۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

پاسبانها . . .

مردم دنیا آرزویشان, داشتن چیزهایست که ندارند, داشته باشند ولی من و هم نسلانم , سالهاست حسرت داشتن دوباره داشته هایی که داشتیم و دیگر نداریم میباشد.مثل پاسبانها, همان انسانهای شریفی با تعداد محدوشان امنیت روزها و شبهایمان را تامین میکردند یادش بخیر, صدای صوتهای گاه بیگاه شبانگاهیشان که به اهالی محل این پیام را میرساند که سر بر بالین آسوده گذارید و فکر سیاهی و طولانی بودن شب را نکنید زیرا که قلندران بیدارند.آری پاسبانها همانهایی وقتی پدر سهراب مرد شاعر بودند و هنگام مرگ پدر من بگفته برادرم همگی فرشته بودند که با قصه های او و با مقایسه با آنهاییکه امروز جایشان را گرفته اند میبینم نه سهراب غلو کرده و نه برادر من اغراق . . .
برادر تعریف میکند بعد از جدایی والدینمان او که 4 سالی از من بزرگتر بودو توانمندتر اعتراضش را به این دگرگونی غیر مترقبه ووجود بانویی دیگر بجای مادر که مهری همسان با او را نداشت با گریزهایش از خانه بیان میکرد ,که با خروج پدر برای رفتن به بازار او هم بیرون میزده که بنده خدا بعد از بازگشت با تمام خستگی به یافتن او روانه میشده که بیشتر در کلانتری محله ایی اورا پیدا میکرد. او که از ماموریان در طول اقامتش آنقدر خوبی میدیده ترجیح میداد ه که همان جا ماندگار بشه تا اینکه با پدر به خانه برگردد.یکی از خاطرات آندورانش مربوط میشود به روزی که در خیابان بالا پایین میرفته پاسبانی اورا دیده نامش را و بعد آدرس خانه اش را پرسیده و بدنبالش پدر و مادر دارد که او هم بجز نامش هیچ نگفته و مامور ناچارا اورا با خود به کلانتری میببرد و تحویل همکارانش میدهد و آنها هم شروع میکنند به او می رسند و وقتی میبینند که حوصله اش سر رفته مقداری تنقلات و اینجور چیزها تهیه کرده و کنار درب کلانتری برایش بساطی میچینند تا بافروش آنها مشغول بشود و هر کدام هم که از پست بر میگشتند و یا به هر بهانه ایی از او خرید میکردند که کلی لذت میبرده ,تا اینکه شب بود پدر بیچاره آنجا اورا پیدا کرده و باخود میبردو یا خاطره دیگرش, باز گرفتارشدنش که مقارن با روز پلیس بوده است را میگوید که در میدان بهارستان به همین مناسبت جشنی بر پا بوده است که پاسبانها اورا هم برده بودند و او در آنجا شاد روانشاد مهوش را که معروفترین خواننده آن دوران بود را دیده بوده است و البته خیلی هم به او خوشگذشته بوده است و چند خاطره دیگر . . . که متاسفانه پدر در آنزمانها به مسافرتی بدون بازگشت رفت و طبیعتا اوضاع و احوال ما هم تغییر کرد و میهمانیهای کلانتری برادر هم به پایان رسید و تنها ردی از آنها در ذهن برادر ماند که همیشه به نیکی از آن فرشتگانش یاد کند .زمان گذشت وما بزرگتر شدیم و زمان سربازی رسید و من برای مدت دوسال سعادت آنرا یافتم که لباس این مردم شریف را بر تن کنم و همراه آنها به شهر وندان خدمت کنم و یاریشان کنم , تا امنیت وآسودگی . . . را بین مردم از هر جنسی و آیینی که بودند بمساوات تقسیم کنیم تا درویشی در خانقاهش بدون ترس و واهمه از ریختن سقف بر سرش یا هویش را بگوید و دختری نه تنها در روز که در شب بدون ترس از نامردان اوباش خواه در خاوران و یا هر نقطه شهرتردد کند و فضایی ایجاد بکنیم تا خانواده ها نیازی به فرستادن محصلین با سرویس نگردند تا آنها چه دختر و چه پسر بتوانند با همکلاسیهایشان راه خانه و مدرسه را بدون دغدغه طی کنند و خاطرات دوران مدرسه و عاشق شدنها و فارق شدنهایش را بسازند تا در آینده حرفی برای گفتن داشته باشند و بالاخره چون شعارمان در خدمت مردم بودن بود برای همین هم با میخور و می فروش بودیم و هم با مردم در عزاها و شادیهایشان . . . در کنارشان حظور داشتیم.
اما حالا بعد از آن روزگاران خوش گذشته کسان دیگری با نامهای دیگری که تعداد وشیوه شان هم اندازه ارتش سرخ هست و میباشد و شعارشان هم عدل علی و عدالت الهی که جای آن چند مامور را گرفته اند که به توضیح من فکر میکنم نیازی نیست که آگاهی من اگر در حد حکایتی باشد, شما ها هر کدام بیشمار حکایاتی میتوانید بگویید و بنویسید .
پینوشت :
حبیب و بی تا خانم عزیز آری خبر انفجار منیریه را خواندم و تصویر حفره ایی را هم که ایجاد شده را در جایی دیدم که گویی در قلب من و خاطراتم باز شده است و . . . که امیدوارم ضرر و زیان جانی برای اهالی نداشته بوده باشد .

