفتن ناگفته ها تا دیر نشده به تاج زاده ملحق شوند تا برای آنهایی که در مورد خیلی واقیعتها در طول این سالها هنوزشبهه و ابهامی دارند تا بتوانندآگاه گردند و تردیدهایشان برطرف گردد . این نوشته را هم میتوانید در اینجا
بخوانید . . .
3- از هر تفسیری صرفه نظر کرده تنها اینرا میتوانم بگویم که با دیدن این فیلم دل آدمی طوری خنک میشود که در صورت تمایل آنرا هم در اینجا
ببینید. . .

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

پاسبانها . . .

مردم دنیا آرزویشان, داشتن چیزهایست که ندارند, داشته باشند ولی من و هم نسلانم , سالهاست حسرت داشتن دوباره داشته هایی که داشتیم و دیگر نداریم میباشد.مثل پاسبانها, همان انسانهای شریفی با تعداد محدوشان امنیت روزها و شبهایمان را تامین میکردند یادش بخیر, صدای صوتهای گاه بیگاه شبانگاهیشان که به اهالی محل این پیام را میرساند که سر بر بالین آسوده گذارید و فکر سیاهی و طولانی بودن شب را نکنید زیرا که قلندران بیدارند.آری پاسبانها همانهایی وقتی پدر سهراب مرد شاعر بودند و هنگام مرگ پدر من بگفته برادرم همگی فرشته بودند که با قصه های او و با مقایسه با آنهاییکه امروز جایشان را گرفته اند میبینم نه سهراب غلو کرده و نه برادر من اغراق . . .
برادر تعریف میکند بعد از جدایی والدینمان او که 4 سالی از من بزرگتر بودو توانمندتر اعتراضش را به این دگرگونی غیر مترقبه ووجود بانویی دیگر بجای مادر که مهری همسان با او را نداشت با گریزهایش از خانه بیان میکرد ,که با خروج پدر برای رفتن به بازار او هم بیرون میزده که بنده خدا بعد از بازگشت با تمام خستگی به یافتن او روانه میشده که بیشتر در کلانتری محله ایی اورا پیدا میکرد. او که از ماموریان در طول اقامتش آنقدر خوبی میدیده ترجیح میداد ه که همان جا ماندگار بشه تا اینکه با پدر به خانه برگردد.یکی از خاطرات آندورانش مربوط میشود به روزی که در خیابان بالا پایین میرفته پاسبانی اورا دیده نامش را و بعد آدرس خانه اش را پرسیده و بدنبالش پدر و مادر دارد که او هم بجز نامش هیچ نگفته و مامور ناچارا اورا با خود به کلانتری میببرد و تحویل همکارانش میدهد و آنها هم شروع میکنند به او می رسند و وقتی میبینند که حوصله اش سر رفته مقداری تنقلات و اینجور چیزها تهیه کرده و کنار درب کلانتری برایش بساطی میچینند تا بافروش آنها مشغول بشود و هر کدام هم که از پست بر