
۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه
۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه
آزادی . . .

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه
و یاسمن . . .

هر روز که میگذرد جعبه جادویی من خبرهای خوشی میدهد تا جایی که من سرکوفت صفحه اش را به صفحه مونیتور بیمار کامپیوترم میزنم که تا قبل از نقاهتش همواره پر بود از خبرهای بد و یاس آور حال جعبه سحر آمیز من خبر از این میدهد که یاسمن تونسی همچو پیچکی از دیوار بالا رفته و بر کوچه فرود آمده و عطرش مانند یاس امین الدوله نه کوچه که خانه همه همسایه ها را فرا گرفته از این همه خبر خوش به وجد میام اما وقتی بیاد جوانه نورس سبز خانه میفتم که خیلی زودتر از بوته یاسمن تونسی سر از خاک بر افراشت اما افسوس شکوفه نداده تبرها به جانش افتادند . روز بعد روز بدی بود به خانه که میرسم برای اینکه خبری را از دست نداده باشم ویدیو تکس را باز میکنم دعوت به راهپیمایی یک میلیونی و کلی تبلیغ و تعریف غربی ها لجم میگیرد یاد سه و چند ملیونی خودمان و کم محلیشان میفتم که در قسمت پایین صفحه ناگهان چشمم میفتد به خبری که گویی برای خالی نبودن عریضه نوشته شده زنی از سلاله ما و همچو ما آواره و غربت نشین به جمع لاله ها پیوست با آنکه تصمیم گرفته بودم تا رفع نقاهت کامپیوترم وارد دنیای مجازی نشوم با دیدن این خبر ناگوار راهی اینترنت کافی ( کافی شاپ ) میشوم در آنجا همینطور که فهرست وار عناوین اخبار و مطالب را میخوانم با خبر بد دیگری مواجه میشوم داریوش همایون هم رفت برای فقدانش همانقدر ناراحت میشوم که در طول این سالها برای مرگ خیلی از بزرگان بویژه آنهایی که دور از یار و دیار بار خود را بستند .او کسی بود که روزنامه اش دانشگاهی برای فراگیری علم خبرنگاری بود و یادگارا نش هم بیشمارخبرنگاران زبده ایی که داشته و داریم و دیگر اینکه او تنها وزیری از وزرای شاه بود که تا واپسین لحظه حیاتش به میهنش اندیشید و قلمزد ( روحش شاد و یادش گرامی باد) باری صفحه مونیتور آنجا هم عین مونیتور من پر از غم و اندوه بود و حسرت مثل درد دل دختر بازمانده آن بانو که به حق میپرسید آیا این حق را نداشته در اخرین لحظه حیات مادرش اورا ببیند و من در دنیای فانتزی خود مادر را مجسم میکنم که اگر دخترش را میدید حتما برایش مرا ببوس گلنراقی را میخواند. اما آنچه در آن وقت کم در اینتر نت کافی در اینجا و آنجا دیدم و مسخره بود دعوای دو گروه که این دگرگونی ها را در گوشه و کنار عالم را به خود نسبت میدادند یکی صدور انقلابش مینامید و دیگری کپی برداری از حرکتی که متاسفانه بیحرکت ماند . دیروز با رفع نقاهت کامپیوترم با جعبه جادویی ام وداع کردم به امید اینکه روزی نه در دور دست عطر یاسمن خانه ما را به اتاقم ساطع کند.
۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه
شاهزاده کوچک . . .

۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه
از بوبی تا کاکلی یا چرخه زندگی . . .
1/ قبل از اینکه حکایت عکس بالا را بیان کنم لازم میدانم اشاره ایی داشته باشم به علاقه ام به حیوانات که برمیگردد به دوران طفولیتم که البته مقداری هم تقصیر ژن میباشد.خلاصه در طول زندگیم بجرات میتوانم بگویم بیشتر از آنچه من به این دوستان زبانبسته داده باشم ازشان دریافت کرده ام و چه بسا در سخترین دوران چون دوستان شفیقی همراهم بودند . از زمانی که بیاد دارم دوستدار گربه و گربه سانان و پرندگان بودم که متاسفانه موقعیت زندگی با مادر بزرگ اجازه داشتنشان را نمیداد . مادر بزرگ خود که علاقه فراوانی به گربه داشت میگفت در خانه اجاره ایی حتی صاحبخانه هم راضی باشد کار درستی نیست و در مورد پرنده که آنزمان نگاهداشتن کفتر (کبوتر) در محله داستان پیش و پا افتاده ایی بود اما مادر بزرگ آنرا دور از شان خانوادگیمان میدانست . چند سالی در ایام بهار به داشتن کرم ابریشم دل خوش میکردم و وجود این موجودات کوچولو و وول خوردنشان روی برگ توت تمام تنهایی هایم را در خانه مادر بزرگ پر میکردند که بعدها که جوجه ماشینی به بازار آمد و گهگاهی مادر بزرگ برایم میخرید آن لحظه اوج خوشبختیم بود, که اتفاقا اولین بار هم تلخی از دست دادن چیزی که دوستش داری را بمفهوم واقعی کلمه در همان دوران فهمیدم. قصه ربوده شدن زیبا توسط گربه ولگرد محله که قبلا در اینجا نوشته ام.بعد ها که بزرگتر شدم اگرچه هنوز حیوانات را دوستشان داشتم ولی داشتن سرگرمیهای دیگر و بیرنگ شدن تنهایی هایم و دلخوشیها, این فرصت را بمن نمیداد که در فکر نگاهداریشان بیفتم تا اینکه اوضاع دگر گون شد و تمام همان چیزها که مانع شده بودند یعنی دلخوشیها یکی بعد از دیگری محو و از صفحه روزگار پاک شدند و بجایشان یاس و نومیدی جایگزین شدند واز شهر زیبا تنها نامی ماند و از مردمان مهربانش نیز تنها یادی در اینجا بود که برای ماندن و تحمل فکر چاره ایی بودم که به سراغ دوستانی که همیشه آرزوی داشتنشان را داشتم ولی نداشتم رفتم و در فاصله زمانی کوتاه خانه شد خانه وحش شد .از گربه که سوگلیم بود گرفته تا پرنده هایی از طوطی و سره و فنچ تا ماهی های آب شیرین . . . جملگی شدند اهل بیت و برخلاف بیرون از خانه که ادمیان بجان هم جنسان خود افتاده بودند و نامش را ذوق زدگی انقلابی مینامیدند در مقابل ساکنان منزل در صلح و صفا همزیستی مسالمت آمیزی را هم زندگی میکردند وسوای آنکه زیبایی های زندگی را به رخ ما میکشیدند به من نیز میاموختند, که انصافا نقش اصلی آن صحنه را گربه ام دخی ایفا میکرد که متاسفانه با عمر کوتاه دخی قصه آن ایام هم کوتاه شد.
