توضیح:
تقریبا نزدیک دو هفته دیگر وبلاگ امیریه دوسال خودرا پشت سر میگذارد که حتما در روز تولدش مطلبی خواهم نوشت . متاسفانه امیریه در طول زندگی کوتاهش در نیمه راه مانند خیلی وبلاگهای دیگر آفت زد یا آفتش زدند که دوستان را از رویتش و صاحب این قلم را ازمهر یاران محروم نمایند خب تنها کاری که میشد همچون کشتی گیران بدل زد که منهم زدم و محله ما را راه انداختم اما مشکلی که هست آرشیو امیریه میباشد که نمیتوان کپی آنرا اینجا منتقل نمود و این برای نوشتن برخی مطالب که پس زمینه ایی در آرشیو دارند وکه برای آشنایی خواننده مجبورم در لابلای نوشته لینکش را بگذارم تا بتوان رجوعی داشته باشند حال این خود مانعی برای نوشتن بعضی از خاطرات شده استو از طرفی برخی از دوستان بعد از پیدایش محله ما به جمع یاران امیریه پیوسته اند این عزیزان به هر دلیلی چه آشنایی با نویسنده و یا خط و مشی وبلاگ و . . . نمیتوانند به گذشته وبلاگ دست رسی داشته باشند باز مجبور شدم بدلی بزنم هم بتوانم آنچه را که میخواهم در آینده براحتی بنویسم. برای همین تصمیم گرفتم فعلا گاهی یکی از مطلبهای آرشیو را انتخاب کرده در محله ما قرار بدهم که اینبار بنا بر لطف و عنایتی که برخی از دوستان به رابطه من و مادربزرگم داشته اند و دارند واین نوشته ها باعث میشود آنها یاد مادر بزرگهای دوستداشتنیشان بیفتند امروز باهدف در این دوران وانفسای دلگیر و گاهی نفس گیر مطلبی را از ارشیو برون آورده و در اینجا قرار دادم که بجز آشنایی بیشتر وسیله و دلیلی برای لبخندی وبرای لحظاتی گریزی از حرمانها و . . . گردد.
Love,Peace ,مادربزرگ . . .
در روز گار خوش گذشته که این واژه تکیه کلامی برای من شده که میبینم در ادایش تنها هم نیستم همین آلمانی های هموطن, نیز به آن دوران دهه طلایی هفتاد ( Goldene 70er Jahre )میگویند که به عصر قدرت گل (Flower Power ) نیز مشهور میباشد. طوری که از کاغذدیواری خانه ها تا روی ماشینها تا لباسها و .. مملو از گل بود و به همراه آن دو وازه پیس(Peace )و لاو (Love)هم که لازمه این حرکت بود نباید نقصان میداشت بویژه پیس , گردنبندش هم رایج بود.
در مورد دهه هفتاد گفتنی و خاطرات فراوانی دارم که در مطالب بعدی راجع به آنها خواهم نوشت اما آنچه که امروزمیخواهم اشاره کنم دو خاطره از آن زمانهاست.
روزی درست یادم نیست سر موضو عی با مادر بزرگ جر و یحث میکردیم و نمیدانم چی میخواستم زیر بار نمیرفت و تا جایی که احساس کردم داره از کوره در میره و برای فشار خونش هم خوب نیست, خواستم به قضیه پایان بدهم و مثلا در افکار خویش که کاری کنم بخندد در اوج احساسات و عصیانش دو انگشت پیروزی را چون تیرو کمانی گشوده گفتم خانم پیس , ادای این واژه با آن ژست من اوضاع را که آرام نکرد بلکه آشفته تر از پیش هم کرد .ما یعنی جمع خانواده اورا خانم صدایش میکردیم با آنکه سالیان درازی تهران بود زبان ترکی خودش را حفظ کرده بود و آنرا بمن هم آموخته بود و زبان مشترکمان بود چرا برافروخته شد, پیس به ترکی بعنی بد و حال خانم پیس من برای او خانم بد معنا داده بود که بنده خدا با صدای بغض آلودی آفرین صد آفرین اینهم دستت درد نکنه تو برای زحمات من . دست وپای خودم را گم کرده بودم مثل سگ پشیمان, هر کاری میکردم آرامش کنم و منظورم را بیان کنم فایده ایی نداشت. بعداز ظهر رفته بود داستان را برای مادرم بازگو کرده بود و بیچاره مادر که زحمات من سر پیری گردن مادرش افتاده بود وقتی چنین موضوعاتی پیش میامد سیه بختی و مظلو میتش بیش از پیش جلوه گر میشد.