تمام امروزم در کوچه سعادت گذشت واقعا نام کوچه ما همین بود در گذشته که تهران به این روز نیفتاده بود ویران نبود وآشیان جغد نشده بود کوچه ها و پسکوچه ها نامهای شاد و پرمعنایی داشتند دلبخواه, دلگشا
صفا. . یا برخی را هم مردم باز از روی شوق وذوق میگذاشتند مانند کوچه آشتی کنان بخاطر باریکی بیش از حد آن یا صد تومنی ها بخاطر
تمول یکی از اهالی کوچه و یا اگر اسم خاصی هم میدادند نام کسی بود که سرش به تنش میارزید مثل فرمانقرما بخاطر مشروب کردن شهر یا مشیر السلطنه که کوچه سعادت ما همجوارش میباشد و این بنده خدا مسجدی ساخته بود وساعتی در آن قرار داده بود سالها وقت را به اهالی نشان میداد
اما کوچه سعادت ما که هر کدام ما ساکنینش از بچه وبزرگ در آن سهیم بودیم یعنی سعادتمند از شمال به مهدی موش(مهدیخانی)که سقاخونه بود
که چند خانه جلوتر یک پیچ به راست و باز دوسه خانه که میگذشت پیچی به چپ و دیگر مستقیم ادامه پیدا میکرد و میرسید به خیابان مولوی همان نزدیک ساعت مشیر السلطنه و تشکیلات پادگان کوچکی مربوط به ژاندارمری که شنیدم از بد حادثه حالا شده اداره آگاهی تهران افسوس.
تمام کودکیم در این کوچه بود از همین جا هم مدرسه رفتم کوچه سعادت تا نیمه اش خانه بود و چند کوچه بن بست یا کوچهایی که دوباره به خودش باز میگشت در نیمه آن که تمام شکوه وزیبایی کوچه به آن بود چهارسو چوبی که تقاطع دو کوچه بود بشکل دایره ایی با طاق گنبدی شکل که در رژیم پیش سعی میکردند حفظش کنند که امیدوارم آن شکلی مانده باشد اینجا چند مغازه ایی بود یک نانوایی سنگک که سالهاست یادگاریش را بدوش میکشم و چقدر هم دوستش میدارم روزی با یکقرانی که سنگها را دور میکردم سنگی داغ از پیراهنم داخل افتاد وسوختگی کوچکی که مانده در ضلع دیگر لبنیاتی بود پیرمرد اخمو صاحبش و در کنارش سبزی فروشی آفا سید با آنکه یکدست داشت با تردستی مانند تمام سبزی فروشها بکارش وارد اما عشق تمام ما بچه هادر ضلع بعدی بود نزدیک دبستان دخترانه باختر دکان آقا اعتماد که پر از حله و هو بود فوتینا,آبنبات کشی ,قره قروت , لواشک,توپ پلاستیکی. . که بعدها دبستان بسته شد و بازار ش کساد شد و پیری هم رسید حوصله خودش را از دست داد گاهی پسرش بود و گاهی خودش و ما هم بزرگ شدیم وجیبهایمان خالی از هسته تمر هندی و کاغذ آدامس خروس که از آقا اعتماد برای بازی میخردیم روحش پیوسته شاد باد.