2/سالهای اولیه غربت با هیجانها و دلهره ها و بلاتکلیفی هایش مجال داشتن حیوانی را از ما گرفته بود ولی بعد ها که تا حدودی با اینجا انس گرفتیم و فهمیدیم که حالا حالاها باید ماندگار باشیم خواهر بزرگم که مدتها هم خانه بود گربه ایی آورد و تا زمانی که ازدواج باعث جدایش از ما شد, به برکت وجود او در خانه همیشه گربه ایی داشتیم که بچه دار شدنهایشان و صاحبی برای طفلان پیدا کردن دست به دست هم داده باعث میشدند که مقداری از درد فراغ یار و دیار و . . . کم شود که با جابجایی خواهر خانه یکهو خالی شد و برادر کوچکتر اگر چه پیشم بود ولی او سرگرم مدرسه و دوستانش و بازی بود . باز برای چندمین بار برای رهایی از تنهایی باز هم بسراغ دوستان قدیم رفتم که گربه ایی که صاحبش سانچو نامیده بود را آوردم و این درست مصادف با اواسط دهه نود بود که آوردن سانچو و دوران زندگیش با ما خود داستانیست که اگر فرصتی و مناسبتی بود در آینده خواهم نوشت . باری متاسفانه بعد از مدتی گربه دوست داشتنی من هم به سفری بی بازگشت رفت و این سفر او بنحوی فجیع بود و اندوه بار که با خود پیمان بستم که دیگر هر گز گربه ایی نداشته باشم .
بعد از مرگ سانچو به شهر مجاور نقل مکان کردم اما با وجود این جابجایی هنوز از غم سانچو بطور کامل رها نشده بودم البته دلیل دیگر شاید برای این بود که آلترناتیوی برایش پیدا نکرده بودم . برادر که خود بعد از سالها گربه و سگ داشتن حال بناچار قناری را جایگزین آنها کرده بود و از اینکه بالاخره قناریهایش جوجه ایی به او هدیه کرده بودند بسیار شاد بود و حتی افتخار هم میکرد . مهر برادری اورا واداشت تا علاقه اش را برای داشتن جوجه قناری هایش را زیر پا گذاشت و با خرید قفسی و جفتی برای او بدون آنکه خبری داشته باشم روزی برایم آورد تا مرا از آن حال و هوا در بیاورد . الان حدود دوازده سیزده سالیست از آن زمان میگذرد. میهمانهای اولیه من که در تصویر دیده میشوند بوبی و همسرش میباشند که با پرواز آنها به ابدیت دوستان دیگرشان بوبوش و دخی
جایشان را گرفتند و در حال حاضر هم انگوری وکاکلی که تصویرشان در آغاز مطلب میباشد بعنوان نسل سوم هم خانه ما میباشند. کاکلی قناری نارنجی رنگ که پشت به دوربین میباشد را روز کریسمس در زیر بارش برف خریدیم تا بوبوش و انگوری که چند وقتی بود هم خانه خودرا از دست داده بودند تنها نباشند. وقتی کاکلی را در قفس رها کردم همینطور که قفس را نگاه میکردم و به چرخه زندگی فکر میکردم که چگونه در عرض چند سال مهره ها جابجا میشوند و چه کسانی جایگزین چه کسانی بحق و ناحق میشوند با همین افکار همان موقع که وارد اینتر نت شدم دیدم هم محله عزیزم نق نقو مطلبی تحت عنوان چهار سو چوبی را درج کرده که هنوز هم در سایتش هست که تاریخچه کوچه ما و مردمانش در چندین دهه پیش میباشد که بعدها در روزگاری دیگر من و اهالی محل جایشان را گرفتیم و حال هم عده دیگری جای مارا گرفته اند . مطلب نق نقو هم تلخ بود و هم شیرین, دیداری بود با محله که در مجموع باعث دلتنگی و غم و اندوه بودودستاویزی برای لعن و نفرین به چرخه زندگی که آدمی را به کجاها که پرتاب نمیکند و انگیزه ایی برای این نوشته ام شد.
۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه
فرانک ( Frank) . . .

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه
از انسانیت تا . . .