میگشتند و یا به هر بهانه ایی از او خرید میکردند که کلی لذت میبرده ,تا اینکه شب بود پدر بیچاره آنجا اورا پیدا کرده و باخود میبردو یا خاطره دیگرش, باز گرفتارشدنش که مقارن با روز پلیس بوده است را میگوید که در میدان بهارستان به همین مناسبت جشنی بر پا بوده است که پاسبانها اورا هم برده بودند و او در آنجا شاد روانشاد مهوش را که معروفترین خواننده آن دوران بود را دیده بوده است و البته خیلی هم به او خوشگذشته بوده است و چند خاطره دیگر . . . که متاسفانه پدر در آنزمانها به مسافرتی بدون بازگشت رفت و طبیعتا اوضاع و احوال ما هم تغییر کرد و میهمانیهای کلانتری برادر هم به پایان رسید و تنها ردی از آنها در ذهن برادر ماند که همیشه به نیکی از آن فرشتگانش یاد کند .زمان گذشت وما بزرگتر شدیم و زمان سربازی رسید و من برای مدت دوسال سعادت آنرا یافتم که لباس این مردم شریف را بر تن کنم و همراه آنها به شهر وندان خدمت کنم و یاریشان کنم , تا امنیت وآسودگی . . . را بین مردم از هر جنسی و آیینی که بودند بمساوات تقسیم کنیم تا درویشی در خانقاهش بدون ترس و واهمه از ریختن سقف بر سرش یا هویش را بگوید و دختری نه تنها در روز که در شب بدون ترس از نامردان اوباش خواه در خاوران و یا هر نقطه شهرتردد کند و فضایی ایجاد بکنیم تا خانواده ها نیازی به فرستادن محصلین با سرویس نگردند تا آنها چه دختر و چه پسر بتوانند با همکلاسیهایشان راه خانه و مدرسه را بدون دغدغه طی کنند و خاطرات دوران مدرسه و عاشق شدنها و فارق شدنهایش را بسازند تا در آینده حرفی برای گفتن داشته باشند و بالاخره چون شعارمان در خدمت مردم بودن بود برای همین هم با میخور و می فروش بودیم و هم با مردم در عزاها و شادیهایشان . . . در کنارشان حظور داشتیم.
اما حالا بعد از آن روزگاران خوش گذشته کسان دیگری با نامهای دیگری که تعداد وشیوه شان هم اندازه ارتش سرخ هست و میباشد و شعارشان هم عدل علی و عدالت الهی که جای آن چند مامور را گرفته اند که به توضیح من فکر میکنم نیازی نیست که آگاهی من اگر در حد حکایتی باشد, شما ها هر کدام بیشمار حکایاتی میتوانید بگویید و بنویسید .
پینوشت :
حبیب و بی تا خانم عزیز آری خبر انفجار منیریه را خواندم و تصویر حفره ایی را هم که ایجاد شده را در جایی دیدم که گویی در قلب من و خاطراتم باز شده است و . . . که امیدوارم ضرر و زیان جانی برای اهالی نداشته بوده باشد .

