۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

اولین سا لگرد سفر بی بازگشت خواهرم . . .

برای خواهرم که با بزرگواری دردها و رنجها را تحمل کرد تا عید تمام شد و بعد رفت که مبادا نوروز عزیزانش را تلخ کند . انگار همین دیروز بود که دخترانش و برادر کوچکم پای تلفن با خوشحالی از سیزده بدری که با او در محوطه سبز بیمارستان داشتند و گره زدن سبزیش میگفتند و ما بی خبر از فردا و کوتاهی شادیمان اینرا بازگشتش به زندگی پنداشتیم . حال یکسال گذشت و من هنوز هم هجرت زود و نابهنگامش را باور ندارم و فکر میکنم که مانند تمام این سالها او همچنان در خانه پدری تنهاست و من نیز در این غربت غریب.
تصمیم دارم در این اولین بهار بدون او بجای مرثیه خوانی و مویه کردن با نقل خاطره ایی که با هم داشتیم هم خودرا تسلا بدهم و هم اورا که میدانم الان آن بالاها در خانه تازه اش هم مثل تمام زندگی کوتاهش دلتنگ و نگرانمان میباشد را شاد کنم و بگویم که بداند تمام لحظه های با هم بودنمان از تلخترین تا شیرین ترینش را تا زمانی که هستم چون خودش و یادش همواره با من خواهند بود.
خاطرات آنقدر زیاد هستند و هرکدام بنوبه خود شیرین مانند جر زدنهای دوران بچگی از لیلی فرنگی تا تکان خوردن سنگ یه قل دوقل از خانه و هتل سازی در مونوپولی . . . گرفته تا سفرهایمان به شمال و دریایش و تبریز و مراغه و تا تهیه و خرید جهزیه در نبود مادر و و و . . . اینجاست که میمانی کدام را انتخاب کنی .
در اواخر نیمه دوم دهه چهل و شروع سالهای پنجاه تنها سرگرمی من و بچه های محل بازی فوتبال در کوچه بود و آخر هفته هم رفتن به امجدیه که بعدها آریا مهر (صد هزارنفری) هم اضافه شد . در طول هفته بازار رجز خوانی و کرکری خواندن رواج داشت و طرفداری ما از تیمهای محبوبمان که بیشتر بچه محل ها تقریبا اکثرشان لنگی ( پرسپولیسی) بودند و من چند تای دیگر که تعدادمان اندازه انگشتهای دست نمیشد ,تاجی بودیم که در مقابل خیل آنها کم میاوردیم و تمام امیدمانبردتیم ما و باخت تیم آنها بود . شاید همین ها دلیلی شده بودند که خواهر منهم به فوتبال علاقه مند شود و مثل منهم تاجی گردد و بیشتر از هر کسی در خانه به گزارشهای من از استادیوم از آنچه دیده و شنیده بودم و غیره با دل و جان گوش کند. چند مدتی یعنی سالی گذشت روزی که آماده رفتن به صد هزار نفری که آنزمان تنها بازیهای حساس را آنجا میانداختند, بودم که مادرم بمن گفت اگر اشکال ندارد من هزینه اش را میدهم این بچه را هم با خود ببری من نگذاشتم که حرفش را تمام کند رضایت خودم را بیان کردم که خدا میداند که خواهرک چقدر از جواب مثبت من خوشحال شد که نتیجه اش بوسه هایش از گونه هایم بود .هر دو راه افتادیم در طول راه و یا موقعی که به استادیوم رسیدیم چه حالی داشت بیان احساس او از عهده من خارج است ,تنها اینرا میتوانم بگویم که برای مدتی مسخ شده بود و چشمانش از شادی میدرخشید و میخندید حال او هرانچه را که در تمام این مدت تعریف کرده بودم و شعارهایی که ما بچه ها علیه هم میدادیم را میدید و میشنید و بهت و کمی ترس از دیدن اینهمه آدم باعث شده بود که سفت و سخت بمن بچسبد حالا که فکرش را میکنم میبینم , آخ که چه احساس قشنگی ایکاش و ایکاش الان هم تکرار میشد . آنروز بازی تمام شد و در بازگشت او متکلم وحده بود و تنها او بود که با شادی و مسرت از بازی و استادیوم و همه آنچه که دیده بود تعریف میکرد که به خونه که رسیدیم وبه مادر تحویلش دادم که اینبار مادر بود با بوسه هایش بر صورتم سپاسش را بیا ن کرد ووقتی که داشتم میرفتم هنوز تعریفهای استادیومی خواهر برای خواهر بزرگترمان ادامه داشت .بعد از آنروز به استادیوم رفتن ما دستاویزی برای خانواده شد که برای تشویق خواهرم برای درس و رفتارش هر از چند گاهی به او اجازه بدهند همراه من بشود.