زمان دهه چهل است و روزهای کوچه چنین میگذشت روز با صدای خروس که هنوز در برخی خونه ها بود و با دنگ دنگ ساعت مشیرا...و اذان مسجد مهدیخان شروع میشد اولین صدا از آن نان فروش دوره گرد بود با لهجه ترکی بربری تازه که در کوچه میپیچید و بچه ها با پیژامه های خود جلوی در برای خرید بعد از آنکه بچه ها به مدرسه و مردان به کارخود راهی میشدند صدای علی آقا بگوش میرسید نفتیه نفتیه که آب حوضی هم به او میپیوست هنوز اینها نرفته کت شلواری میامد و بعد صدای موتور گازی کاسه بشقابی که این از همه وضعش بهتر بود کلی مشتری داشت اگر کسی از سرویس چینی اش میشکست او پیدا میکرد وسرویس عروس که زنها قسطی میخریدند برای جهاز دخترانشان داشته باشند مد روز هم گلسرخی مسعود یا کایزر که با همین روش خیلی ها صاحب خانه و کاشانه ایی میگردیدند یک پیرمردی بود سیب فروش که بر پشت خر خود میاورد وما مشتری دایمی او مادر بزرگم هر وفت خرید میکرد یک سیب به خر پیر مرد میداد طوری خره عادت کرده بود گاهی تا نوبت به ما برسه خره با دندانش چادر مادر بزرگ را میگرفت و او بمن میگفت ببین سیب میخوادو این مایه شادی من بود خلاصه بجز این ها یکسری فروشنده های گاه بیگاه هم بودند مثل سلاخی که در سطل حلبی دل و جگر گوسفند میفروخت یا نزدیک پاییز لحاف دوز و گوجه فرنگی ربی ولیموی آبگیری و آخرین کاسب هر روز هم شیر فروش بود با دوچرخه میامد و صدای بوق او پرونده کاری روزکوچه را میبست و هر کسی را نگاه میکردی رضایتش را از چرخه آنروز میدیدی واگر تابستان بود شادی روزانه اهالی با هنر نمایی گروهی جوان که از جای دیگری گاهی می آمدند با ضرب و فلوت و . . آهنگ میزدند و میخواندند واهالی هم ناز نفسشان پول خوردی میدادند و تقاضای آهنگ درخواستی میکردند همه شاد بودند همه آنچه داشتند از دیگری دریغ نمیکردند از تلفن که کم بود عمومی بود در خدمت همسایه هابود تا تلوزیون که خانه را به سینمای کوچک تبدیل میکرد تا دادن حیاط برای برگزاری عروسی نه تنها در شادی در غمها هم با هم بودند عزا ها به همت و یاری همسایه ها بگونه ایی اجرا میشد صاحب عزا تنها به سوگواری میپرداخت و بقیه آبرومندانه توسط همسایه ها سروته اش هم میامدافسوس و صد افسوس قدر دوران ندانستیم و به این روز افتادیم و انداختند گاهی کسی میاید از رابطه های حاضر بین مردم و حتی اقوام وخانواده ها میگوید من که نمیتوانم باور کنم, دوستی و معرفت را شاه که با خود نبرد پس چه شد؟ بیاد میاورم اینها در همان آغاز از ما گرفتند وقتی به بچه میگفتند بابات غلط میکنه اجازه جبهه نمیده و وادار میکردند مادری فرزندش را وهمسایه همسایه را بفروشد و . . . شاید کوچه سعادت ما هم اسمش را کوچه سقاخونه یا چیز دیگری گذاشتند شاید هم نه چه فرقی میکند سعادت نامش باشد و خودش نباشد.
تذکر: شاید آنهایی که کوچه سعادت را میشناسند خرده بگیرند از حسینیه مسلمیه ننوشتم باید بگویم این مکان برای خود حکایاتی دارد در رمضان یا محرم حتما خواهم نوشت.
پی نوشت:دوست خوب و بچه محل عزیزم نق نقو در پیام خود برای این نوشته چند نکته را یاد آور شده که بنده از قلم انداخته ام البته چون نوشته طولانی میشد از خیلی چیزها که باید نام میبردم صرف نظر کردم تا جایی حسینیه را هم به نوشته دیگر سپردم .
1 در چهارسو چوبی در کوچه ایی که به خیابان بلور سازی میخورد خانفاه دراویش بود که تولد حضرت علی و عید غدیر جشن میگرفتند و بجز میهمان های دعوتی که برخی از سران رژیم پیشین نیز بودند ودراویش کسی را راه نمیدادند .
2 یدی پسری بود که اختلال حواس داشت و بقول بچه محل نخ های تار و پود کتش را میکشید و جوانی بی آزار بود.