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

چرند و پرند و رنگها . . .

در این روزها که آسمان دلها را ابرهای اندوه در بر گرفته اند برای گریز امروز و روزهایی اینچنین منهم میخواهم مثل علی اکبر جان دهخدا این دخوی دوست داشتنی میهنم چرند و پرند بگویم و بنویسم با تمام ناتوانی البته سعی خواهم کرد مانند او نخود هر آش بشم و قضاوت را هم بعهده خواننده و انصافش رها کنم . برای شروع با دو تا از رنگها آغاز میکنم.
تا یکسال پیش هر چقدر که رنگ آبی و هم خانوادگیهایش را دوست داشتم به همان اندازه از سبز بدم میامدکه آنهم شاید دلیلش ریایی بود که در آن دیده بودم چرا که بارها و بارها فریب شال سبز کمری و یا دستار سر کسانی را خورده و دروغهایشان را راست پنداشته بودم .
علاقه ام به رنگ آبی ریشه ایی دیرینه داردکه برمیگردد به خیلی پیش تر ازاینکه تاج (استقلال ) تیم محبوبم گردد, به دوران کودکی که شبهای تابستان روی پشت بام که میخوابیدیم در آسمان آبی دنبال ستاره بخت خود میگشتم و یا در آبی دریای شمال با دیدن قایق ماهیگیران آرزو میکردم که ایکاش مسافر یکی از آنها بودم تا مرا به ساحل خوشبختی که پدرم ساکنش میباشد برساند ( آن موقع ها مرگ پدر را از من پنهان کرده بمن همواره میگفتند به مسافرتی دور رفته است)و یا همان روزگاران خوش که میهمان خاله جون بودیم و او که میدانست چقدر آبی را دوست دارم شب لحافی از لحافهای میهمانش که آستر چلوار سفیدی با رویه ساتن آبی داشت را رویم میکشید و باز هم در همان دوران موقع باز گشت از تبریز دایی هم گویی خبر داشت که بلیط تی بی تی ( فکر کنم الان تعاونی 18 میباشد) رامیخرید که تمام اتوبوسهایش آبی بودند و بعدش آخ که نوبت امجدیه رسید و ضلع جنوب غربیش در گوشه ایی در میان یاران دوستدار تاج که بچه ها را تشویق میکردیم علی (جباری) پرویز(قلیچ خانی) کارو( حق وردیان)منصور (پورحیدری) و و و بالاخره ناصر(حجازی) که پروردگارا دیگر او را بر ما زیاد نبینشو برایمان حفظش کن. حکایت آبیهایم خیلی بیشتر از اینهاست که باقی بماند برای آینده.
حال سبز که یکسالیست با هاش آشتی کرده ام برخلاف آبی که گفتم همه نوعش را از لاجوردی و آسمانیش و زنگالی و نفتیش ( لعنت به این ماده که برای ما پیوسته شرش بیشتر از خیرش بود) و آبی های دیگر دوست دارم ولی از خانواده سبزها که قربونشون بره زیاد هم هستند و خاصیت ویژه خودشان را دارند, من تنها سبزی که الان در میهن است وسبزهای نزدیک و همچون آن را در این ور آب هست را دوست دارم و بس . متنفرم از سبز یشمی که تیره تر از سبز است و مرا یادهمان کاسه های داغتر از آش که هنوز نه بداره و نه بداره خودرا صاحب و سبز تر از هر سبزی میدانند میاندازد. سبز روشن که به پسته ایی مشهور است را دوست ندارم که برایم نشانه بادنجان دورقاب چین هاست سبزهای مصلحتی که تمام سبزیشان پوشیدن کت وشلواری و یا آویختن کراواتیست که توضیح زیادی را نیازی نیست که شما بهتر از من میشناسیدشان .یک سبز من در آوردی دیگری هم هست که در جوانی ما برای سر بسر گذاشتن کسبه بکار میبردیم و فکر میکردیم ساخته و پرداخته فانتزی ماست و هرگز وجود خارجی نداشته و ندارد که آنهم آبی کاهوییست سبزی که سبز نیست ولی متاسفانه هست و متاسفانه چقدر هم زیاد هست اینها همانیند که پشت گود نشسته و میگویند لنگش کن و گاه بخاطر دادن اعلامیه و بیانیه نقی و نوقی میزنند و وقتی دیگر بخاطر ندادن که چنین ثابت کنند مثلا هستند و اگر هم حرفی میزنند حال هر حرفی اینهم برای اینکه گفته نشود زبان ندارند . . .

۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

اولین سا لگرد سفر بی بازگشت خواهرم . . .

