هرکی ندونه من میدونم آفتاب مهتاب چه رنگه/ هرکی ندونه من میدونم چشمای تو قشنگه
چشمانت آبیه هفت آسمونه/ نگهدارش دو ابروی کمونه
تیرمژگون بنه بر کنج ابرو . . . خلاصه با هر جان کندنی بود خودرا چنگش خلاص کردم ولی تمام وقت مشغول آن بودم و فکر میکردم که از کجا آمد و چرا آمد, راحتم نمیگذاشت تا اینکه داستانش بیادم افتاد که باز به همان دوران خوش گذشته و صد ها بهتر از امروز بر میگشت و باز هم دختر محله ام گل همیشه بهار آسمان شعر میهنم نهیبم زد که تنها صداست که میماند آری صدا همانهایی که که جذب ذره های زمان شده اند و من در این غربت که دلتنگشان میباشم دلیل پیدایش این ترانه وصدها خاطره دیگرمیگردند و مرا وادار میکنند گاه و بیگاه کوچه را با صدا هایش بیاد بیاورم .
ز رود کارون بخدا برای من مانده بجا /شراره خاطره ها زعهد بشکسته ی ما
چو از تو ام یاد آید دلم به فریاد آید . . .
زندگی ادامه داشت و هنرپیشه هایی کم میشدند و کسان دیگری بنا به نیازها و فصول پیدایشان میشد و در این رهگذر ما هم بزرگ و بزرگتر و توقعمان و خواسته هایمان رنگ دیگری بخود میگرفت و دیگر صدای این کسان برایمان جالب که نبود برخی مواقع نق و نوقی و پرخاشی میکردیم. اما دروغ چرا اگر چه بزرگ شده بودیم برای بابا شهر فرنگی که معلوم نبود چه بسرش آمده بود و دیگر نمیامد دلتنگ بودیم او که در دوران نداریها , سینما و تلویزیون بچه ها بود. اما سید هنوز بود و او هم دیگر برای خودش مثل شیری و حاج علی که دیگر بجای نان نفت محله را بعهده داشت ,چهار چرخه ایی با چرخهای کالسکه برای خودش درست کرده بود و حله و هوله هایی مثل قره غروت و تمبرهندی و آلبالو خشکه و ذغال اخته و آدامس و عکسهای رنگی خواننده ها و هنرپیشه ها را میفروخت البته تصنیف و فال حافظ را همچنان داشت و حالا دور دور سوسن و آغاسی و دار دسته اش بود و اینبار با ترآنه آنها به سکوت محله خدشه وارد میکرد.
بستی تو تا بار سفر از خونه ی ما
خاموش و سرده بی تو این کاشونه ما
رفتی سفر ای بی خبر از ماتم دل
جای تو غم شد همدم و همخونه ی ما . . .
من که نوجوانی شده بودم , گاهی با من درد دل میکرد. روزی از فروش نرفتن تصنیفهایش گفت, منهم گفتم آخه سید قربون جدت اینجا که لاله زار نیست ,بچه ها گوگوش و داریوش و فرخزاد را دوست دارند نه این ترانه های کافه ایی و اتوبوسی را, یکی دو هفته ایی گذشت از خونه بیرون میامدم صدای سید را شنیدم که بن بست داریوش را با تم کوچه بازاری میخوند:
میونه این همه کوچه که به هم پیوسته
کوچه ی قدیمی ما کوچه ی بن بسته
دیوار کاهگلی یه باغ خشک
که پر از شعرای یادگاریه
از همانجا صدایش کردم سید و بطرفش دوان رفتم و گفتم تورو جدت فقط بفروش نخونش برای اینکه دشتش کور نشود, دوزار دادم بهش یک ورق ازهمان تصنیف داریوش خواستم . بدون آنکه نگاه کنم تا کرده و در جیبم گذاشتم سید بنده خدا هم به خواهش من گوش کرد دیگر نخواند , موقع خداحافظی دعایم کرد که از موقعی که این تصنیفها را میاورد ظهر نشده همه را میفروشد . کاری داشتم در نظام آباد که باید با اتوبوس میرفتم راه طولانی بود که دو اتوبوس باید عوض میکردم آنجا یاد تصنیف داریوش افتادم در آوردم بخوانم دیدم سید اشتباهی شب بود بیابان بود و ترانه هرکی ندونه را داده تازه فهمیدم این مرد سواد ندارد بلکه با شنیدن ترانه ها حفظشان میکند و گاهی هم برای همین بیت ها را پس و پیش میخواند .آنقدرترانه های تصنیف را در رفت و برگشت خواندم که سالها یادم بود و چند روز پیش گرفتاری من و زمزمه کردنم پیش زمینه اش همین داستان بود .
بعد از انقلاب دیگرهر چقدر گشتم و ازهرکسی که اورا میشناخت سراغش را گرفتم گویی اصلا وجود نداشت خلاصه دیگر هرگز سید را ندیدم وتازمانی که بودم دلتنگ دیدارش بودم و حالا بعد از سالها در غربت دلتنگ شنیدن صدای او و تمام بازیگران محل . . .
گوش میکنیم بیاد سید و تما تصنیف فروشها . . .
۴ نظر:
سلام
ممنون از نظرتون قبول دارم..که دریا از تجمع قطره هاست.. ولی.. قطره ای که بر ساحل افتاد.. فقط یه قطره ست!
اگه گاهی شعرواره ای تو وب م میزارم..فقط درددلی یه از سر دلتنگی... در واقع شعر در بضاعت من هم نیست..
این روزا زیبا خانوم به شدت درگیر محافظت از 4تا تخمی یه که گذاشته!!! سوژه عکاسی ندارم!!!
خاطرات شما از محله خیلی قابل لمسه... یه جوری ادم حس میکنه.. همه این افراد رو می شناسه...
به من که کودکی م در سکوت و ارامش گذشته..حس خوبی میده..
خیلی باحال بود:)):)):)):))...
dorood bar shoma
اگر بگذارند صدایی هم بماند دوست و هم محله ای گرامی
ارسال یک نظر