۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

تفاوت از کجا تا . . .

با اندوهی که تمام وجودم را مانند بیشمار هم میهنان از اعدام این عزیزان احاطه کرده و حال و هوای نوشتن را از من گرفته است این نوشته را با هر جان کندنی که باشد مینویسم تا آنهایی که بنا به شرایط سنی از دیروزمان خبری ندارند و اگر هم جسته و گریخته در باره آنزمانهاخوانده و یا شنیده اند و آنهم تحریف شده ,ببینند که تفاوت از کجا تا کجاست.
من از نسل نظام قدیمی ها میباشم که دوره دبستان ما 6 سال بود و کلاس ششم منهم مقارن بود با آخرین سالهای دهه چهل که بعد از شش سال با دوستانم باید دبستان را ترک میکردیم . دبستان ما مولوی در کوچه مطیع الدوله بیشتر از آنکه شبیه مدرسه باشد مانند خانه ایی تقریبا بزرگ و قدیمی بود که هفت یا هشت تا کلاس داشت که در دو طرف حیاط در بناهای دوطبقه ایی قرار گرفته بودند و حیاط مدرسه بقدری بود که ما بچه ها را بزودی در خود میتوانست جا بدهد که در مقایسه با حیاط برخی از خانه های محل خیلی کوچکتر از آنها بود و همین با عث میشد که با تمام سعی اولیای مدرسه بهداشت مدرسه تعریفی نداشته باشد و تا این حد که بقول دوست عزیزم بوی ادرار و . . . که از توالتهایی که به بعضی کلاسها نزدیک بودند اتاقها را پر میکردند که رطوبت و بوی نا هم به آن آمیخته میشدند نفسمان را میگرفتند. چون مدرسه اجاره ایی بود نه آموزش پرورش کاری میکرد و نه حاجی صاحب بی وجدانش دلش به حال ما میسوخت . مدرسه ما تعدادی معلم داشت که هر ساله کلاسی را بعهده میگرفتند و ما هر ساله میدانستیم و یا حدس میزدیم که معلم سال بعدی ما کیست ولی آنسال کلاس ششم شایع شده بود معلم جدیدی خواهد آمد که احتمالا معلم ما خواهد شد که همینطور هم شد . روز اول مدرسه ناظم مدرسه با معلم آقایی که سبیل پر پشتی داشت وارد کلاس شدند و بما خبر داد آقای بهروش معلم امسال ما میباشد و بعد از کلاس خارج شد و اورا با ما تنها گذاشت در همان ساعت اول متوجه فرق او با بقیه معلمها شدیم که فارسی را کتابی و با لهجه ترکی حرف میزد و از طرفی قیافه جدی و سبیلهایش باعث شدند که دست و پای خود را جمع کنیم و از او حساب ببریم در صورتی که آنسال تنها سالی بود که نه تنبیهی فیزیکی داشتیم و یا نمره تکی و یا مشقی از برای جریمه گرفتیم , بطوری که آخر سال همگی به حماقت خود خندیدیم . آقای بهروش با آنکه کتابی حرف میزد و لی ساده حرفهایش را میگفت و حرفهایی میزد که تا آنروز برای ما بیگانه بود یکی دوماهی نگذشته بود که با بغلی پر از کتاب وارد کلاس شد . او در طول این مدت بارها از کتابخوانی برایمان گفته و تشویقمان کرده بود او از ما پرسید چه کسی دوست دارد از او کتابی قرض کند که انگشتها بلند شدند و او کتابهایی را که آورده بود تقسیم کرد همه کتابهایی از صمد بهرنگی بودند که ما اورا نمیشناختیم و اولین بار بود عکس نقاشی شده اش را میدیدیم که سبیلهایی مانند آقای بهروش داشت . او بعد از پخش کتابها توضیح داد که قبل از انتقال به تهران با صمد و بهروز ( دهقانی) وممقانی و چند اسم دیگرهمکار بوده که با صمد بزبان آذری صیغه قارداش ( برادر خوانده ) بوده است که بعدها عکسهایی ازخودش و بقیه همکارانش درآذربایجان را نشانمان داد . روزی که کتابها را پس آوردیم او از ما پرسید اگر مایل باشیم که بخریم میتوانیم به انتشارات دنیا در خیابان نادری برویم مسول پخش کتابهای صمد در تهران میباشد و به صاحبش بگوییم که بهروش ما را فرستاده که تخفیف زیادی بگیریم با اینکه قیمت پشت کتابهابسیار نازل و حدود یک تومان بود . بعد از خواندن هر کتابی در باره اش بحث میکردیم و او ما را کمک میکرد پیام کتاب را بگیریم از مسلسل پشت ویترین 24 ساعت خواب و بیداری که قهرمان کتاب دوست داشت داشته باشد تا نور کم کرم شبتاب که بودنش بهتر از نبودنش هست و دزدی کلاغ سیاهه و . . .