اما غرض از نوشتن این مطلب ناراحت کردن شما برای مرگ پرنده ام نیست (هرچند وقتی یکی میمیره و ماهم برای آنکه دیگری تنها نباشه یکی دیگر میخرییم و داستان همچنان با اشکها و لبخندها ادامه داره) بلکه هدفم چیز دیگریست در هفته پیش در هر رسانه ایی از هر قماشی تا دنیای مجازی خبری که در آن پخش شده بود و دل آدمی را بدرد میاورد و احوالش را منقلب میساخت حادثه چاقو کشی بود که متاسفانه با آنکه میتوانست چنین فرجام تلخی نداشته باشد اگر انسانها به وظیفه انسانی خود عمل میکردند بود . باری در چنین زمانی هفته پیش جمعه که از سر کار به خانه بازگشتم دو قناری نر که با آمدن من شروع به آواز خوانی میکنند یا جیک جیکی بنوعی که بخواهند خوشحالیشان را بیان کنند. هردو ساکت و آرام بودند با آنکه عجیب بود و سابقه نداشت من متوجه نشدم چرا چنینند وآنرا به حساب پر خوری و خستگیشان گذاشتم . تمام حواسم به شنیدن اخبار بود با آنکه میدانستم این دو هرگز پیش هم نمیشینند آنموقع ساکت کنار هم بودنداین امر عجیب هم مرا متوجه وضع غیر عادی قفس نکرد, تا اینکه موقع شام برایشان برنج آوردم تازه دیدم دخترک ته قفس افتاده و این دو غمگین روی چوبی که بالا سر اوست نشسته اند . همیشه چنین موقعی هرکدام سر ظرفهایشان میروند تا بخورند ولی نه برنج ونه تکه سیب و خیار هر آنچه را که دوست دارند را بردم سراغش نرفتند و همچنان پیش هم نشسته بودند. من جسد دختر را از قفس برداشتم حالا هردو به جای خالی او ذل زده بودند . انگوری که نام یکی از پسرهاست در هر حالی با موزیک شروع به خواندن میکند هر ترانه ایی را که میدانم دوست دارد را گذاشتم تا از آن پریشان حالی در بیاید, اما او هم چنان ساکت بود البته انگوری رابطه بسیار خوبی بر خلاف بوبوش با او داشت طوری که شبها به هم میچسبیدند و میخوابیدند ناراحتیش را میتوانستم درک کنم اما بوبوش که با او خوب نبود اندوهش و دلتگیش باورش برایم سخت بود. خلاصه خاک قفس را عوض کردم دانه تازه ریختم اما این دو رفیق وفادار همچنان در سوگ دوستشان نشسته بودند. شب موقع خواب که رسید اوج ناراحتی و غم من و همسر گشت چرا که انگوری با صدایی که تا آنموقع از اونشنیده بودییم معلوم بود دخترک را صدا میکرد و با چشمانش درون قفس و حتی بیرون دنبال او میگشت و بوبوش که منظور اورا میفهمید او هم بدنبال دخترک بود و مثل انگوری با لحنی متفاوت صدایش میکرد به همسرم گفتم انسانیت بمفهوم واقعی کلمه را باید از این دو پرنده که با همدیگر چند گرمی بیش نیستند آموخت این عکس العمل این دو نسبت به مرگ هم جنس و هم قفسشان و آن واکنش آدمها از حافظ قانون گرفته تا رهگذر و غیره در سرزمین محبوبم که قاتل با چاقویش و بقیه با اهمالشان جوانی را کشتند و هم خانواده ایی را و هم انسانیت را سیاهپوش کردند. اگر یادتان باشد چند ماه پیش در همینجا از گربه فداکاری که یک تنه با چندین سگ غول پیکر در افتاد تا جان صاحبش را نجات دهد نوشتم و فیلمش را هم گذاشتم وقتی آن حیوان را که بتنهایی خود را بخطر انداخت را با جمع آن تماشاچی ها که به خود زحمت ندادند تا جلوی فاجعه را بگیرند از اینکه بخواهم آنها را با حیوانی بسنجم احساس شرم میکنم چرا که با این دو حکایتی که من گفتم وحکایاتی که هر کدام از شما دوستان از مهر و صفاو وفاداری این زبانبسته ها میدانید , آری احساس شرم میکنم آنها را حیوان بنامم یا با حیوانات بسنجم زیرا که حیوان بودن نیز برای خود کلاسی دارد و ظرفیتی که برخی از آن هم بی بهره اند.
۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه
آرزویی که دیگر ندارم . . .
مقدمه : زمانی که بچه بودم و آرزویی داشتم که برآورده نمیشد مادر بزرگ نازنینم برای اینکه تسلایم بدهد میگفت حتما مصلحتی بوده وگرنه پروردگار الرحمن الرحیم هست و تمام بنده هایش را یکسان دوست دارد و . . .
در محل کار تازه ام با یکی از همکاران گپ میزدیم که حرف ما کشیده شد به مرگ و میر و کوتاهی عمر بعضی از آدمها و بعد رو به من کرد و پرسید چند سال دارم گفتم 52 و بعد هم از آنجایی که با مدینه گفتن فوری دلم کباب میشود به او گفتم با مقایسه با خواهر و مادرم که چهل و چند سالگی مردند ومخصوصا پدرم که با 35 سال رفت طوری که من اصلا بیاد نمیاروش هر روز صبح که چشمم را باز میکنم و میبینم هنوز زنده ام پروردگار را شکر میکنم برای طول عمری که بمن داده که یکهو پرید وسط حرفم وگفت من پدرم را اصلا نمیشناسم حال چه برسد که بدانم زنده است یا مرده تنها همینقدر میدانم که ایرلندی بوده پرسیدم چند سالت هست گفت 50 سالمه که بعد هر کدام رفتیم سر کار خودمان اما من راستش ناراحت بودم که چرا حرفهای ما به اینجا کشید اگر چه در طول اقامتم در اینجا بارها با قصه های مشابهش بر خورد داشتم باری حرفهای همکارم و دیگرانی که با آنها برخورد داشتم از لابلای حرفها و یا عکس العمل هایشان این دستگیرم شده که در هر سن و سالی که باشی و از هر جنسیت و قماشی و سرزمینی فرق نمیکند همانقدر که داشتن والدین, شادی و دارایی غیر قابل توصیفیست, نبود و نداشتنشان هم غمی بی انتها میباشد. در همین حال و هوا بودم یاد دو حکایت تلخ افتادم اولی تقریبا مربوط میشودبه اوایل دهه پنجاه که در خانه یکی از خویشان میهمان بودم .