۸ نظر:

زهرا گفت...

سلام..

جالبه كه برادر شما اونجا چه احساس امنيتي داشته. و براي وقت گذراني برايش چه جاي امني بوده..
ما هم در خيابونمون يك كلانتري داريم ولي انقدر از فضاي دورش و آدم هايي كه هميشه جلوش ايستادن بدم مياد كه هر دفعه كه مجبورم از اونجا رد بشم ميرم اونطرف خيابون تا از جلوي كلانتري رد نشم..

راستي استاد عكاسي ما يك خونه ي قديمي داشت كه الان تصميم گرفته اونجا رو تبديل به لابراتوار كنه و با بچه هاي علاقه مند كار كنه.
چند روز پيش كه داشت آدرس دقيق خانه رو به من ميداد گفت كه در "اميريه" است و من بلافاصله ياد شما افتادم و به اين فكر كردم كه بالاخره بعد از اين همه خاطراتي كه اينجا خواندم و با اين همه احساسات زيباي شما دو مورد اون محل الان چه حس جالبي دارم از اينكه مي خوام اونجا رو ببينم.

انگار براي من هم تداعي خاطرات است!!

اون بقالي اون خانم اصفهاني و همه ي خاطرات خواندني شما را سعي مي كنم اونجا تصور كنم..

nikabak گفت...

سلام!
خاطره شما رو خوندم..بزرگترای خانواده هم خاطرات خوبی تعریف میکنن!
مقایسه میکنم با حسی که به نسل من (بخصوص)حتی از دیدن ماشین شون دست میده!!!نسل جدید شجاع تر شدن!

در ضمن دوست عزیز وبلاگ شما رو نمیشه مستقیم باز کرد..ظاهرافیل.... شده..
باز هم امتحان میکنم.. امیدوارم مشکل حل بشه..
اگه نتونستم سر بزنم ... شرمنده..

نمیدونم چرا تو وبلاگ پرندگان نمی تونم کامنت بزارم.. ولی شعر زیبای خانوم بهبهانی رو خوندم...

زهرا گفت...

اینترنتی که من استفاده می کنم بدون "فیل تر" است ولی الان با یه شبکه ی هوشمند که مربوط به مخابراته و اول از همه "فیل ترینگش" فعاله کانکت شدم و وبلاگ شما باز شد.

nhkaban گفت...

سلام
ببخشید که شما رو نگران کردم..

من از صفحه بلاگ پرندگان .. خواستم بیام تو این بلاگ..
فکر کنم روی وبلاگ اولیه شما کلیک کردم..

خوشحال م از اینکه مشکلی نیست و میشه به راحتی به دید و بازدیدمون ادامه بدیم و از خاطره های قشنگ شما لذت ببریم و گاه افسوس بخوریم چرا دیر به دنیا اومدیم!!!

شرمنده.. باعث نگرانی شما شدم!

نیکابان گفت...

امروز ظاهرا حال من و این لب تاب خوب نیست همش اشتباه میکنیم..

باعث زحمت شما شدیم.. شرمنده!

موقع ارسال هنگ کرد دوباره ارسال کردم ... حالا می بینم دوبار ارسال شده..

اگه زحمتی نیست یکی رو حذف کنید!
ممنون...

بی تا گفت...

سلام هممحله ای گرامی دوست دوران بازیهای بچگی
بخاطر انحصار وراثت سر از کلانتری در آوردم تا سه روز شب ها از هیبت کلانتری و رفتار بد آنها خواب نداشتم
بچه بودیم با اشتیاق از نیروی انتظامی صحبت میکردیم بدون ترس و خیلی هم به آنها احترام میگذاشتمو هم اینکه دوستشن داشتیم ولی حالا حتی از اسمشان هم میترسیم واگر در خ ببینیم فورا مسیرمان را عوض میکنیم حرف دل تمام ایرانیان را زدید و جای تقدیر داره این نوشته شما
خوشحالم روزهای گذشته را دیده ام ووبچه محل شما هستم همان محله صفا وصمیمیت
همبازی دوران کودکی وممنونم
ردی از ما به جا گذاشتید .

shen54 گفت...

سلام
مدتی یه که وبلاگ شما رو از تعاریف همسرم میشناسم!!!
حالا می بینم که حق داره.. خاطرات شما خواندنی وشیرین هستن...

بودن دشوار آدمی گفت...

سلام استاد عزیز
ممنون از پیامتان
چند بار و چندجا ریشه ها را تبر زدند
آب از جریان افتاد
شاخه ها خشکیدند
بال ها شکست
به قتل رساندندتفکر و اندیشه را
و آنگاه به مسلخ فرستادند مردم را.
چرا که این گونه است
این گونه است یکی از واقعیت های قرن مان
شعری از ناظم حکمت که در 1956 گفته و شرح حال عصری است که من نیز در آنم.