آقای بهروش مانند لکومتیوی بود و ما واگن های متصل به او که ما را بدنبال خود و ایده آلهایش میکشید که طبیعتا بعضی ها به دلایلی جدا شدند ولی من و ناصر دوستم تا آخر با او بودیم و رقابتی هم باهم برای نزدیکی بیشتر به او پیدا کرده بودیم ولی من این حسن را داشتم که ریشه ام ترک بود بگونه ایی که در تنهایی با آقای بهروش بزبان مادریمان حرف میزدیم و نداشتن پدر نیز دلیل دیگری بود که بیشتر جذبش گردم افسوس روزها برق آسا میگذشتند و جدایی ما نزدیک تر میشد تا اینکه امتحانات مقدماتی برای معرفی برای امتحان نهایی شروع شدند و او تمام بچه ها یی که توانش را نداشتند درسشان ضعیف بود کمکشان کرد تا همه با هم شرکت کنیم و اوج امتحانات در انشا بود که او محیط مدرسه خودرا تعریف کنید را انتخاب کرده بود و ماهها با ما کار کرده بود که تمام کاستی ها را بنویسیم و ماهم اینکار را کردیم .که چند روز به امتحان نهایی بازپرسهای ناحیه به مدرسه ریختند همگی عصبانی که با مدیر مدرسه از ما خواستند انشا دیگری بنویسیم و ما هم نوشتیم و به کلاس بالاتر و مدرسه دیگر دبیرستان رفتیم . سال تحصیلی بعد شروع شد و از بچه ها شنیدم که آقای بهروش جز معلمین آنسال نیست فکر میکردم شاید باز منتقل شده است که مادرم و مادر بزرگم خانم بهروش را دیده بودند واو به آنها گفته بود که شوهرش را در تابستان ساواک بجرم کمونیست بودن و اشاعه آن وو تر غیب به جنگ مسلحانه و چندین جرم دیگر دستگیر کرده اند که با شنیدن دستگیری معلم محبوبم حالی پیدا کردم که گویی تازه پدر از دست داده و یتیم شده ام مدتها مادر و مادربزرگ را کلافه شان کرده و میپرسیدم آیا اورا هم مانند خرابکارها ( اصطلاحی که به مبارزین داده بودند) اعدام خواهد شد و مانند صمد خواهند گفت شنا بلد نبوده و . . .
در دبیرستان معلم دانشجویی که تقریبا افکارش مانند آقای بهروش بود تا حدودی از دلتنگیهایم کم کرد ولی همچنان نگران شنیدن اعدامش بودم تا جایی که حالا معلم تازه ام را راحتش نمیگذاشتم و مرتب ازاوکه تجربه بیشتری داشت عاقبت آقای بهروش را جویا میشدم و او مرا دلداری میداد .بالاخره چند ماهی از آن سال تحصیلی با دلهره گذشت که روزی مادرم مژده آزادی اورا داد و من که بد بین بودم فکر میکردم مادر دارد دروغ مصلحتی میگوید تا برای امتحانات ذهن من از این دغدغه راحت گردد که او قسم خورد که خود آقای بهروش آمده و سراغ مرا گرفته و حالا هم در دبیرستان دخترانه عبرت سر بلور سازی مشغول کار میباشد . من بازهم باور نمیکردم دبیرستان آنموقع روز بسته بود خانه آقای بهروش فقط میدانستم توی بازارچه شاهپور میباشد .آنروز و بدنبالش شب را با هزار بدبختی روز کردم و مدرسه را هم تا ظهر با بدبختی بسر رسونده و از سر پل امیربهادر با عجله به سمت دبیرستان عبرت راهی شدم . وارد دبیرستان عبرت که شدم چه حال داشتم نمیتوانم بیان کنم , چند دختر توی راهرو بودند که از آنها سراغ آقای بهروش را گرفتم که معلمی بدو خودرا بمن رساند که علت ورودم را پرسید که وقتی دلیلش رافهمید مرا بسمت اتاقی برد که با هم وارد شدیم تا خواست به آقای بهروش توضیح بدهد او از پشت میزش خودش را بمن رسانده و برای اولین بار بود که مرا بغل کرد هر دو بزور اشکهایمان را توانستیم کنترل کنیم . خانم معلم از اتاق بیرون رفت و مارا تنها گذاشت او از حال و روز من پرسید و چه کتابی را تازه گیها خوانده ام و از مدرسه جدید که من با صدای بغض آلودی جوابش را میدادم و او از خودش و داستان دستگیریش گفت و اینکه حال دیگر حق درس دادن و تماس مستقیم با دانش آموزان را ندارد و با چشمکی که مرا بخنده آورد گفت احمقها با دفتر دار کردنم آنهم در دبیرستان دخترانه مثلا خواستند مرا بشکنند و نمیدانند ما هامانند ماهی سیاه کوچولو علیه جریان آب شنا میکنیم, برای من چه فرقی میکند که در این دفتر هم به بچه ها خدمت میکنم.(الان که فکر میکنم میبینم که اورا با چنان جرمی از بین که نبردند حتی کارش را هم نگرفتند و او بدون دغدغه همچنان میتوانست نان شب خانواده اش را با حقوقی که از آموزش پرورش میگرفت تهیه کند ) بعد از آنروز تا زمان سربازی گاه وبیگاهی اورا میدیدم و بعد از دگرگونیها یکبار دیگر اورا در میدان شاهپور دیدم و بعدش هم هجرت و بی خبری که چند سال پیش که آخرین بار بود که خواهر مرحومم آمده بود با تاسف و تاثر خبر فوت آقای بهروش را داد و من باز مانند زمان دستگیریش با آنکه دیگر خود سن بهروش آنزمان را داشتم باز با مرگ معلمم خودرا تهی میدیدم. اینجاست که امروز بخوبی میتوانم حال و روز بچه های فرزاد و تمام بچه هایی که معلمشان را ازشان گرفتند را حس بکنم .
یاد همگیشان گرامی باد
توضیح: برای بزرگ کردن روی عکس کلیک کنید آقای بهروش ردیف وسط نفر دوم از سمت چپ و مرا هم نفر چهارم از سمت راست در ردیف نشسته میتوانید ببینید .