3 گاهگاهی زنی بود به اسم عصمت خونجگر که ته لهجه اصفهانی داشت و بیچاره اونهم مثل یدی مقداری کم داشت زن زیبایی بود چشمان سبز موهای قهوه ایی روشن و بسیار پاک و نجیب که کوچه بکوچه میرفت دست میزد گاهی یک قری میداد وهمیشه هم ترانه سر پل خواجو یارو وایستا ده . . . را میخواند و بعدها هم کسی نفهمید چه شد و کجا رفت من خیلی دوستش داشتم با آنکه دیوانه محسوب میشد اگر در چهره اش عمیق نگاه میکردی یک خانمی خاصی دیده میشد عده ایی میگفتند شوهرش سرش هوو آورده گروهی هم میگفتند بخاطر مردن بچه اش به این روز افتاده یادش گرامی باد.
4 سید علی دیوونه اولا تشابه اسمی تقصیر من نیست این بابا اسمش چنین بود آری نمیدانم این دیگه از کجا پیداش شد دیوانه متقلبی بود یک پاچه شلوارش را پاره میکرد به سرش مقداری گل میمالید اینهم آهنگ خودش را داشت میخوام بادمجون سرخ کنم روغن ندارم که سرخ کنم . . . بلند بلند میخواند و کوچه بکوچه میرفت واز خلق اله پول میگرفت تا جایی که روزی مادرم گفت سید علی ساواکیه ثسم میخورد با خواهرانم در بلوار میرفته اند سید علی را دیده اند با لباس مرتب خودرا به کوری زده و عینک سیاه بچشم که مثل اینکه شماره ماشینها را میگفته از مردم پولی میگرفته که مادرم آشنایی میدهد سید علی تویی و این چه تیپی و . . . که او هم با عصبانیت و نوعی تهدید به کسی نگویی وهمین شد دیگر به محل ما نیامد و همین موجب شد مادرم تا آخر عمرش اصرار به ساواکی بودن او داشت کاش زنده بود میدید سید علی ها همشان یک چیزشان میشه.امیدوارم دوستم رضایتش جلب شده باشد .
صفا. . یا برخی را هم مردم باز از روی شوق وذوق میگذاشتند مانند کوچه آشتی کنان بخاطر باریکی بیش از حد آن یا صد تومنی ها بخاطر
تمول یکی از اهالی کوچه و یا اگر اسم خاصی هم میدادند نام کسی بود که سرش به تنش میارزید مثل فرمانقرما بخاطر مشروب کردن شهر یا مشیر السلطنه که کوچه سعادت ما همجوارش میباشد و این بنده خدا مسجدی ساخته بود وساعتی در آن قرار داده بود سالها وقت را به اهالی نشان میداد
اما کوچه سعادت ما که هر کدام ما ساکنینش از بچه وبزرگ در آن سهیم بودیم یعنی سعادتمند از شمال به مهدی موش(مهدیخانی)که سقاخونه بود
که چند خانه جلوتر یک پیچ به راست و باز دوسه خانه که میگذشت پیچی به چپ و دیگر مستقیم ادامه پیدا میکرد و میرسید به خیابان مولوی همان نزدیک ساعت مشیر السلطنه و تشکیلات پادگان کوچکی مربوط به ژاندارمری که شنیدم از بد حادثه حالا شده اداره آگاهی تهران افسوس.
تمام کودکیم در این کوچه بود از همین جا هم مدرسه رفتم کوچه سعادت تا نیمه اش خانه بود و چند کوچه بن بست یا کوچهایی که دوباره به خودش باز میگشت در نیمه آن که تمام شکوه وزیبایی کوچه به آن بود چهارسو چوبی که تقاطع دو کوچه بود بشکل دایره ایی با طاق گنبدی شکل که در رژیم پیش سعی میکردند حفظش کنند که امیدوارم آن شکلی مانده باشد اینجا چند مغازه ایی بود یک نانوایی سنگک که سالهاست یادگاریش را بدوش میکشم و چقدر هم دوستش میدارم روزی با یکقرانی که سنگها را دور میکردم سنگی داغ از پیراهنم داخل افتاد وسوختگی کوچکی که مانده در ضلع دیگر لبنیاتی بود پیرمرد اخمو صاحبش و در کنارش سبزی فروشی آفا سید با آنکه یکدست داشت با تردستی مانند تمام سبزی فروشها بکارش وارد اما عشق تمام ما بچه هادر ضلع بعدی بود نزدیک دبستان دخترانه باختر دکان آقا اعتماد که پر از حله و هو بود فوتینا,آبنبات کشی ,قره قروت , لواشک,توپ پلاستیکی. . که بعدها دبستان بسته شد و بازار ش کساد شد و پیری هم رسید حوصله خودش را از دست داد گاهی پسرش بود و گاهی خودش و ما هم بزرگ شدیم وجیبهایمان خالی از هسته تمر هندی و کاغذ آدامس خروس که از آقا اعتماد برای بازی میخردیم روحش پیوسته شاد باد.
