۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

مختاری . . .

این روزها به روزهایی در روزگارانی نه چندان دور داشتم همان روزگاران خوش گذشته غبطه میخورم و حتی به آن کودک معصوم که خودم باشم از اینکه چنان روزها و لحظه های خوش و آرامی داشت حسودی میکنم و حسرتش را میخورم و هنوز هم در تمامی لحظه هایم بهانه ایی پیدا میکنم تا بیادش بیفتم بیاد تنها کسی که تا زمان بودنش دوستم داشت نه برای اینکه دوستش بدارم ومیدانم واصلا یقین دارم آنروزی که گردش روزگار زمینم زده بود وچه بسا به نفله شدن سوقم میداد دستم را اگر گرفت, میدانست زمان فرصت اینراکه روزی هم من دستش را بگیرم را به ما نخواهد داد ,چه میگویم او آنقدر بزرگ بود که از خالقش جز رستگاری و قبول عباداتش که بدور از حیله و ریا بود ند چندان انتظاری نداشت, حال چه برسد به اینکه از طفل چهار پنج ساله ایی چون من برای مساعدتش چشمداشتی داشته باشد وبقول امروزی ها حسابی باز کند. مادر بزرگم را میگویم ,مادر بزرگی خوب مانند تمامی مادر بزرگها ی دنیا .
بازهم نوشته ام را با تصویر سینمایی ویران شده تزیین میکنم که مظهر و سمبلیست برای یاد آوری خیلی تلخیها و شیرینیها مخصوصا همان نازنین مادر بزرگم که بعد از هجرتش به تهران کوچه های اطرافش غربتش بودند.
سینما اورانوس در آغاز شهره نام داشت که بعدها که صاحبش دستی به سر و صورتش کشید به اورانوس تغییر نامش دادو این سینما با آنکه در شاهپور ( وحدت اسلامی) قرارداشت معروفیت مکانیش را از خیابان مختاری میگرفت. خیبانی که امیریه را به شاهپور پیوند میداد و من همچنان حیرانم که این خیابان را که اگر بدم هم میامد , حق داشتم ولی همچنان دوست داشته و دارم . برای معرفی مختاری و ویژگیهایش بجز مردم خوبش از آنجایی که من بیاد میاورم جدای از سینما اورانوس ,گرمابه شیک , مسجد حاج ربابه و قندی و زنده یاد دکتر محله اش دکتر نعیمی که شهرتش آوازه شهر بود و عطاری خورشیدی اگر نامش را بدرستی بخاطر داشته باشم بود و خیابانهای فرعیش هم که هر راننده تاکسی میشناخت سلیمانخانی و خانی آباد و خیام نو بود . آخ خیام نو که بعدها فهمیدم که خانه پدری آنجا بوده است مانند خیلی از اقوام مادری و پدری که آنزمان ساکنین امیریه بودند و گویی تعدادشان ماشااله به بست تایی هم میرسید ه است که من در آنجا چشم به دنیا باز کردم تا مثلث برادر و مادر و پدر را با وجودم به مربعی بدل کنم و بر شادیهایشان و خوشبختی هایشان و . . . بیافزایم که قبل از من برادری نتوانسته بود این ماموریت را بخاطر خیلی کوتاه بودن عمرش که حدود یکسالی بود به انجام برساند که متاسفانه شادی و خوشبختی جمع ما هم مانند حیات برادر نادیده طولانی نبود و مانند رویای شیرینی کوتاه بود و جایش را به کابوسی داد که همان جدایی وا لدین بودو بعدش هم پدر که تحمل دیدن ویرانی آشیانه را نداشت, دست من و برادر را گرفت و از مختاری و امیریه کوچ کردیم و ساکن چهار راه وثوق سلسبیل شدیم . این اولین جدایی ام از امیریه بود که دوسالی بدرازا کشید که دوباره به امیریه برگردم که افسوس این رجعت بدون پدر بود و بعدش هم دوری از برادر که برادر را بالاخره دوباره یافتم اما پدر از چهارراه وثوق با دلتنگیهایش به جایی رفت که تا به امروز کسی نتوانسته از آنجا برگردد و آنچه که باعث شد دل همه مان را تا به امروز بسوزاند خیلی خیلی زود بود .ادامه دارد . . .

۵ نظر:

سپیده گفت...

سلام حسین آقا
مدتی نبودم و تازه از سفر برگشتم....لازم دیدم از حضور همیشگی تان تشکر کنم
ممنونم از توجهتون
چقدر خوب این اطراف را به یاد دارید...
جای پدرتان هم خالی است
یادش گرامی

nikaban گفت...

من هم یه مادربزرگ دارم که دلش برای بچه ها و نوه ها می تپه.. و بخصوص من که به نوعی یادگاری و امانتی از دخترش به حساب می یام..
نوشته های شما با اینکه از یه نسل نیستیم و من حتی امیریه رو ندیدم یه حس نوستالژی داره

داریوش گفت...

سلام دوست من خوبید

امیر گفت...

سلام
واقعا زیبا نوشتید. لذت بردم از خوندنش
تهران هم تران قدیم...

سجاد گفت...

متاسفانه در حال حاضر انسانهای نمونه ای مانند مادر بزرگ گرامی شما کمیاب شده اند.