۹ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
ظاهرا یه مشکلی هست هر بار میخوابم نظرم رو تو بلاگ بنویسم... به کل کامپیوتر هنگ میکنه..
گفتم اول اینو بگم اگه تونستم مجدد می یام و نظرم رو تایپ میکنم...

nikaban گفت...

سلام
تو کامنت قبلی اسمم رو نوشتم ولی نمیدونم دقیقا چه اتفاقی می افته؟؟؟!
نیکابان هستم..

صبح هم خیلی غمگین بودم.. برای غم هایی که در پست های اخر شما موج میزنه..
میدونستم برای ادای احترام پستی میگذارین.. برای همین اومدم..
کلی هم نوشتم.. بعداز کلیک کردن ارسال یه هو کل کامپیوتر به هم ریخت که چند ساعتی درگیرش بودم...
حالا این کامپیوتر محل کارم هستش!!!!

راست ش مطلبی که نوشتم یادم رفت... فقط میدونم که این روزا غمگین م..

پگاه گفت...

نميدونم چي بگم حسين عزيز.شايد سكوت بهترين حرف باشه...

ناشناس گفت...

بگو چگونه بنویسم یکی نه پنج تن بودند

نه پنج، بلکه پنجاهان به خاطرات من بودند

بگو چگونه بنویسم که دار از درخت آمد

درخت آن درختانی که خود تبر شکن بودند

بگو چگونه بنویسم که چوب دارها روزی

فشرده پای آزادی به فرق هر چمن بودند

نسیم در درختستان به شاخه ها چو می پیوست

پیام هاش دست افشان به سوی مرد و زن بودند

کنون سری به هر داری شکسته گردنی دارد

که روز و روزگارانی یلان تهمتن بودند

چه پای در هوا مانده چه لال و بی صدا مانده

معطل اند این سرها که دفتری سخن بودند

مگر ببارد از ابری بر این جنازه ها اشکی

که مادران جدا مانده ز پاره های تن بودند

ز داوران بی ایمان چه جای شکوه ام کاینان

نه خصم ظلم و ظلمت ها که خصم ذوالمنن بودند

شعر سیمین بهبهانی که چاپ نشده .