زمان دهه چهل است و روزهای کوچه چنین میگذشت روز با صدای خروس که هنوز در برخی خونه ها بود و با دنگ دنگ ساعت مشیرا...و اذان مسجد مهدیخان شروع میشد اولین صدا از آن نان فروش دوره گرد بود با لهجه ترکی بربری تازه که در کوچه میپیچید و بچه ها با پیژامه های خود جلوی در برای خرید بعد از آنکه بچه ها به مدرسه و مردان به کارخود راهی میشدند صدای علی آقا بگوش میرسید نفتیه نفتیه که آب حوضی هم به او میپیوست هنوز اینها نرفته کت شلواری میامد و بعد صدای موتور گازی کاسه بشقابی که این از همه وضعش بهتر بود کلی مشتری داشت اگر کسی از سرویس چینی اش میشکست او پیدا میکرد وسرویس عروس که زنها قسطی میخریدند برای جهاز دخترانشان داشته باشند مد روز هم گلسرخی مسعود یا کایزر که با همین روش خیلی ها صاحب خانه و کاشانه ایی میگردیدند یک پیرمردی بود سیب فروش که بر پشت خر خود میاورد وما مشتری دایمی او مادر بزرگم هر وفت خرید میکرد یک سیب به خر پیر مرد میداد طوری خره عادت کرده بود گاهی تا نوبت به ما برسه خره با دندانش چادر مادر بزرگ را میگرفت و او بمن میگفت ببین سیب میخوادو این مایه شادی من بود خلاصه بجز این ها یکسری فروشنده های گاه بیگاه هم بودند مثل سلاخی که در سطل حلبی دل و جگر گوسفند میفروخت یا نزدیک پاییز لحاف دوز و گوجه فرنگی ربی ولیموی آبگیری و آخرین کاسب هر روز هم شیر فروش بود با دوچرخه میامد و صدای بوق او پرونده کاری روزکوچه را میبست و هر کسی را نگاه میکردی رضایتش را از چرخه آنروز میدیدی واگر تابستان بود شادی روزانه اهالی با هنر نمایی گروهی جوان که از جای دیگری گاهی می آمدند با ضرب و فلوت و . . آهنگ میزدند و میخواندند واهالی هم ناز نفسشان پول خوردی میدادند و تقاضای آهنگ درخواستی میکردند همه شاد بودند همه آنچه داشتند از دیگری دریغ نمیکردند از تلفن که کم بود عمومی بود در خدمت همسایه هابود تا تلوزیون که خانه را به سینمای کوچک تبدیل میکرد تا دادن حیاط برای برگزاری عروسی نه تنها در شادی در غمها هم با هم بودند عزا ها به همت و یاری همسایه ها بگونه ایی اجرا میشد صاحب عزا تنها به سوگواری میپرداخت و بقیه آبرومندانه توسط همسایه ها سروته اش هم میامدافسوس و صد افسوس قدر دوران ندانستیم و به این روز افتادیم و انداختند گاهی کسی میاید از رابطه های حاضر بین مردم و حتی اقوام وخانواده ها میگوید من که نمیتوانم باور کنم, دوستی و معرفت را شاه که با خود نبرد پس چه شد؟ بیاد میاورم اینها در همان آغاز از ما گرفتند وقتی به بچه میگفتند بابات غلط میکنه اجازه جبهه نمیده و وادار میکردند مادری فرزندش را وهمسایه همسایه را بفروشد و . . . شاید کوچه سعادت ما هم اسمش را کوچه سقاخونه یا چیز دیگری گذاشتند شاید هم نه چه فرقی میکند سعادت نامش باشد و خودش نباشد.