میدانم نوشته ام باز طولانی خواهد شد اما حیفم میاید ادامه اش را ننویسم . باری بعد از آنروز چندین بار دیگر همشیره عزیز با من به تماشای فوتبال آمد تا اینکه یکبار که رفتیم در استادیوم با دوستانی مواجه شدیم که بلیط داشتند و طبق قوانین آنزمانها میشد دونفر یک بلیط وارد شد که ما بدون خرید بلیط با آنها وارد شدیم و آنها از ما جدا شدند و من خواهرم جای خوبی رفته نشستیم و بازی را نگاه کردیم. نمیدانم به چه علتی آنروز خواهرم سر حال نبود موقع بازگشتن در اتوبوس بمن گفت به مامان میگم استادیوم بلیط نخریدی و موقع برگشتن هم بلیط اتوبوس ندادی خندیدم و گفتم شاگرد اتوبوس همیشه موقع رفتن بلیط برگشت را هم میگیرد چون بعد از بازی کنترل سخت است تازه تو که بازی را دیدی و همه چیز هم برایت خریدم اگر بخواهی بگی هم بگو, دیگر هیچوقت استادیوم را نمیبینی . به خانه که رسیدیم او نامردی نکرده به قولی که داده بود وفا کرده بجای تعریف و تمجید همیشگی به مادر ماجرا را گفت و من هم برای اینکه جا نمانم رو به او کرده مسلسل وارشروع کردم , بازی را ندیدی ساندویچ و نوشابه و تخمه و آلاسکا نخوردی که مادر پا در میانی کرده و توپ وتشری به او زد و گفت اینهم دستت درد نکنه است . بعد از آن روز رفتنهای من ادامه داشت که اینبار سیر داغ و نعناع داغهای تعریفهای خودم را زیاد تر کرده و با آب و تاب بیان میکردم که مادرم با لبخند و چشمکی میخواست که کوتاه بیایم و بس کنم . از خدا پنهان نیست به روح پاک خودش قسم اما ته دلم , برایش دلم میسوخت ولی بچگی و غرور جوانی مانع ابرازش میگردید . خانواده هم کوتاه نمیامدند و غرور او هم بهش اجازه پوزش را نمیداد. بازی تاج و هما یا پرسپولیس بود که حساس بود و منهم از چند روز پیشتر آواز رفتن را سر داده بودم . طفلک هر قدر فیلم بازی میکرد که برایش مهم نیست اما چهره اش عکس اینرا گویا بود. دوست داشتم کاری بکنم تا اورا با خود ببرم با مادر تنها بودیم گفتم گناه دارد حالا دیگر فهمیده اشتباه کرده است, حیف است این بازی و جمعیتی که بیشتر از همیشه خواهد بود, را نبیند . مادر هم بدش نمیامد که خواهرم بتواند بازی را ببیند, فکر چاره ایی بودیم مثلا مادربزرگ پادر میانی کند که زنگ خانه بصدا در آمد او بود که از مدرسه برگشته بود. وقتی وارد اتاق شد بدون مقدمه شروع کرد حسین جونم که گوشهای من و مادر تیز شده و با لبخندی نگاهی بهم انداخته و من پریدم وسط حرفش چیه رسم داری بکشم و یا باز مدرسه گفتن والدینت بیاید که باز من باید بروم که اینبار او بود که حرفم را برید و بغلم کرده گفت فردا مرا هم باخودت میبری منکه احساس سبکی میکردم و انتظار چنین لحظه ایی را میکشیدم گفتم چرا که نه.
پینوشت:
خواهرم در طول این سالها دوبار توانست پیش ما بیاید در اولین سفرش که سالهای طولانی بود همدیگر را ندیده بودیم روزی که تنها بودیم و با هم دفتر خاطرات خودرا ورق میزدیم و از روزهای خوش گذشته خود حرف میزدیم ,وقتی با هم به داستان بالا که رسیدیم هردم آهی کشیدیم وهمانطورکه به بلاهت کودکانه آنروز خود میخندیدیم رو بمن کرد و گفت اگر باز به صد هزار نفری بری مرا با خودت میبری, گفتم چرا که نه . با آنکه عادت نکرده ام و گفتنش برایم سخت است , روانش شاد و یادش همواره یاد باد .