حسین . امیریه گفت...

ناشناس عزیز با سپاس از این شعر زیبا از بانوی والای شعر امروز ما که باید به آگاهی شما و دوستان برسانم این شعر را در وبلاگ پرنده ها اتفاقا امروز بیاد این عزیزان گذاشته ام.
http://parandehabi.blogspot.com

nikaban گفت...

سلام
راست ش به خاطر غم های این روزای خاکستری...این روزا هیچ حسی به فوتبال ندارم.. حتی بازی رو ندیدم..
اون مطلب رو برای شوخی با بلاگ همسرم نوشتم!!! شاید کمی روحیه مون بهتر بشه!!(آخه یه نفوذی لنگی تو خونه دارم!!!)
ناصرحجازی چندی پیش تو پرببینده ترین برنامه فوتبال(90 )حضور داشت.. حال ش.. شکر خدا بهتر بود.. ولی خیلی ضعیف و شکسته شده..

خیلی خوبه که می تونید حرف دل تون رو بنویسید..من همیشه شاهد ساکتی بودم.. و بعد از این هم.......
شاید برای حفظ ارامش در کنار دخترام اینطوری بهتر باشه..
ترجیح میدم در مقابل حوادث اخیر پناه ببرم به دوستی با گربه ها.. ظاهرا این روزا این هم داره سیاسی میشه...!!!

ناشناس گفت...

شاهرخ بیانی بازیکن سالهای نه چندان دور تیم ملی و دو باشگاه استقلال و پرسپولیس مصاحبه جا لبی با تماشاگر انجام داده که خلاصه ای از حرفهای او در ادامه می آید:

*شاهین برادر من است اما از او دلگیرم.در زندگی بارها پای او ایستاده ام و ضرر هم کرده ام اما او هیچ وقت پشت من نبود.پنج سال است که با شاهین قهرم.

*پروین قول تیم ملی را به خاکپور و استیلی داده بود. آنها به همین دلیل به پرسپولیس آمده بودند. وقتی آتها آمدند پروین من و انصاری فرد را در اوج آمادگی از تیم ملی خط زد.

*هر بار علی پروین ادعا می کرد فلان کار را برای من کرده اما در واقع او هیچ کاری برای من انجام نداد.

*علی پروین سیاهم کرد او قرار شد زمینی برای من بگیرد پروین مرا به زمینی برد که دور آن را خط کشیده بودند و نوشته بودند زمین شاهرخ بیانی اما این یک دروغ محض بود و پروین مرا سیاه کرده بود.

*امیر قلعه نوعی بر علیه حجازی تومار جمع می کرد.

سجاد گفت...

آقا این من بودم صحبتهای شاهرخ رو گذاشتم. ما هم یه زمانی تاجی بودیم حالا هیچی نیستیم! چون دیگه بازیکن غیرتی نیست که آدم لذت ببره از دیدن بازی! همین تاج هست که فقط یکی دو تا بازیکن غیرتی شاید داشته باشه. که اونم زیاد اثری نداره:-(
راستی یه زمانی لوتارماتیوس یه کتابی نوشته بود چند سال پیش، من از اون موقع تا حالا منتظرمD-:
یادش بخیر بچه هم که بودیم یه کتاب خوندیم از گلر آلمان غربی، شوماخر(نامش هارلد بود یا مایکل؟ نه مایک شوفر فرمول وان هست همون هارلد باید باشه. امیدوارم اشتباه نشده باشه)
کتاب جالبی بود. انقدر هیجان آور بود که تک تک خاطرات شوماخر یه جورهایی خاطرم مونده. خیلی دوست دارم یه بار دیگه بخونمش. احتمال میدم شما هم خوونده باشین حسین عزیز.

لیلا گفت...

سلام یاد ایام بخیر
گویا سرنوشت ایران زمین برتکرار استبداد است ... من گله دارم دل پری دارماز این تکرار