تذکر: شاید آنهایی که کوچه سعادت را میشناسند خرده بگیرند از حسینیه مسلمیه ننوشتم باید بگویم این مکان برای خود حکایاتی دارد در رمضان یا محرم حتما خواهم نوشت.
پی نوشت:دوست خوب و بچه محل عزیزم نق نقو در پیام خود برای این نوشته چند نکته را یاد آور شده که بنده از قلم انداخته ام البته چون نوشته طولانی میشد از خیلی چیزها که باید نام میبردم صرف نظر کردم تا جایی حسینیه را هم به نوشته دیگر سپردم .
1 در چهارسو چوبی در کوچه ایی که به خیابان بلور سازی میخورد خانفاه دراویش بود که تولد حضرت علی و عید غدیر جشن میگرفتند و بجز میهمان های دعوتی که برخی از سران رژیم پیشین نیز بودند ودراویش کسی را راه نمیدادند .
2 یدی پسری بود که اختلال حواس داشت و بقول بچه محل نخ های تار و پود کتش را میکشید و جوانی بی آزار بود.
3 گاهگاهی زنی بود به اسم عصمت خونجگر که ته لهجه اصفهانی داشت و بیچاره اونهم مثل یدی مقداری کم داشت زن زیبایی بود چشمان سبز موهای قهوه ایی روشن و بسیار پاک و نجیب که کوچه بکوچه میرفت دست میزد گاهی یک قری میداد وهمیشه هم ترانه سر پل خواجو یارو وایستا ده . . . را میخواند و بعدها هم کسی نفهمید چه شد و کجا رفت من خیلی دوستش داشتم با آنکه دیوانه محسوب میشد اگر در چهره اش عمیق نگاه میکردی یک خانمی خاصی دیده میشد عده ایی میگفتند شوهرش سرش هوو آورده گروهی هم میگفتند بخاطر مردن بچه اش به این روز افتاده یادش گرامی باد.
4 سید علی دیوونه اولا تشابه اسمی تقصیر من نیست این بابا اسمش چنین بود آری نمیدانم این دیگه از کجا پیداش شد دیوانه متقلبی بود یک پاچه شلوارش را پاره میکرد به سرش مقداری گل میمالید اینهم آهنگ خودش را داشت میخوام بادمجون سرخ کنم روغن ندارم که سرخ کنم . . . بلند بلند میخواند و کوچه بکوچه میرفت واز خلق اله پول میگرفت تا جایی که روزی مادرم گفت سید علی ساواکیه ثسم میخورد با خواهرانم در بلوار میرفته اند سید علی را دیده اند با لباس مرتب خودرا به کوری زده و عینک سیاه بچشم که مثل اینکه شماره ماشینها را میگفته از مردم پولی میگرفته که مادرم آشنایی میدهد سید علی تویی و این چه تیپی و . . . که او هم با عصبانیت و نوعی تهدید به کسی نگویی وهمین شد دیگر به محل ما نیامد و همین موجب شد مادرم تا آخر عمرش اصرار به ساواکی بودن او داشت کاش زنده بود میدید سید علی ها همشان یک چیزشان میشه.امیدوارم دوستم رضایتش جلب شده باشد .
۱۰ نظر:
حسین عزیز خیلی خوب بود.