غروب با پسر صاحبخانه زدیم بیرون خانه آنها کوچه مریخ در خیابان سپه که یکی از مدارس هدف پسرانه هم آنجا قرار داشت بود . دوتایی میخواستیم بریم میدان حسن آباد و بعد از اینکه کارمان را انجام دادیم او برگرد خانه شان منهم بروم خانه خودمان از کوچه شان که وارد خیابان سپه شدیم هنوز چند قدمی نرفته بودیم تقریبا روبروی آشیخ هادی نرسیده به باستیون سر کوچه ایی چند نفر زن و مرد دور چیزی حلقه زده بودند که کنجکاوی مارا هم برانگیخت به جمع آنها نزدیک شدیم دیدیم بچه ایی در قنداق روی اسفالت پیاده روخوابیده و مردم هم همینطوری میبرند و میدوزند و کسی لااقل همت نمیکند بچه را از زمین سفت و سخت بردارد تا تکلیفش مشخص شود اما تا بخواهی تفسیر بمیل و انواع و اقسام انگهایی که به مادر ش و خود بچه میزنند و به تنها چیزی که فکر نمیکنند که این طفل شاید ثمره عشقی میباشد و مشکلات فرهنگی یا مالی . . . مادر را وادار به این حرکت نموده است . شنیده بودم میگفتند بیشتر مادران که بچه خود را سرراه میگذارند در گوشهایی کمین میکنند تا ببینند چه بر سر جگر گوشه شان میاید بهمین خاطر مرتب به دور و بر نگاه میکردم و به هر خانم جوانی بد بین بودم که در این موقع ماشین گشت پلیس کلانتری مرکز در خیابان ظاهر شد که با سر و صدای مردم ایستاد وقتی داستان را گفتند مامورشانه خود را بالا انداخت و با خونسردی گفت که آنطرف خیابان مربوط میشود به کلانتری 12 باید به آنجا خبر دهید. حالا تعداد مردم یا تماشاچی ها زیادتر هم شده بود که چند تایی دایه های مهربان تر از مادر هم پیدا شده بودند, ولی بچه همچنان در هوای گرگ ومیش خنک غروب همچنان بر روی زمین بود.من و دوستم با اکراه و بی میلی که میخواستیم بدانیم عاقبت بچه چه خواهد شد مجبور بودیم که آنجا را ترک کنیم ولی در بین راه هر دو ناراحت و تنها راجع به آن طفل معصوم حرف زدیم از دوستم که جداشدم در تمام راه به بچه فکر میکردم وقتی خونه رسیدم به مادر بزرگ قصه را تعریف کرده و به او گفتم اگر مردم نبودند برش میداشتم میاوردم خونه خودمان ,مادر بزرگ که ناراحتی مرا حس کرده بود با خنده بزبان ترکی گفت بالا پیشیک بالاسی دییرده . . . ( پسرم بچه گربه نبود) که همینطوری برداری بیاری . چهره مادر بزرگ حکایت از این داشت که او هم از خبر من ناراحت شده است شاید او هم داستانهایی مشابه را بیاد میاورد.
چند سال بعد که خدمت سربازی را در کلانتری سپری میکردم شب دیر وقت مامورین بچه قنداقی را به پاسدارخانه آوردند که سر راه پیدایش کرده اندکه اینبار مامورین دور بچه حلقه زدند و بچه بیگناه را بمباران قضاوتهای ناعادلانه و یکطرفه همراه با ناسزا و غیره نمودند و افسر نگه بان هم بدتر از آنها برای کودک پرونده ایی درست کرد که فردا راهی شیرخواهگاهش کند . از آن تاریخ هر بار بچه سرراهی میشنوم یا جایی میخوانم یاد آن دو بچه میفتم و به این فکر میکنم بالاخره سرانجام آنها چه شد ؟
زمانی که به آلمان آمدم و با سرگذشتهایی مانند همکارم
آشنا شدم و دیدم که واژه حرامزاده تنها برای خالی نبودن عریضه در کتاب فرهنگ لغاتشان میباشد و نه در سطح جامعه و مردمشان و قربانیان یا ثمره ها بدون شرم و خجالت از وضیعتشان میگویند و قانون گذار با قوانینش دولت را موظف کرده تا از مادران همه رقمه حمایت کند که بتوانند ثمره خواسته یا ناخواسته خود را بزرگ کنند و وقتی اولین بار شنیدم در برخی شهرها ی آلمان محلهایی هستند مانند صندوق امانات که مادرانی که با تمام امکانات فرهنگی و مالی اینجا مایل به نگاهداری فرزند خود نیستند بجای اینکه در خیابان یا جلوی خانه اعیانی رها کنند بچه را در آن صندوق ها بگذارند. سالها به فرهنگ و قوانین و این جعبه های کودکشان غبطه میخوردم و حسرت و آرزویش را برای سرزمینم و بچه های سرراهیش و مادران ناتوانش داشتم, که الان با خبرهایی که میرسد , برای دولتیان فحشای خیابانی عار ولی تدوین قانون دولتی اسلامیش برای مجلسش دستور کار است تا برای بوالهوسان نا مسول راه را هموار کنند مثل ازدواجهای موقت و چند همسری های بی ثبت و سند و صدها و هزاران معضل های دیگر که همه بهتر از من میدانند که نیازی به بازگویی من نیست, حال خود آرزو میکنم و از پروردگار میخواهم که آرزوی سالهایم حالا حالاها بر آورده نشود.
پینوشت : جعبه بچه ها یا Baby hatch در اینجا . . .
لینک در بالاترین
۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه
میهمان . . .
