۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

حسین مارمولک . . .

نوشته های آخرم خواسته و ناخواسته هرکدام بنوعی و بمیزانی آغشته به غم و اندوه بودند که با اینهمه نا ملایمتی ها که در گوشه و کنار هستند و از در و دیوار میریزند دوست نداشته و ندارم که منهم به آنها افزون کنم که گاهی ناچارا گویی همانطور که غصه و حرمان همزاد و همراه ما از آغازهستند و خلاصی از دستشان غیر ممکن گاهی هم به نوشته ها نیز رخنه میکنند و جای فرار نمیگذارند و حال برای جبران و گریز مطلبی که چند روزیست فکرم را مشغول کرده و مرا وادار کردند بارها و بارها با حسرت نگاهی بگذشته داشته باشم و افسوس روزگارانی را بخورم که همه شاد بودیم و ترس و واهمه ایی نه از زلزله داشتیم و نه هیچ چیز دیگر. . .
اوایل دهه چهل که مقارن با دوران دبستان من بود همکلاسی داشتم چند سالی را در یک کلاس بودیم که بجز تشابه اسمی که باهم داشتیم تا حدودی سرنوشت مشابهی که او هم در کودکی پدر از دست داده بود ولی در مقایسه بامن شاید خوشبخت تر که هم چند روزی بیشتراز من پدرش را دیده وبابایی هم به او گفته بود که بعد از فوتش هم آشیانشان پر برجا مانده و در کنار و مادر و خواهرانش به زندگی ادامه میداد و از کودکی خود لذت میبرد. و باز وجه مشترک ما یکی مثل من والدینش آذری بودندو اینکه من و مادر بزرگ هم سالها در کوچه قوام دفتر که آنها سکونت داشتند زندگی میکردیم و دیگری علاقه هر دوی ما به کرم ابریشم بود که در این سرگرمی هم او سرو گردنی بالاتر از من بود و بعبارتی حرفه ایی تر که اصلا همین امر باعث میشد در طول سال یکماهی که فصل نگاه داری و پرورش کرم ابریشم بود به او نزدیکتر از تمام ایام سال میشدم تا از تجربیات گرانبهایش سود ببرم. حسین باز هم مانند من پسر بچه لاغر و ترکه ایی بود که دو سه سانت متری از من قدش بلند تر بود و کمی هم گندم روو تیره تر که بچه ها هنوز هم نمیدانم چرا اورا حسین مارمولک لقب داده و مینامیدنش . از قابلیتهایش اینکه او نوک زبانش را به نوک دماغش میتوانست بزند که باعث تعجب ما میشد که اورا تحسین میکردیم و موی دماغش میشدیم که تکرار ش کند. همانطور که گفتم هر سال بهار که میشد ودرختان توت سفید شروع به دادن برگ میکردند و زمان بیرون آمدن کرمهای ابریشم بود که از تخمها بیرون میامدند و خیلی از بچه محلها در جعبه های کفش یا مشابه به پرورش آن میپرداختند و برای به پیله رفتنشان روز شماری میکردند و در طول این مدت با آوردن جعبه ها به کوچه کرم هایشان را به رخ همدیگر میکشیدند که اوج این رقابتها با تنیدن پیله به اوج خود میرسید مانند مسابقه لاله سیاه در هلند مسابقه ما این بود که چه کسی چند تا پیله سبز دارد زیرا بطور نرمال رنگ پیله ها زرد بود و گاهی هم سفید