او چنین مواقعی احساساتش را کنترل میکردو سعی میکرد طوری به قضایا پایان دهد, از طرفی مادرش و از سویی من فرزند دلبندش دلگیر نشویم. او انروز با عذر خواهی از طرف من اوضاع را به حالت اولیه باز گردانده بود و من که طبق عادت هر روزه سری به مادر میزدم پیشش که رفتم از طرز جواب سلامش فهمیدم مادر بزرگ پیش او بوده خلاصه بعد از سرزنشهای محتاطانه که دل من نشکند وگوشزد , فداکاری خانم برای هر دوی ما و اینکه الگویی برای این دوخواهر باید باشم و . . نوبت بمن رسید که منهم باسرزنشی خفیف تر که شما که تلویزیون دارید و خانه پر از مجله وروزنامه است و تمام کشور در تب پیس میسوزه چرا؟ هدفم را از این عمل ناشایسته بیان کردم و ومادر که به منظور من پی برد ناراحت از شماتت هایش با لاو مادرانه مرا در آغوشش گرفت و بعد خنده و قهقهه ما از این سو تفاهم که با آمدن مادربزرگ و دیدن پیس مابین ما, مادر برای جلو گبری از سو تفاهم بعدی با عجله ماجرا را شرح داد که اینبار آغوش دوم جایگاهم شد و سو استفاده شتابان من از این صلح که خانم برایم گردن بند پیس میخری و طفره رفتن او که میگفت نه , اگر بخواهی ازآقا ابوالحسن زرگر یک الله میخرم و من هم میگفتم الله پیس نیست و مادر بشوخی , چطوره یک لاو هم من برات بخرم که با چشمکی گفتم نه اونو خودم پیدا خواهم کرد.
مادر بزرگ برای کنترل آب مروارید چشمانش هر دوماهی چشم پزشک میرفت و برای مترجمی یکی باید همراهش میرفت بچه های دیگه که همراهش میشدند احساس خجالت میکرد مزاحمشان شده اما من اگر وقت داشتم و با او میرفتم کیف میکرد. من بجای اینکه نوه اش باشم پسرش بودم چیزی که خودش همیشه میگف. چند هفته ای بعد از همین ماجرای بالا بود وقت دکترش بود وبا او همراه شدم از عادات ویژه ایی که داشت باید تمام هزینه رفت و آمد و تنقلات در راه را خودش پرداخت میکرد حتی منهم اگر با او میرفتم هنوز در تاکسی چابچا نشده و در حال تکرار مسیر به راننده تاکسی سه راه شاه , میدیدی با سماجت اسکناسی را یواشکی کف دستت میگذارد که موقع پیاده شدن کرایه را بدهی یا نزدیک مطب که حق ویزیت را بپردازی آنروز شانسی کارها زود تمام شد و رو به او گفتم یک خواهشی دارم با هم بریم بستنی بخوریم از خدا خواسته که زحمت همراهی مرا جبران کرده باشد آره چرا که نه گفتم یه شرط داره میهمان من باشی از او اصرار جیب با جیب فرقی نداره بالاخره با قسم و آیه پذیرفت و باهم از آشیخ هادی مطب دکتر آنجا واقع شده بود راه افتادیم وارد خیابان فرانسه شدیم و یه حایی بود بین کافه تریا و ته دانسینگ فکر کنم اسمش آراکید روزها میشد قهوه و بستنی و غیره خورد مادر بزرگ را با چادر کرپ ناز مشکیش بردم آنجا میزی انتخاب کرده نشستیم وگارسن که میشناختم با کارت منو سر میز آمد و بشوخی حسین دوست دخترته گفتم آره تا جونت دراد . اطمینان داشتم مادر بزرگ دوست هم نداشته باشد همچون اسمش آنقدر خانم هست صدایش در نیاید و تحمل کند ,تنها نور کم آنجا و موزیک ملایم خارجی چیزهای مطلوبی برای او نیود , با کنجکاوی دور و بر را نگاه میکرد دختران وپسرانی که دو تا دوتا تنگاتنگ نشسته بودند و پرسش او که چرا روبروی هم نیستند و جواب من خانم این لاوه و پاسخ او که نامزدها قدیمها شرم و حیایی داشتند از تصور او که اینها را نامزد تلقی کرده بود خندیدم و چیزی نگبتم .بستنی را خوردیم و مدت طولانی نشستیم و گپ زدیم و در راه که برمی گشتیم از اینکه خوش گذشته میگفت و من احساس سبکی میکردم و یک غرور خاصی
و هنوز که هنوزه هر بار با بیاد آوردنش یک مسرت خاطری در خود احساس میکنم و بیش از پیش دلتنگش که بودنم و تمامی دارایی هایی که داشته و دارم از اوست و ایکاش بود بجای پیس روزی صد ها بار میگفتم دوستت دارم با لاو.