با محسنی اول از همه باهم بچه ها را حظور غیاب میکنیم سیف نیا , عرب, حق پناهی, الستی ,حاجیان, راد پسند, بیات, اوژن, افغان, افشار, رضا زاده, کلانتر, یزدان یار و برادرش هادی که همکلاسی ما بود و سخت بیمار که در میانه راه از ما جدا شد, حاجیان, کربلایی, حسینی . . . بعد نوبت به معلمها و ناظم و مدیرو فراش میرسد و خانم بهبهانی معشوقی با چهل عاشق سینه چاک که هر کدام ازآنها مابودیم عجبا رقیبانی که همدیگر را تحمل میکردیم . محسنی را نمیدانم من حال کوچک و کوچکتر میشوم و گاهی بدنبال او میروم و گاهی اورا دنبال خود میکشم حتی پسر خاله ناصر را هم فراموش نمیکنیم که بیچاره خودش را کشت تا آقا موشی و قمی و غفاری و قاسم آقا و ماهرو تا محسن کله پز و پسره بیریخت شر هم محله آنها که برای پز دادن علامت دسته را میکشید . آنموقع ها در دبستان مولوی منکه حریف محسنی در پینگ پونگ نبودم حالا با واژه ها با نامها و نشانیها با او پنچه نرم میکنم از مسجد فیض و آقای پیشنمازباحالش که در قوام دفتر مینشست و جمعه ها به مردم صبحانه سنگک خشخاشی و پنیر لیقوان میداد تا دسته بوعلی که به خودی ها زنجیر هم میدا د میرسیم به عصمت خونجگر که سر پل خواجو را میخواند و ملوک ( بچه ها شغال ) میگفتند تا سید علی دیوونه که روغن نداشت بادنجان سرخ کند.( در باره عصمت و سید علی در اینجا نوشتم ) ( ملوک)با چند خاطره ریز که برایش میگویم یکساعت را سپری کردیم با آنکه خیلی جاها برای دیدن و خیلی نامها برای گفتن دارییم باالجبار از هم باز جدا میشوییم با این وعده که بزودی دیداری تازه کنیم و ناگفته هایمان را حظوری بگوییم و قرار میگذاریم هر کدام ردی از همکلاسی ها داشت آن دیگری را خبر کند .
آخ که چقدر بعد از این یکساعت احساس آرامشی داشتم گویی نیشتری به دملی زده وجودی را از التهاب انداخته باشند نشان به آن نشان آنشب چنان آسوده خوابیدم که برای اولین بارصبح خواب ماندم.
پینوشت:
اول - باز سپاس بیکران از بادبان نازنین که پل و مسبب این رسیدن بود که در همین صفحه در قاصدک یک و دو قبلا توضیح داده ام.
دوم- محله ما امیریه فردا یکساله میشود وبلاگی که جور فیلتر شدن امیریه اصلی را میکشد تا دوستان داخل بتوانند به امیریه دست رسی داشته باشند.
سوم - اگر لینک ملوک برای دوستان داخل باز نشد تا داستان این زن بینوا را بخوانید, برایم بنویسید تا خود مطلب را در محله قرار بدم.
۱۳۸۹ مهر ۶, سهشنبه
صندلی های خالی . . .

صندلی های خالی جلوی دیوارو حیاط تقریبا مخروبه ایی که در عکس بالا دیده میشود توسط عکاس هنرمندی این چنین به تصویر کشیده شده است, شاید او میخواسته است بگوید با تمام عدم هم خوانی در شکل و فرم و رنگ صندلیها, اگر در کنار هم بدرستی قرار بگیرند و تفاوتهای یاد شده را نادیده بگیریم, میتوانیم حتی با چنین هارمونی نا هماهنگی هم از خرابه ایی زیباترین مکان را پدید بیاوریم !!!
در ادامه : این چند روزه در خبرها و اینجا و آنجا باز خبرهایی از صندلی های خالی بود که برخلاف اسلافشان در تصویر بالا هم متحد الشکل بودند و هم در مکان هایی آبادتر که با تمام هماهنگی و هارمونی حتی زیبایی و راحتی که داشتند هر کدام زشت تر و حتی کریه تر از دیگری که اولی صندلی های خالی سازمان ملل بود و دومی صندلیهای کنسرت گوگوش در کردستان که تنها تفاوت در این بود در اولی برای نشنیدن . . . خالی مانده بودند و در دومی برای دندان گردی هنرمند و دارو دسته اش که خود این گزارش را ببینید و قضاوت کنید . من از آنجایی که به گوگوش و هنرش احترام میگذارم وازطرفی بخاطر خاطرات شیرینی از ترانه هایش در روزگار خوشگذشته دارم خود را به او بنوعی مدیون میدانم, از هر نقدی و نیش و نوشی گذشته و تنها میگویم گوگوش عزیز بستن مچ بند سبز و بغض کردن موقع ادا کردن نام ایران کافی نیست . . .
۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه
برگ پاییزی . . .
گفتم که سکوت ... ! از چه رو لالی و کور ؟
فریاد بکش ،که زندگی رفت به گور
گفتا که خموش ! تا که زندانی زور
بهتر شنود ، ندای تاریخ ز دور
بستم ز سخن لب ، و فرا دادم گوش
دیدم که ز بیکران ،دردی خاموش
فریاد زمان ،رمیده در قلب سروش
کای ژنده بتن ، مردن کاشانه به دوش
بس بود هر آنچه زور بی مسلک پست
در دامن این تیره شب مرده پرست
با فقر سیاه.... طفل سرمایه ی مست
قلب نفس بیکستان ، کشت ... شکست
دل زنده کنید تا بمیرد نکام
این نظم سیاه و ... فقر در ظلمت شام
برسر نکشد ، خزیده از بام به بام
خون دل پا برهنگان ، جام به جام
نابود کنید . یأس را در دل خویش
کاین ظلمت دردگستر ، زار پریش
محکوم به مرگ جاودانی است ... بلی
شب خاک بسر زند ، چو روز آید پیش

پینوشت :
مطلب را با کارو شروع کردم با برادرش ویگن هم به آخر میبرم.
سر کنم ای برگ خزان با تو قصه ای کهن
در این قصه کهن نکته ای بود نهان که بسوزد دل من
ناله ها ای برگ خزان خیزد از نهاد من
بر خاک افتادی و کس پی همدردی تو نکند رو به چمن
بشنویید . . .
۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه
قدیما یادش بخیر آ ملا علی . . .