برای خواهرم که با بزرگواری دردها و رنجها را تحمل کرد تا عید تمام شد و بعد رفت که مبادا نوروز عزیزانش را تلخ کند . انگار همین دیروز بود که دخترانش و برادر کوچکم پای تلفن با خوشحالی از سیزده بدری که با او در محوطه سبز بیمارستان داشتند و گره زدن سبزیش میگفتند و ما بی خبر از فردا و کوتاهی شادیمان اینرا بازگشتش به زندگی پنداشتیم . حال یکسال گذشت و من هنوز هم هجرت زود و نابهنگامش را باور ندارم و فکر میکنم که مانند تمام این سالها او همچنان در خانه پدری تنهاست و من نیز در این غربت غریب.
تصمیم دارم در این اولین بهار بدون او بجای مرثیه خوانی و مویه کردن با نقل خاطره ایی که با هم داشتیم هم خودرا تسلا بدهم و هم اورا که میدانم الان آن بالاها در خانه تازه اش هم مثل تمام زندگی کوتاهش دلتنگ و نگرانمان میباشد را شاد کنم و بگویم که بداند تمام لحظه های با هم بودنمان از تلخترین تا شیرین ترینش را تا زمانی که هستم چون خودش و یادش همواره با من خواهند بود.
خاطرات آنقدر زیاد هستند و هرکدام بنوبه خود شیرین مانند جر زدنهای دوران بچگی از لیلی فرنگی تا تکان خوردن سنگ یه قل دوقل از خانه و هتل سازی در مونوپولی . . . گرفته تا سفرهایمان به شمال و دریایش و تبریز و مراغه و تا تهیه و خرید جهزیه در نبود مادر و و و . . . اینجاست که میمانی کدام را انتخاب کنی .
در اواخر نیمه دوم دهه چهل و شروع سالهای پنجاه تنها سرگرمی من و بچه های محل بازی فوتبال در کوچه بود و آخر هفته هم رفتن به امجدیه که بعدها آریا مهر (صد هزارنفری) هم اضافه شد . در طول هفته بازار رجز خوانی و کرکری خواندن رواج داشت و طرفداری ما از تیمهای محبوبمان که بیشتر بچه محل ها تقریبا اکثرشان لنگی ( پرسپولیسی) بودند و من چند تای دیگر که تعدادمان اندازه انگشتهای دست نمیشد ,تاجی بودیم که در مقابل خیل آنها کم میاوردیم و تمام امیدمانبردتیم ما و باخت تیم آنها بود . شاید همین ها دلیلی شده بودند که خواهر منهم به فوتبال علاقه مند شود و مثل منهم تاجی گردد و بیشتر از هر کسی در خانه به گزارشهای من از استادیوم از آنچه دیده و شنیده بودم و غیره با دل و جان گوش کند. چند مدتی یعنی سالی گذشت روزی که آماده رفتن به صد هزار نفری که آنزمان تنها بازیهای حساس را آنجا میانداختند, بودم که مادرم بمن گفت اگر اشکال ندارد من هزینه اش را میدهم این بچه را هم با خود ببری من نگذاشتم که حرفش را تمام کند رضایت خودم را بیان کردم که خدا میداند که خواهرک چقدر از جواب مثبت من خوشحال شد که نتیجه اش بوسه هایش از گونه هایم بود .هر دو راه افتادیم در طول راه و یا موقعی که به استادیوم رسیدیم چه حالی داشت بیان احساس او از عهده من خارج است ,تنها اینرا میتوانم بگویم که برای مدتی مسخ شده بود و چشمانش از شادی میدرخشید و میخندید حال او هرانچه را که در تمام این مدت تعریف کرده بودم و شعارهایی که ما بچه ها علیه هم میدادیم را میدید و میشنید و بهت و کمی ترس از دیدن اینهمه آدم باعث شده بود که سفت و سخت بمن بچسبد حالا که فکرش را میکنم میبینم , آخ که چه احساس قشنگی ایکاش و ایکاش الان هم تکرار میشد . آنروز بازی تمام شد و در بازگشت او متکلم وحده بود و تنها او بود که با شادی و مسرت از بازی و استادیوم و همه آنچه که دیده بود تعریف میکرد که به خونه که رسیدیم وبه مادر تحویلش دادم که اینبار مادر بود با بوسه هایش بر صورتم سپاسش را بیا ن کرد ووقتی که داشتم میرفتم هنوز تعریفهای استادیومی خواهر برای خواهر بزرگترمان ادامه داشت .بعد از آنروز به استادیوم رفتن ما دستاویزی برای خانواده شد که برای تشویق خواهرم برای درس و رفتارش هر از چند گاهی به او اجازه بدهند همراه من بشود.