فردای آنروز پیرزن با آب و تاب از بستنی فروشی غجیب و غریبی که برده بودمش یرای همه تعریف میکرد واز لحظه هایی که خوش گذشته بود میگفت , مادر که منظور اورا میفهمید به شیطنت من و تجسم حظور مادرش در چنین مکانی میخندید , در مقابل نوه های دیگر و بخیلها و . . نغمه سر داده بودند که این پسره فردا پس فردا این پیرزن رو دیسکو هم خواهد برد.
پینوشت:
زمانی که این مطلب را نوشتم قبل از انتخابات بود و بدور از هر فکر و اندیشه ایی و حتی پیش بینیی که در کمتر زمانی پیس ( Peace) وطن گیر شد که امیدوارم بعد از رسیدن به آن روزی هم لاو ( Love ) بر ذره ذره خاک میهن و قلبهای آدمیانش خیمه زند .
به یاد آن پسران نوجوان
-
*حکایت پسران سیزده ساله*
روز هشتم آبان ماه 1359 خبر رسید که پسرک سیزده ساله ای به نام *محّمد حسین
فهمیده*، نارنجک به کمر بسته و زیر تانک رفته و هم دشمان ...
۳ هفته قبل
۸ نظر:
با تشکر از انجام دادن این کار خوب. اولین باری بود که این خاطره و این پست رو خوندم. چه مادربزرگ خوبی داشتین خوشبحالتون.
خیلی خیلی خیلی زیبا
همیشه با اشتیاق این خاطرات پر احساس را می خوانم و لذت می برم
خاطرات زیبای شما تقدیم به همۀ مادر بزرگ های مهربان و فداکار که تا ابد در یاد های ما زنده خواهند ماند .
بسيار زيبا بود حسين عزيز.خاطره پر احساسي كه ياد مادربزرگ ها را در خاطرمان زنده كرد.
سلام
مطلب بسيار جالبي بود. من هيچ وقت مادربزرگي نداشتم كه خاطره اي ازش داشته باشم..
حتما سر فرصت مطالب وبتان را مي خونم.
موفق باشيد
حسين عزيزم
چه زيبا مينويسي و احساس در نوشته هات موج ميزنه
اميدوارم مادربزرگهاي مهربان اين ملك اگر زنده اند عمرشان دراز و اگر از ميانمان رفته اند روانشان قرين آرامش ابدي باد
داشتم توي اميريه ي فيلتر شده گشت ميزدم
پست دختر زيبا رو ديدم...
اون دختربچه ي زيبا و فقير روستايي
حسين باورت ميشه مدتهاست بيرون غذا نخوردم!
مخصوصا از وقتي اين دولت مهر ورز اومده و نفتو آورده سر سفره هاي مردم!
وقتي ميري يه رستوران تو راه يا دم در اينقدر از اين بچه هاي فال فروش و گل فروش و فقير ميبيني كه غذا كوفتت ميشه...
چكار ميشه كرد؟گيرم واسه همه شون يه وعده غذا بخري
فردا چي؟پس فردا چي؟
حسين سر يكي از چهار راههاي يه بچه ي 5، 6 ساله ميشينه گدايي ميكنه
اين بچه اصلا نميتونه حرف بزنه
فقط يه چيز ميتونه بگه:
با يه صداي زير جيغ ميزنه كمك كنيد
خيلي حالم بده رفيق
باور كن اگه يه روز توي خيابون تير يا باتوم يه مزدور نكشتم شايد خودم خودمو راحت كنم.......
ببخش سرتو درد آوردم
يه چيزايي تو گلوي آدم گير ميكنه نگي خفه ميشي...
چه خاطره قشنگی!
همین چند روز پیش مادربزرگ همسرم از پیش ما رفت.. این روزا به جای خاطره گفتن.. ادما چشم به تصاویری دارن.. که با گوشی موبایل و یا دوربین دیجیتال حفظ ش کردن..
ولی خوبی خاطره اینه که میشه چشم ها رو ببندی وحضور اون عزیز رو در کنار خودت حس کنی...
سلام گرم از تهران سرد تازگیها میخوانم مثل شما خاموش تا ببینم چه مزه ای دارد
البته همیشه خط به خط میخوانم
ارسال یک نظر