همین چند روز پیش بود که یکهو و بدون مقدمه این ترانه (آملا علی ) منوچهر سخایی چون بلایی آسمانی به من نازل شده و همچون موریانه ایی افتاده بجانم حال هر چه تلاش کردم که از خودم دور کنم نشد و نشد ناچار شدم بگردم پیداش کنم بعد از دهه ها گوش کنم هم تجدید خاطره ایی بشه و هم اینکه شاید دستگیرم بشه که چه چیزی در آن هست که با ضمیر ناخود آگاهم ارتباطی دارد که آنرا در این چند روزه بهم ریخته ,خب به همین منظور به تمام سایتهایی که میشناختم تا تویوب و جستجوگرها را گشتم حالا موقع سرچ کردن آملا علی و یا منوچهر چه چیزهایی و تصاویری روی مونینور سبز شدند بماند که متاسفانه تیرم به سنگ خورد خورد و هر چه گشتم کمتر یافتم البته بیشتر ترانه های قدیم و جدید این مرد نازنین بودند الا , آملا علی خلاصه همینطور که در یوتوب میگشتم فرصتی بود که روی بعضی از آهنگهای که میشناختم کلیک کنم که بیعتی با خاطرات و هم با این خواننده هنر مند باشد که نقطه اوجش زمانی بود که از کنجکاوی روی از ترانه های تازه منوچهر که کلیک کردم و چهره امروز او ظاهر شد با فریادی اهل خانه را به پای کامپیوتر کشانده و پرسیدم میشناسی منوچهره ببین چه شکلی شده و چقدر پیرو . . . که وقتی هیجانم فرو کش کرد به حماقت خودم خنده گرفت که از یاد برده ام که خود چه شکلی شده ام و چقدر هم . . . باری با کلیک روی هر ترانه قدیمی خاطره ها هم مثل دیوی مویش را آتش زده باشی یکی یکی ظاهر میشدند و منو کشون کشون میبردند به آن ایام خوشگذشته و باعث میشدند خیلی چیزها وآدمها را بیاد بیاورم مثلا کلاغها مرا یاد سید تصنیف فروش دوره گرد که تو کوچه پسکوچه های محله میگشت و صدای دلخراش دوست داشتنیش را بسرش میانداخت و
میخوند : غروبا که روشن میشه چاغها / میان از مدرسه کلاغها
و اصلا یاد کلاغهای امیریه که عصر ها از آسمون حیاط ما با همهمه غار غار هایشان میگذشتند و گویی مانند ما بچه تنبلها از تعطیلی مدرسشون شادی میکردند و ترانه های بعدی و بعدی که رسیدم به قدیما یادش بخیر:
قدیما یادش بخیر دلا هم آشیون بودن
خوشگلا خوشگل ترا یک کمی مهربون بودن
دخترا گیسو بلند ابرو کمون غنچه دهون
. . . . .
قصه های غصه من یه کتابه یه کتاب
طفلک ایندل که توی مکتبخونه مهرو وفا
درسو مشقش رو همیشه فوت آبه فوت آب
. . . . .
میشه ما عاشق بشیم مثل قدیما دو باره
میشه اما دل ما . . .
ترانه را بشنویید
با هزاران وآه و حسرت باید بگویم واقعا قدیما یادشون بخیرکه خیلی چیزها نقطه مقابل هر آنچه که امروز هست بود بعنوان مثال همین ماه رمضان که الان هر ساله آمدنش را مردم عزا میگیرند و اگر تتمه ایمان و باوری که مانده را نداشتند آز آن متنفر هم میشدند که اگر هم میشدند حق داشتند که نیازی به بیان عللش نیست که همگان آگاهند قدیما این ماه مبارک برای ما مانند همان میهمان عزیزی که آمدنش شاد رفتنش غمگین میکند , بود .از نیمه های شعبان منتظرش بودیم و رسیدنش را روز شماری میکردیم و با پشت سر گذاشتن سومین احیا که به پایان اقامتش نزدیک میشد زانوی غم بغل میگرفتیم و حتی چند روزی را هم بعد از رفتنش همچنان غمگین میماندیم باری کرور کرور بهانه هست که با آه و حسرت و بغض بگوییم قدیما یادش بخیردلا هم آشیون بودند . . .
پینوشت:
حال کلاغها را به آملا علی و یا برعکس را به هم پیوند زده و ترانه زیر را پدید آورده و زیر لب زمزمه میکنم :
عجب غافل بودیم ما آملا علی
اسیر دل بودیم ما آملا علی
برای رفتن یار و نداشتن خبر آملا علی
ایکاش تورا از ده بالا و راه دور نمیاوردیم آملا علی
اگر اسیر دل نبودیم و عاقل بودیم آملا علی
توی خونه برای باز کردن سرکتاب راهت نمیدادیم آملا علی
شماهم میتونید بخونید و حتی بسطش بدهید و . . .
۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه
شفق سحر گاهی . . .


پینوشت :
1- این تصویرشادم کرد که بقیه را میتوانید در اینجا ببنید . . .
2- پدر، مادر، ما باز هم متهميم (مصطفی تاج زاده) با آنکه این نوشته سالها پیش میتوانست تحریر بشه, خب مهم اینه که نوشته شده است که انشااله کسان دیگری هم با گفتن ناگفته ها تا دیر نشده به تاج زاده ملحق شوند تا برای آنهایی که در مورد خیلی واقیعتها در طول این سالها هنوزشبهه و ابهامی دارند تا بتوانندآگاه گردند و تردیدهایشان برطرف گردد . این نوشته را هم میتوانید در اینجا بخوانید . . .
3- از هر تفسیری صرفه نظر کرده تنها اینرا میتوانم بگویم که با دیدن این فیلم دل آدمی طوری خنک میشود که در صورت تمایل آنرا هم در اینجا ببینید. . .
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه
پاسبانها . . .
