۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

سوسن , سید و محله ما

یکروز قبل از مطلب قبلی طبق معمول هر روزه ساعت 5 صبح در ایستگاه ایستاده و متظر اتوبوس بودم و همینطور که از نسیم بهاری سحرگاهی و آواز پرنده ها لذت میبردم و گهگاهی رهگذری شتابزده از جلویم رد میشد نمیدانم آنموقع صبحی از کجا و بدون مقدمه ترانه ایی به یادم افتاد و طوری تسخیرم کرد که در طول روز ولم نکرد و کلی هم کلافه ام کرد نکته جالب اینکه منه بی هنر در طول زندگیم هرگز نتوانسته ام جوکی و آهنگی را بیاد بسپارم و حفظش کنم حال تا نیمی از این ترانه را داشتم بی وقفه زمزمه میکردم حال برای رفع کنجکاوی شما دوستان ترانه ایی از کارهای اولیه روانشاد فرخزاد و مربوط به دوران میخک نقره ایی که چند بیتش از این قرار است:
هرکی ندونه من میدونم آفتاب مهتاب چه رنگه/ هرکی ندونه من میدونم چشمای تو قشنگه
چشمانت آبیه هفت آسمونه/ نگهدارش دو ابروی کمونه
تیرمژگون بنه بر کنج ابرو . . .
خلاصه با هر جان کندنی بود خودرا چنگش خلاص کردم ولی تمام وقت مشغول آن بودم و فکر میکردم که از کجا آمد و چرا آمد, راحتم نمیگذاشت تا اینکه داستانش بیادم افتاد که باز به همان دوران خوش گذشته و صد ها بهتر از امروز بر میگشت و باز هم دختر محله ام گل همیشه بهار آسمان شعر میهنم نهیبم زد که
تنها صداست که میماند آری صدا همانهایی که که جذب ذره های زمان شده اند و من در این غربت که دلتنگشان میباشم دلیل پیدایش این ترانه وصدها خاطره دیگرمیگردند و مرا وادار میکنند گاه و بیگاه کوچه را با صدا هایش بیاد بیاورم . وقتی فکر میکنم میبینم کوچه مانند صحنه اپرایی بود که با کنار رفتن پرده شب و روشن شدنش با نور افکن آفتاب , اولین کس که ظاهر میشد که اتفاقا آخرین نفری بود که با ظهورش در غروب نمایش را بپایان میرساند, شیری دوره گرد که بر دو چرخه ایی با دو دبه آلومینیوی سوار بود با صدای بوقش سکوت مانده از شب محل را میشکست وغروب هم باز با همان بوقش مانند سر باز خانه شیپور شامگاه را مینواخت و هنوز او به آخر کوچه نرسیده سر کله علی آقا تفرشی که اوایل طبق به دوش که بعدها که حاج علی شد او نیز با دوچرخه با صدای بلندش سنگک تازه اش را تبلیغ میکرد او هم مثل شیری سر ظهر برای دومین بار در صحنه حاضر میشد بین این دو وورود هنر پیشه های بعدی آنتراک کوتاهی بود . حال دیگران وارد معرکه میشدند از کت شلواری و کاسه بشقابی و چوبکی و نمکی تا سلاخ جیگر فروش که ماند آب حوضی او هم سطلهایی بر دست داشت وپنبه زن و درخت پیوند زن و خیلی های دیگر با هم و جدا از هم یکی یکی با صدایشان پیدایشان میشد و بهانه ایی میشدند تا اهالی را برون بکشند تا فرصتی برای فخر السادات و اقدس خانم که پشت سر حاج خانم صفحه بگذارند و یا گیتی خانم و مهری خانم از سریال دیشب و اشکی که ریخته بودند بگویند و ما بچه ها دخترها عده ایی مشغول لی لی فرنگی و مواظب اینکه همبازیشان چشمانش موقه آ گفتن بسته باشد و ما شود و دسته دیگر حلقه زده با هم دختره گریه میکنه و زاری میکنه میخوندند و پسرها هم چندتایی روی پله حسن آقا با هسته تمبر هندی ها و چند تایی با توپ پلاستیکی مشغول بازی بودند و گوش بزنگ شنیدن صدای هنرپیشگان محبوب خود از بابا شهر فرنگی و پسرک آلاسکا فروش و پیرمرد فرفره و جغ جغه ایی و چرخیهای چغاله بادومی و ذغال اخته ایی و بادکنکی و غیره بودند که گاهی سید هم با صدای دو رگه گوشخراشش در این اپرا پیدایش میشد که فال حافظ و تصنیف های روز را میفروخت و با آن صدا نکره اش بدون آنکه واژه ایی را از قلم بیاندازد میخواند :
ز رود کارون بخدا برای من مانده بجا /شراره خاطره ها زعهد بشکسته ی ما
چو از تو ام یاد آید دلم به فریاد آید . . .

