۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

رفاقت

در جهان امروز بویژه جایی که تعلق به آن داریم و دوستش میداریم شاهدیم که انسانها این اشرف مخلوقات و گل سر سبد آفرینش که خودرا بخاطر داشتن عقل و احساس برترین موجودات عالم هستی میدانند جدای آنکه کمر به نابودی محیط زیست بسته و هر روزه بعلت این بی مبالاتی ها شاهد بلاهای گوناگونی هستیم و هر چند صباحی هم شاهد انقراض حیوانی نیز هستیم که به این هم بسنده نکرده و بجان همنوعان خود میفتند و آنها را از هم میدرند و برای اینکه خدشه ایی به مدنیتشان وارد نیاید به این اعمال خود حتی لباس قانون تن میکنند و باز عده ایی به اینهم راضی نیستند بلکه آنرا با معنویت پیوند میدهند و کلاهی شرعی برایش میبافند و از واژه هایی که چه بازبان و فرهنگ مردمان و حتی با معنویت و مذهبشان بیگانه اند را بکار میگیرند ,حال در مقابل آدمیان که به دد منشی روی آورده اند و دنیا را غیر قابل تحمل ساخته اند در گوشه و کنار همین جهان گاها با برخی پدیده ها روبرو میشوییم مانند دوستی هایی بین حیواناتیکه هم جنس نیستند و سنخیتی هم با هم ندارند که هیچ بلکه به دشمنی دیرینه با هم نیز شهره اند که بعنوان مثال: من خود چندین حکایت را با سند و مدرک و زمان و مکانش را در اینجا درج کرده ام از گربه ایی که توله سگی را دایه میشود تا باز گربه دیگری که در قفس مرغ و خروس با کبوتری هم خانه میباشد . . . و یا دوست وبلاگنویس محترمم همه گربه های شاعر که در سرایش دو گربه با پرنده ایی کوچک روزهایشان را در صلح و صفا سر میکنند و صدها و هزاران مورد دیگر که شما یاران عزیز برخورد داشته ویا اطلاعی دارید وهمین داستانی که من در ادامه این پیشگفتار به آن خواهم پرداخت. باری وقتی آدمی با این دوستیها که مواجه میشود جدای از اینکه به رابطه فیمابین آن دو موجود غبطه میخورد و حسرتش را میخورد و از خود میپرسد آیا سیر تکاملی دیگری را زمین دارد آغاز میکند یک جابجایی خلق و خویی بین ساکنانش را تدارک میبیند؟
پاول کوچک Paulchen و خرگوشش لیزا Lisa

در همان پارک تفریحی که بچه شیرهای سفید را نجات دادند ( در پایین همین صفحه به سفیدی برف ) دوستی غیر مترقبه و باور ناکردنی بچه پلنگ بنگالی Amur Leopardبا خرگوشی در این مکان پژوهشگران را هم به اندازه تماشاگران دچار شگفتی و حیرت نموده است.پاول و لیزا هردو شش ماهه میباشند و یکی از دیدنیترین لحظه های آنها زمانیست که لیزای با 3 کیلو وزنش دوستش را که بیش از ده کیلو دارد را به بازی گرگم به هوا میکشاند و موجب خنده حضار میگردد. داستان پاول از این قرار است که گویی موقع تولد مادرش اورا پس میزند و همان پرستاربچه شیرهای سفید خانم رگینابچه پلنگ بیچاره که بگفته او اندازه موش بوده است را پذیرفته وبا شیشه به او شیر داده و بانی دوستی او با خرگوش نیز گشته است. رگینا برای اینکه پاول احساس کمبود خواهر یا برادر نکند و هم اینکه موقع خواب در سبدش سردش نشود خرگوش مزبور را در کنار او قرار میدهد که این عادت را هنوز هر دو حفظ کرده و دارند و شبها بر روی مبل کنار هم میخوابند. پرستار مهربان بعد از مدتی که پاول بزرگتر میشود اورا به نزد خانواده اش میبرد اما والدین و وابستگان پاول باز از پذیرش او سر باز میزنند و شاید همین باعث نزدیکی بیشتر او به لیزا گشته باشد در این گزارش میخوانیم که شدت علاقه پاول به دوستش آنقدر زیاد میباشد که به او اجازه میده سر ظرف غذایش که گوشت چرخ کرده میباشد برود و تا این حد که خود نیز به سراغ غذای لیزا که سبزیجات میباشد رفته و از کاهوی او نیز میخورد و موضوع دیگر حال که او بزرگتر شده و موقع بازی ناخن چنگالهایش که شش سانتی متر بلند و برنده بیرون میایند اما تا کنون حتی خراش کوچکی به لیزا وارد نکرده اند و این عشق و دوستی تا جایی پیش رفته که بقول گزارشگر مزبور پاول به زبان خرگوشی حرف میزند یعنی از او صدای فیف گربه سانان و غرش پلنگان خارج نمیگردد تا دوست به بزدلی مشهورش را نترساند. پاول که برای جبران کمبود ویتامینهای شیر مادر داروهای تقویتی دریافت میکند تا بهار رشد طبیعی خودش را داشته باشد و ا قسمت درام این داستان زمانی میباشد که مراقبینش بخاطر رشد پاول مجبور خواهند شد اورا از دوستش لیزا جدا کنند تا مباداروزی صبحانه لذیذی برایش گردد.

پینوشت:
دنبال عکسهای دیگری از پاول و لیزا بودم که با اینعکس زیبا روبرو شدم که متاسفانه شرح و توضیحی نداشت من که خیلی خوشم اومد و فکر کردم این دو اینچنین غمگین منتظر صاحب مهربانشان میباشند که من اسم عکس را انتظار گذاشتم و یاد ترانه ایی از عارف افتادم که کمی شاد میباشد و برای زنگ تفریح بد نیست بشنویید . . .

۵ نظر:

واحه گفت...

خوش به حال پرستار این خرگوش و پلنگ! واقعا غبطه می خورم به شغلی که داره متاسفانه موفق به دیدن عکسها نشدم.

سجاد گفت...

حسین عزیز خبر و داستان جالبی بود. مرسی. فقط تصاویر باز نشد و همینطور "همه گربه های شاعر" پیوند نشده. سلامت و پیروز باشی دوست گرامی.

داریوش گفت...

سلام دوست من خوبی

داستان پاول کوچک رو تا اخرش خوندم
قسمت درامش خیلی قشنگ انسان رو به فکر فرو می بره
امیدوارم که هیچوقت گرفتار دوستان نامرد نشی

نفیس گفت...

داستان پاول و لیزا خیلی جالبه .بچه که بودم جلو خونه مون به یه سگ و گربه که با هم دوست بودن غذا می دادم یه مدت بعد یه نامردی گربه رو کشت سگ هم محله رو ترک کرد و رفت .گربه همیشه تو بغل سگه بود هیچوقت فراموششون نمی کنم.

زهرا گفت...

از اين دست دوستي ها من هم زياد ديدم. و جالب هم همينجاست كه رفتار هاي هم رو ياد مي گيرن.
يكي از دوستهاي من هم سه موجود دوست داشتني كنار هم داشت. اردك و گربه و خرگوش كه هر سه اينها از بچگي در كنار هم بزرگ شده بودند و اردك از آب بدش ميومد و در آب نمي رفت و خرگوش و گربه هم با هم چنگول بازي مي كردن و در نهايت هر سه تنگ دل هم مي خوابيدن!
دنياي واقعا عجيبي دارن حيوانات كه فكر مي كنم ما هيچ وقت نمي تونيم كاملا دركش كنيم..