۹ نظر:

سجاد گفت...

حسین عزیز من رو در غم خودت شریک بدون. من واقعا دل خوندن این مطلب رو ندارم. سری قبل فکر کنم یکی دو جمله از درد دل شما خووندم اشکم در اومد و کلی گریه کردم. حالا اگه این مطلب شما که مربوط به همون درد دل میشه(از دست دادن خواهر گرامی شما پاره ی تن شما) رو بخوونم به احتمال زیاد تا صبح از فرط ناراحتی خوابم نمیبره. منو ببخش. بامید روزهایی بهتر.

سعیدمجیدحمید گفت...

انشالله که روحشون قرین رحمت پروردگار باشه. و عمر با عزت و عاقبت خوش برای شما و سایر اعضای خانواده باشه.
اتفاقا خیلی خوب بود این نوشته و مثل خاطرات کودکی زلال و پاک و با صفا.

بی تا گفت...

سلامی گرم وچه بسیار زیبا از خواهر گرامیتان تعریف کردید یادش گرامی وسال پرباری را آرزومندم و تبریز و مراغه را دیدم بزودی عکس و فیلمش را خواهم گذاشت وروزهای خوبی نسبتا را گذارندماما کمی با دلتنگی و جواب امتحان تومر اگر بیاید و قبول بشوم شاید برای همیشه بروم و در ترکیه زندگی نماییم آنوقت در آنجا شما را میهمان خانه ام خواهم کرد ای هم محله ای گرامی ...

لیلا گفت...

سلام هموطن
سال نو را برایت نبریک میگم هرچن با خوادن این نوشته ات چندان حالی برای تبریک گفتن نمانده بود
به امید روزهای زیبا تر

واحه گفت...

یادشان زنده و روحشان در جوار رحمت خداوند باشد انشاءالله، همهء ما پرندگان مهاجریم...

گوش قرمز گفت...

روحشون شاد

یاد رفتگان همیشه با ماست . همیشه در دل ما زنده اند ، هر روز زنده تر از دیروز .

نرگسدان گفت...

سال نو مباركتون باشه.اميدوارم روح خواهرتون هم شاد باشه و امسال از اون بالا نظاره گر سال سبز شما باشه:)

نیکابان گفت...

چند وقتی هست که بعد خوندن این پست همینطور جلوی مونیتور نشستم... چون حرفی ندارم...................... که این غم رو خیلی حس میکنم... و کلمه ای برای بیان ندارم...

ولی چه خوب که خاطرات به این قشنگی بر جای مونده... و چه خوب که شما برادر خوبی بودید...

محمد درویش گفت...

من فقط یک خواهر دارم ... و می فهمم که از دست دادن خواهر تا چه اندازه می تواند مصیبت بار باشد.
خداوند به شما صبر دهد.