زندگی ادامه داشت و هنرپیشه هایی کم میشدند و کسان دیگری بنا به نیازها و فصول پیدایشان میشد و در این رهگذر ما هم بزرگ و بزرگتر و توقعمان و خواسته هایمان رنگ دیگری بخود میگرفت و دیگر صدای این کسان برایمان جالب که نبود برخی مواقع نق و نوقی و پرخاشی میکردیم. اما دروغ چرا اگر چه بزرگ شده بودیم برای بابا شهر فرنگی که معلوم نبود چه بسرش آمده بود و دیگر نمیامد دلتنگ بودیم او که در دوران نداریها , سینما و تلویزیون بچه ها بود. اما سید هنوز بود و او هم دیگر برای خودش مثل شیری و حاج علی که دیگر بجای نان نفت محله را بعهده داشت ,چهار چرخه ایی با چرخهای کالسکه برای خودش درست کرده بود و حله و هوله هایی مثل قره غروت و تمبرهندی و آلبالو خشکه و ذغال اخته و آدامس و عکسهای رنگی خواننده ها و هنرپیشه ها را میفروخت البته تصنیف و فال حافظ را همچنان داشت و حالا دور دور سوسن و آغاسی و دار دسته اش بود و اینبار با ترآنه آنها به سکوت محله خدشه وارد میکرد.
بستی تو تا بار سفر از خونه ی ما
خاموش و سرده بی تو این کاشونه ما
رفتی سفر ای بی خبر از ماتم دل
جای تو غم شد همدم و همخونه ی ما . . .
من که نوجوانی شده بودم , گاهی با من درد دل میکرد. روزی از فروش نرفتن تصنیفهایش گفت, منهم گفتم آخه سید قربون جدت اینجا که لاله زار نیست ,بچه ها گوگوش و داریوش و فرخزاد را دوست دارند نه این ترانه های کافه ایی و اتوبوسی را, یکی دو هفته ایی گذشت از خونه بیرون میامدم صدای سید را شنیدم که بن بست داریوش را با تم کوچه بازاری میخوند:
میونه این همه کوچه که به هم پیوسته
کوچه ی قدیمی ما کوچه ی بن بسته
دیوار کاهگلی یه باغ خشک
که پر از شعرای یادگاریه

از همانجا صدایش کردم سید و بطرفش دوان رفتم و گفتم تورو جدت فقط بفروش نخونش برای اینکه دشتش کور نشود, دوزار دادم بهش یک ورق ازهمان تصنیف داریوش خواستم . بدون آنکه نگاه کنم تا کرده و در جیبم گذاشتم سید بنده خدا هم به خواهش من گوش کرد دیگر نخواند , موقع خداحافظی دعایم کرد که از موقعی که این تصنیفها را میاورد ظهر نشده همه را میفروشد . کاری داشتم در نظام آباد که باید با اتوبوس میرفتم راه طولانی بود که دو اتوبوس باید عوض میکردم آنجا یاد تصنیف داریوش افتادم در آوردم بخوانم دیدم سید اشتباهی شب بود بیابان بود و ترانه هرکی ندونه را داده تازه فهمیدم این مرد سواد ندارد بلکه با شنیدن ترانه ها حفظشان میکند و گاهی هم برای همین بیت ها را پس و پیش میخواند .آنقدرترانه های تصنیف را در رفت و برگشت خواندم که سالها یادم بود و چند روز پیش گرفتاری من و زمزمه کردنم پیش زمینه اش همین داستان بود .
بعد از انقلاب دیگرهر چقدر گشتم و ازهرکسی که اورا میشناخت سراغش را گرفتم گویی اصلا وجود نداشت خلاصه دیگر هرگز سید را ندیدم وتازمانی که بودم دلتنگ دیدارش بودم و حالا بعد از سالها در غربت دلتنگ شنیدن صدای او و تمام بازیگران محل . . .
گوش میکنیم بیاد سید و تما تصنیف فروشها . . .

۴ نظر:

nikaban گفت...

سلام
ممنون از نظرتون قبول دارم..که دریا از تجمع قطره هاست.. ولی.. قطره ای که بر ساحل افتاد.. فقط یه قطره ست!

اگه گاهی شعرواره ای تو وب م میزارم..فقط درددلی یه از سر دلتنگی... در واقع شعر در بضاعت من هم نیست..

این روزا زیبا خانوم به شدت درگیر محافظت از 4تا تخمی یه که گذاشته!!! سوژه عکاسی ندارم!!!

خاطرات شما از محله خیلی قابل لمسه... یه جوری ادم حس میکنه.. همه این افراد رو می شناسه...
به من که کودکی م در سکوت و ارامش گذشته..حس خوبی میده..

سجاد گفت...

خیلی باحال بود:)):)):)):))...

gha3dak گفت...

dorood bar shoma

بی تا گفت...

اگر بگذارند صدایی هم بماند دوست و هم محله ای گرامی