برادر تعریف میکند بعد از جدایی والدینمان او که 4 سالی از من بزرگتر بودو توانمندتر اعتراضش را به این دگرگونی غیر مترقبه ووجود بانویی دیگر بجای مادر که مهری همسان با او را نداشت با گریزهایش از خانه بیان میکرد ,که با خروج پدر برای رفتن به بازار او هم بیرون میزده که بنده خدا بعد از بازگشت با تمام خستگی به یافتن او روانه میشده که بیشتر در کلانتری محله ایی اورا پیدا میکرد. او که از ماموریان در طول اقامتش آنقدر خوبی میدیده ترجیح میداد ه که همان جا ماندگار بشه تا اینکه با پدر به خانه برگردد.یکی از خاطرات آندورانش مربوط میشود به روزی که در خیابان بالا پایین میرفته پاسبانی اورا دیده نامش را و بعد آدرس خانه اش را پرسیده و بدنبالش پدر و مادر دارد که او هم بجز نامش هیچ نگفته و مامور ناچارا اورا با خود به کلانتری میببرد و تحویل همکارانش میدهد و آنها هم شروع میکنند به او می رسند و وقتی میبینند که حوصله اش سر رفته مقداری تنقلات و اینجور چیزها تهیه کرده و کنار درب کلانتری برایش بساطی میچینند تا بافروش آنها مشغول بشود و هر کدام هم که از پست بر میگشتند و یا به هر بهانه ایی از او خرید میکردند که کلی لذت میبرده ,تا اینکه شب بود پدر بیچاره آنجا اورا پیدا کرده و باخود میبردو یا خاطره دیگرش, باز گرفتارشدنش که مقارن با روز پلیس بوده است را میگوید که در میدان بهارستان به همین مناسبت جشنی بر پا بوده است که پاسبانها اورا هم برده بودند و او در آنجا شاد روانشاد مهوش را که معروفترین خواننده آن دوران بود را دیده بوده است و البته خیلی هم به او خوشگذشته بوده است و چند خاطره دیگر . . . که متاسفانه پدر در آنزمانها به مسافرتی بدون بازگشت رفت و طبیعتا اوضاع و احوال ما هم تغییر کرد و میهمانیهای کلانتری برادر هم به پایان رسید و تنها ردی از آنها در ذهن برادر ماند که همیشه به نیکی از آن فرشتگانش یاد کند .زمان گذشت وما بزرگتر شدیم و زمان سربازی رسید و من برای مدت دوسال سعادت آنرا یافتم که لباس این مردم شریف را بر تن کنم و همراه آنها به شهر وندان خدمت کنم و یاریشان کنم , تا امنیت وآسودگی . . . را بین مردم از هر جنسی و آیینی که بودند بمساوات تقسیم کنیم تا درویشی در خانقاهش بدون ترس و واهمه از ریختن سقف بر سرش یا هویش را بگوید و دختری نه تنها در روز که در شب بدون ترس از نامردان اوباش خواه در خاوران و یا هر نقطه شهرتردد کند و فضایی ایجاد بکنیم تا خانواده ها نیازی به فرستادن محصلین با سرویس نگردند تا آنها چه دختر و چه پسر بتوانند با همکلاسیهایشان راه خانه و مدرسه را بدون دغدغه طی کنند و خاطرات دوران مدرسه و عاشق شدنها و فارق شدنهایش را بسازند تا در آینده حرفی برای گفتن داشته باشند و بالاخره چون شعارمان در خدمت مردم بودن بود برای همین هم با میخور و می فروش بودیم و هم با مردم در عزاها و شادیهایشان . . . در کنارشان حظور داشتیم.
اما حالا بعد از آن روزگاران خوش گذشته کسان دیگری با نامهای دیگری که تعداد وشیوه شان هم اندازه ارتش سرخ هست و میباشد و شعارشان هم عدل علی و عدالت الهی که جای آن چند مامور را گرفته اند که به توضیح من فکر میکنم نیازی نیست که آگاهی من اگر در حد حکایتی باشد, شما ها هر کدام بیشمار حکایاتی میتوانید بگویید و بنویسید .
پینوشت :
حبیب و بی تا خانم عزیز آری خبر انفجار منیریه را خواندم و تصویر حفره ایی را هم که ایجاد شده را در جایی دیدم که گویی در قلب من و خاطراتم باز شده است و . . . که امیدوارم ضرر و زیان جانی برای اهالی نداشته بوده باشد .
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه
چرند و پرند و رنگها . . .

۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه
اولین سا لگرد سفر بی بازگشت خواهرم . . .

تصمیم دارم در این اولین بهار بدون او بجای مرثیه خوانی و مویه کردن با نقل خاطره ایی که با هم داشتیم هم خودرا تسلا بدهم و هم اورا که میدانم الان آن بالاها در خانه تازه اش هم مثل تمام زندگی کوتاهش دلتنگ و نگرانمان میباشد را شاد کنم و بگویم که بداند تمام لحظه های با هم بودنمان از تلخترین تا شیرین ترینش را تا زمانی که هستم چون خودش و یادش همواره با من خواهند بود.
خاطرات آنقدر زیاد هستند و هرکدام بنوبه خود شیرین مانند جر زدنهای دوران بچگی از لیلی فرنگی تا تکان خوردن سنگ یه قل دوقل از خانه و هتل سازی در مونوپولی . . . گرفته تا سفرهایمان به شمال و دریایش و تبریز و مراغه و تا تهیه و خرید جهزیه در نبود مادر و و و . . . اینجاست که میمانی کدام را انتخاب کنی .