که این پیله های ابریشمی سفید گاهی مغز پسته ایی کمرنگی بنظر میرسیدند اینجا بود که دور دور حسین مارمولک بود و فصل کسب و کارش و هم اینکه در این ایام محبوب القلوب همه میگردید و موقع فروختن تخم و کرم و پیله که پوست بچه پولدارها را میکند. تهیه برگ توت برای کرمها خود مشکلی بود با اینکه درختهایی در کوچه ها بودند, صاحب خانه های نزدیک به درخت ها اجازه نمیدادند و گاهی هم که فرصتی دست میداد برگها در دسترس نبودند که بچه ها از لنگه کفش خود استفاده میکردند که برگی ریخته شود که پیش میامد کفش لابلای شاخه ها گرفتار میشد که چهره صاحب کفش و تلاش او برای پایین آوردن آن که با ریسه رفتن دیگران صحنه های فراموش نشدنی بودند که هنوز با یا د آوریش لذت میبرم. اولین باربا اصرار از مادر بزرگ اجازه گرفتم و چند کرم از او خریدم که بخاطر عدم تجربه و دادن برگ شاتوت موجب مرگشان شد که مردن این حیوان ها ضربه تلخی بودو اولین تجربه حیوان از دست دادن که مادر بزرگ طاقت دیدن چهره غمگینم را نداشت و پولی داد و من را راهی خانه حسین کرد تا از او دوبار بخرم . حسین از من خواست وارد خانه شان بشوم که بعد مرا به اتاقی برد که چندین جعبه بزرگ و در هر جعبه کلی کرم که در هم میلولیدند و تا جاییکه در چارچوب در و پنجره اتاق پیله هایی دیده میشد وقتی داستان را گفتم او گفت نباید برگ شاتوت که صابونی است میدادم و با جوانمردی تعدادی کرم را با بهایی خیلی نازل و حتی چندتایی را مجانی با این گارانتی که پیله سبز خواهند تنید و همینطور تعدادی برگ را بمن داد که هرگز این خوبیش رااز یاد نبرده و نخواهم برد . بی معرفتیست که به مادر بزرگ اشاره ایی نداشته باشم که بنده خدا برای شادی من مانند خیلی چیزهای دیگر همراه من شده بود و با من کرمها را پرورششان میداد و روضه هایی که میرفت اگر درخت توتی در آنجا میدید از صاحب خانه جویا میشد آیا سمپاشی شده است واگر میگفتند نه, با اجازه از آنها چند برگی کنده و با خود میاورد تا من مجبور نشوم در کوچه بخاطر برگ توت از کسی پرخاشی بشنوم . او برگها را در قابلمه مسی که برای این منظور در نظر گرفته بود قرار میداد تا تازه بمانند . وقتی پروانه ها از پیله ها بیرون آمده و تخم ریزی میکردند با من آنها را در شیشه ایی ریخته و نفس راحتی میکشید ولی من و بچه ها برای رسیدن به بهار سبز دیگری دوباره شروع به روز شماری میکردیم . اگرچه حالا دیگرمن متاسفانه نه آن کودک آنروزها م و آن روضه ها هم دیگر و مادر بزرگ نیستند او برگی بیاوردو کرم ابریشم هم ندارم و از حسین مارمولک هم خبری سالهای سال است که خبری ندارم, اما باز هم برای بهارهای سبز دارم روز شماری میکنم همان بهاران خوش گذشته که اگر پدر نبود, هجرت هم نبود در عوض خانه پدری لا اقل بود .