میدانم نوشته ام باز طولانی خواهد شد اما حیفم میاید ادامه اش را ننویسم . باری بعد از آنروز چندین بار دیگر همشیره عزیز با من به تماشای فوتبال آمد تا اینکه یکبار که رفتیم در استادیوم با دوستانی مواجه شدیم که بلیط داشتند و طبق قوانین آنزمانها میشد دونفر یک بلیط وارد شد که ما بدون خرید بلیط با آنها وارد شدیم و آنها از ما جدا شدند و من خواهرم جای خوبی رفته نشستیم و بازی را نگاه کردیم. نمیدانم به چه علتی آنروز خواهرم سر حال نبود موقع بازگشتن در اتوبوس بمن گفت به مامان میگم استادیوم بلیط نخریدی و موقع برگشتن هم بلیط اتوبوس ندادی خندیدم و گفتم شاگرد اتوبوس همیشه موقع رفتن بلیط برگشت را هم میگیرد چون بعد از بازی کنترل سخت است تازه تو که بازی را دیدی و همه چیز هم برایت خریدم اگر بخواهی بگی هم بگو, دیگر هیچوقت استادیوم را نمیبینی . به خانه که رسیدیم او نامردی نکرده به قولی که داده بود وفا کرده بجای تعریف و تمجید همیشگی به مادر ماجرا را گفت و من هم برای اینکه جا نمانم رو به او کرده مسلسل وارشروع کردم , بازی را ندیدی ساندویچ و نوشابه و تخمه و آلاسکا نخوردی که مادر پا در میانی کرده و توپ وتشری به او زد و گفت اینهم دستت درد نکنه است . بعد از آن روز رفتنهای من ادامه داشت که اینبار سیر داغ و نعناع داغهای تعریفهای خودم را زیاد تر کرده و با آب و تاب بیان میکردم که مادرم با لبخند و چشمکی میخواست که کوتاه بیایم و بس کنم . از خدا پنهان نیست به روح پاک خودش قسم اما ته دلم , برایش دلم میسوخت ولی بچگی و غرور جوانی مانع ابرازش میگردید . خانواده هم کوتاه نمیامدند و غرور او هم بهش اجازه پوزش را نمیداد. بازی تاج و هما یا پرسپولیس بود که حساس بود و منهم از چند روز پیشتر آواز رفتن را سر داده بودم . طفلک هر قدر فیلم بازی میکرد که برایش مهم نیست اما چهره اش عکس اینرا گویا بود. دوست داشتم کاری بکنم تا اورا با خود ببرم با مادر تنها بودیم گفتم گناه دارد حالا دیگر فهمیده اشتباه کرده است, حیف است این بازی و جمعیتی که بیشتر از همیشه خواهد بود, را نبیند . مادر هم بدش نمیامد که خواهرم بتواند بازی را ببیند, فکر چاره ایی بودیم مثلا مادربزرگ پادر میانی کند که زنگ خانه بصدا در آمد او بود که از مدرسه برگشته بود. وقتی وارد اتاق شد بدون مقدمه شروع کرد حسین جونم که گوشهای من و مادر تیز شده و با لبخندی نگاهی بهم انداخته و من پریدم وسط حرفش چیه رسم داری بکشم و یا باز مدرسه گفتن والدینت بیاید که باز من باید بروم که اینبار او بود که حرفم را برید و بغلم کرده گفت فردا مرا هم باخودت میبری منکه احساس سبکی میکردم و انتظار چنین لحظه ایی را میکشیدم گفتم چرا که نه.
پینوشت:
خواهرم در طول این سالها دوبار توانست پیش ما بیاید در اولین سفرش که سالهای طولانی بود همدیگر را ندیده بودیم روزی که تنها بودیم و با هم دفتر خاطرات خودرا ورق میزدیم و از روزهای خوش گذشته خود حرف میزدیم ,وقتی با هم به داستان بالا که رسیدیم هردم آهی کشیدیم وهمانطورکه به بلاهت کودکانه آنروز خود میخندیدیم رو بمن کرد و گفت اگر باز به صد هزار نفری بری مرا با خودت میبری, گفتم چرا که نه . با آنکه عادت نکرده ام و گفتنش برایم سخت است , روانش شاد و یادش همواره یاد باد .