در اواخر نیمه دوم دهه چهل و شروع سالهای پنجاه تنها سرگرمی من و بچه های محل بازی فوتبال در کوچه بود و آخر هفته هم رفتن به امجدیه که بعدها آریا مهر (صد هزارنفری) هم اضافه شد . در طول هفته بازار رجز خوانی و کرکری خواندن رواج داشت و طرفداری ما از تیمهای محبوبمان که بیشتر بچه محل ها تقریبا اکثرشان لنگی ( پرسپولیسی) بودند و من چند تای دیگر که تعدادمان اندازه انگشتهای دست نمیشد ,تاجی بودیم که در مقابل خیل آنها کم میاوردیم و تمام امیدمانبردتیم ما و باخت تیم آنها بود . شاید همین ها دلیلی شده بودند که خواهر منهم به فوتبال علاقه مند شود و مثل منهم تاجی گردد و بیشتر از هر کسی در خانه به گزارشهای من از استادیوم از آنچه دیده و شنیده بودم و غیره با دل و جان گوش کند. چند مدتی یعنی سالی گذشت روزی که آماده رفتن به صد هزار نفری که آنزمان تنها بازیهای حساس را آنجا میانداختند, بودم که مادرم بمن گفت اگر اشکال ندارد من هزینه اش را میدهم این بچه را هم با خود ببری من نگذاشتم که حرفش را تمام کند رضایت خودم را بیان کردم که خدا میداند که خواهرک چقدر از جواب مثبت من خوشحال شد که نتیجه اش بوسه هایش از گونه هایم بود .هر دو راه افتادیم در طول راه و یا موقعی که به استادیوم رسیدیم چه حالی داشت بیان احساس او از عهده من خارج است ,تنها اینرا میتوانم بگویم که برای مدتی مسخ شده بود و چشمانش از شادی میدرخشید و میخندید حال او هرانچه را که در تمام این مدت تعریف کرده بودم و شعارهایی که ما بچه ها علیه هم میدادیم را میدید و میشنید و بهت و کمی ترس از دیدن اینهمه آدم باعث شده بود که سفت و سخت بمن بچسبد حالا که فکرش را میکنم میبینم , آخ که چه احساس قشنگی ایکاش و ایکاش الان هم تکرار میشد . آنروز بازی تمام شد و در بازگشت او متکلم وحده بود و تنها او بود که با شادی و مسرت از بازی و استادیوم و همه آنچه که دیده بود تعریف میکرد که به خونه که رسیدیم وبه مادر تحویلش دادم که اینبار مادر بود با بوسه هایش بر صورتم سپاسش را بیا ن کرد ووقتی که داشتم میرفتم هنوز تعریفهای استادیومی خواهر برای خواهر بزرگترمان ادامه داشت .بعد از آنروز به استادیوم رفتن ما دستاویزی برای خانواده شد که برای تشویق خواهرم برای درس و رفتارش هر از چند گاهی به او اجازه بدهند همراه من بشود.
میدانم نوشته ام باز طولانی خواهد شد اما حیفم میاید ادامه اش را ننویسم . باری بعد از آنروز چندین بار دیگر همشیره عزیز با من به تماشای فوتبال آمد تا اینکه یکبار که رفتیم در استادیوم با دوستانی مواجه شدیم که بلیط داشتند و طبق قوانین آنزمانها میشد دونفر یک بلیط وارد شد که ما بدون خرید بلیط با آنها وارد شدیم و آنها از ما جدا شدند و من خواهرم جای خوبی رفته نشستیم و بازی را نگاه کردیم. نمیدانم به چه علتی آنروز خواهرم سر حال نبود موقع بازگشتن در اتوبوس بمن گفت به مامان میگم استادیوم بلیط نخریدی و موقع برگشتن هم بلیط اتوبوس ندادی خندیدم و گفتم شاگرد اتوبوس همیشه موقع رفتن بلیط برگشت را هم میگیرد چون بعد از بازی کنترل سخت است تازه تو که بازی را دیدی و همه چیز هم برایت خریدم اگر بخواهی بگی هم بگو, دیگر هیچوقت استادیوم را نمیبینی . به خانه که رسیدیم او نامردی نکرده به قولی که داده بود وفا کرده بجای تعریف و تمجید همیشگی به مادر ماجرا را گفت و من هم برای اینکه جا نمانم رو به او کرده مسلسل وارشروع کردم , بازی را ندیدی ساندویچ و نوشابه و تخمه و آلاسکا نخوردی که مادر پا در میانی کرده و توپ وتشری به او زد و گفت اینهم دستت درد نکنه است . بعد از آن روز رفتنهای من ادامه داشت که اینبار سیر داغ و نعناع داغهای تعریفهای خودم را زیاد تر کرده و با آب و تاب بیان میکردم که مادرم با لبخند و چشمکی میخواست که کوتاه بیایم و بس کنم . از خدا پنهان نیست به روح پاک خودش قسم اما ته دلم , برایش دلم میسوخت ولی بچگی و غرور جوانی مانع ابرازش میگردید . خانواده هم کوتاه نمیامدند و غرور او هم بهش اجازه پوزش را نمیداد. بازی تاج و هما یا پرسپولیس بود که حساس بود و منهم از چند روز پیشتر آواز رفتن را سر داده بودم . طفلک هر قدر فیلم بازی میکرد که برایش مهم نیست اما چهره اش عکس اینرا گویا بود. دوست داشتم کاری بکنم تا اورا با خود ببرم با مادر تنها بودیم گفتم گناه دارد حالا دیگر فهمیده اشتباه کرده است, حیف است این بازی و جمعیتی که بیشتر از همیشه خواهد بود, را نبیند . مادر هم بدش نمیامد که خواهرم بتواند بازی را ببیند, فکر چاره ایی بودیم مثلا مادربزرگ پادر میانی کند که زنگ خانه بصدا در آمد او بود که از مدرسه برگشته بود. وقتی وارد اتاق شد بدون مقدمه شروع کرد حسین جونم که گوشهای من و مادر تیز شده و با لبخندی نگاهی بهم انداخته و من پریدم وسط حرفش چیه رسم داری بکشم و یا باز مدرسه گفتن والدینت بیاید که باز من باید بروم که اینبار او بود که حرفم را برید و بغلم کرده گفت فردا مرا هم باخودت میبری منکه احساس سبکی میکردم و انتظار چنین لحظه ایی را میکشیدم گفتم چرا که نه.
پینوشت:
خواهرم در طول این سالها دوبار توانست پیش ما بیاید در اولین سفرش که سالهای طولانی بود همدیگر را ندیده بودیم روزی که تنها بودیم و با هم دفتر خاطرات خودرا ورق میزدیم و از روزهای خوش گذشته خود حرف میزدیم ,وقتی با هم به داستان بالا که رسیدیم هردم آهی کشیدیم وهمانطورکه به بلاهت کودکانه آنروز خود میخندیدیم رو بمن کرد و گفت اگر باز به صد هزار نفری بری مرا با خودت میبری, گفتم چرا که نه . با آنکه عادت نکرده ام و گفتنش برایم سخت است , روانش شاد و یادش همواره یاد باد .