۸ نظر:

nikaban گفت...

سلام
باز یه خاطره قشنگ.. و یه نوستالژی برای من...
باغی در خارخ از شهر داریم.. تابستان های کودکی م اونجا میگذشت... و ... هیجانات سیر پرورش کرم ابریشم.. و...
راست ش یه لحظه رفتم تو اون روزا... چه راحت میشد خوش باشم...

بی تا گفت...

سلام گرامیترین دوست وهم محله ای عزیز
جالب بود جالب هرچند که از این شیطنتها نداشتم ولی یکجور دیگری آتیش میسوزوندم
همیشه شادباشی

سجاد گفت...

حسین عزیز بازم از خووندن مطلب شما لذت بردم. میدونی؟ قدیما بچه هایی که وضع بهتری نسبت به دیگران داشتن پوستشون کنده نمیشد! در واقع خودشون متوجه بودن و می خواستن لطفی به دوستان و همبازیهای خودشون داشته باشن. بهمین خاطر برای به اشتراک گذاشتن وضعیت خودشون هر چند مختصر اما بالاخره این کار رو انجام می دادن و با خوشحال نمودن دوست و همبازی خودشون در رسیدن به هدفشون موفق می شدن. اما حالا چی؟ این بچه هایی که وضعیت مالی خونوادهاشون بهتر هست نسبت به دیگران انقدر بی رحم و بی احساس شدن که دیگه نمیشه بقول شما پوستشون رو کند. پس بهتر هست چیز نزدیک تر و واقعی تری بگیم بجای پوستشون کنده میشد. مثلا بچه های ثروتمند تر فرصتی می یافتند تا وضعیت خودشون رو با همبازیها و دوستان خودشون که به لحاظ مالی ضعیف تر بودن، به اشتراک بگذارن. یه مورد دیگه اینکه شما طوری نام لاله سیاه و اینها رو بردی که من رو یاد یکی از رمانهای اقتباسی "ذبیح الله منصوری" انداخت که نامش بخاطرم نیست اما می دونم که از "الکساندر دوما" بود. مرسی. در انتظار پست بعدی شمایمD-:

سپیده گفت...

سلام حسین آقا
یادتون رفت بگیدتشابه اسمی هم داشتید با هم .....
خاطرات تلخ و شیرین شما همیشه برای ما خواندنی است
ممنون از این مرا هم به یاد کرم های ابریشمم انداختید
اما هیچ کدام از آنها سبز نبودند!!

واحه گفت...

خیلی جالب بود برام اتفاقا خیلی دلم می خواهد نگهداری کرم ابریشم و تبدیل شدنش به پروانه را تجربه کنم اما بعید می دانم دیگر در تهران جایی برای فروش کرم ابریشم باشد...

خیلی متنفرم از چینی ها و ژاپنی ها که با ریختن پیله ها در آب جوش، کرمها را پیش از پروانه شدن می کشند تا به ابریشم دست پیدا کنند...

واحه گفت...

خیلی جالب بود برام اتفاقا خیلی دلم می خواهد نگهداری کرم ابریشم و تبدیل شدنش به پروانه را تجربه کنم اما بعید می دانم دیگر در تهران جایی برای فروش کرم ابریشم باشد...

خیلی متنفرم از چینی ها و ژاپنی ها که با ریختن پیله ها در آب جوش، کرمها را پیش از پروانه شدن می کشند تا به ابریشم دست پیدا کنند...

سجاد گفت...

سپیده خانم این قسمتی از متن این پست هست.
اوایل دهه چهل که مقارن با دوران دبستان من بود همکلاسی داشتم چند سالی را در یک کلاس بودیم که بجز تشابه اسمی که باهم داشتیم تا حدودی...
و اون قسمت هم که فرمودین سبز نبود تا اونجا که خاطرم هست حسین عزیز به پیله ها اشاره نمودن و اینکه فقط برخی از اونها به رنگ سبز مغز پسته ای در میومده نه تمامی اونها.
حسین عزیز ببخشید من بجای شما جواب این خواهر اسلامی رو دادم. گفتم سرتون شلوغ هست حالا من فرصت دارم کمکی به شما داده باشم!!

سجاد گفت...

همکلاسی داشتم چند سالی را در یک کلاس بودیم که بجز *تشابه اسمی* که باهم داشتیم
سپیده خانم فراموش شد بگم این صحبت شما رو حسین آقا بهش اشاره داشتن. شما به میزان کافی دقت نفرمودی.
___________________________________

حسین آقا یاد بعضی از کامنتهای شما افتادم. که رفتاری مشابه همین رفتار سپیده خانم رو با من داشتی. و من با خودم گفتم مثل اینکه حسین آقا دقت نفرمودن صحبت ما چه بوده؟! حالا اینها اشکال نداره و پیش میاد و شما اگر من حقیر رو بدرستی نشناختی در آتیه ما رو خواهی شناخت البته اگر در این مورد همچنان بد شانس نباشیم، اما چقدر بد هست زمانی که این صحبتها به سوءتفاهم تبدیل بشه. که متاسفانه از سوی دیگران اینطور شده یکی دو بار که یک بارش هم از سوی همون دوست شما که اون کار زشت رو انجام داد این اتفاق شکل گرفت.