آهای آشنا
با این پست داغونم کردید
نگفتید این بی تا بیچاره هم دل داره و نمیتونه این مطلب زیبا را در مورد محله اش بخوونه ونتونه خاطره ای بگه واقعا مرحبا
یاد سینما اوانوس و حمار شارع را از قلم انداختید کوچه اردبیهشت منزل مرحوم علی حاتمی و پرویز فنی زاده
که علی حاتمی نزدیکترین دوست دائی عزیزم
از آرایشگاه چهره نما مخصوص خانمها ودکتر نعیمی
از چلو کبابی رفتاری و بازارچه شاپور
وووووووو
دلم گرفت نه دلم سوخت که دیگه نمیتونیم مانند گذشته در آن کوچه ها پرسه بزنیم قایم باشک یا موشک بازی کنیم هفت سنگ ویه قل دوقل
وعصر پیاده بریم گواهی و بسیتنی بخریم
یا تا میدان مینریه پیاده بریم و از درگاهی کفشی بخریم وبا تعارف به خاطره فامیلیت 10 ریالش ندیم
درب خانه شماره 10 کوچه صفا به روی تمام اهالی محل باز بود و در ماه رمضان بجز خودمان که هشت نفر بودیم
با همسایه ها به 15 الی 20 نفر میرسیدیم
الحق که آتشیمان زدید با این پست آنهم
بعداز گذراندن یک روزخوب با دوستان و سینما و فیلم به رنگ ارغوان و شاهکار حاتمی کیا
شادباشید ای هم محله ای گرامی و عزیز
چقدر زيبا. با اينكه در اون دوران نبودم به خوبي مي تونم حسش كنم. اطراف مولوي را متاسفانه خوب نمي شناسم. ولي وقت سمت توپ خونه بازار بهارستان و فردوسي مي رم دلم مي خواد همونجا بمونم و ساعتها تماشا كنم.
از اين ماجراي آخري كلي خنديدم..
az rooze 5shanbe mikhastam dabare kooche saadat nazaram ro benevisam vali bakhshe nazarat gheire faal hastesh.. alan az firefax estefade kardam ke oonam farsi saz bahash kar nemikone
nemidoonam moshkel chie ke nemishe to weblog shoma nazar gozasht
سلام
بسیار زیبا
خاطرات من از کوچه مان یک ده سالی از خاطرات شما جدید تر است ! و البته آنقدر ها هم با خاطرات شما فرق ندارد !!
شهر فرنگی یادتان هست ؟؟!
با آن دستگاه قصر مانند گنبدی شکل و کسی که با لحن آهنگین از ماجرا های داخل شهر فرنگ شرح می داد ؟!
ma dar hale sakhtane ye film hastim locationemun ye kucheyei mesle hamin bayad bashe lotfan adrese kuche saadato bedin
hatef_st@yahoo.com
09363851065
سلا برهمه مخصوصا راوی عزیز ، در عکس در سمت راست بعد از تیر چراغ برق منزل مرحوم دانش زاده بود و از خونه های شیک اون زمانها بود ، در این جوی دیگه باین صورت زیبا آبی جریان نداره و جوب را پر کرده و کوچه متاسفانه ماشین رو شده ، یه کم جلوتر سمت راست بن بست سرحدر زاده هستش که من خودم تا سن پنج سالگی اونجا ساکن بودم ، کوپه با صفائی بود ، یکی از دوره گردهای اون زمان هم یه آقای یهودی بود که هته ای یک بار مراجعه میکرد و به همسایه ها پارچه عرضه میکرد ، همه بهش میگفتن آقا جهوده.
ما کوچه خدایاری مینشستیم کسی میدونه کوچه سعادت با ما چقدر فاصله داشت من مدرسه منیژه میرفتم مشداله سر کوچمون بود و مربا بلنگ از اون آقا پیره میحریدیم یک کره مینداخت توش چقددر خوشمزه بود حموم عمومی سرش بک مغازه بود آدماس اوکی آبنات قیچی بعد حموم مامان میحرید روسری سفید میبست دور سرمون تا سرما نخوریم لپامون گل مینداحت وبوی خوب حموم شامپو زردا صابون مراغه .....برادرم میرف بالای تیر چراغ برق زنبور میگرفت نخ میبست پرش میداد یا بادبادک با سیرش و کاغذ.....کفتر بازی بالا پشت بوم
با سلام، چه زیبا روایت کردید. سوالی داشتم: از هم محلی های امیریه کسی بخاطر دارد دبستان سراج کجای محله بود؟ دبستان ابتدا در انتهای کوچهٔ باریکی بود که بجز درب مدرسه درب دیگری در آندنبود. ناظم مدرسه خانم خسروی بود. بعدتر دبستان با دوره راهنمایی سراج ادغام شد که چند کوچه آنطرفتر بود. ناظم مدرسه آقای بیداری بود.
ارسال یک نظر