قبل از اینکه به ادامه نوشته ام بپردازم باید اینر بگویم که هدف از نگارش این مطلب نه نداشتن سوژه بود و نه بعد از نزدیک به 5 دهه که از تاریخ اتفاقش میگذرد بقول عوام نوعی ابراز ننه من غریبم وغیره و ذالک بلکه هدفم در وهله اول از نوشتنش تنها و اتنها قدر دانی از بزرگواری دو بزرگوار میباشد که با حرکتشان و نقشی که ایفا کردند زندگیم را قلم زدند و حال هر آنچه هستم و دارم را از آنها دارم و تا زمانی هم باشم همواره مدیونشان میدانم و دیگر اینکه نکته های ظریف و لطیفی در این سرگذشت و یا تجربه وجود دارند با علم به اینکه منهای زمان و مکان و شخصیتها برخی از سرنوشتها شبیه به هم میباشند و یا بشکلهایی تکرار میگردند بنا براین حیفم آمد که بیانش نکنم و پیش خود بقول عوام فکر کردم دنیا را چه دیدی شاید بدرد کسی بخورد بویژه که یکی از قاعده های درست زندگی از تجربیات دیگران سود جستن است.
ادامه : پدر بعد از جدایی اش از مادر ازدواج دومش را تجربه کرد و مادر هم بعد آگاهی از این موضوع تمام امیدهای بازگشتش را از دست داده و برباد رفته دید او هم بناچار تن به وصلتی دوباره داد و از بد حادثه همین ازدواج اورا دوباره از تبریز به تهران و امیریه بازگرداند و همانطور که بخش اول نوشته گفتم چه پدر و چه مادر در آن سالها هر کدام بیش از ده ها از اقوامشان در سطح امیریه پخش بودند خب بازگشت و سکونتش لااقل این حسن را داشت که دورادور از حال و روز ما باخبر شود اما افسوس این آرامش نسبی هم با فوت پدر برایش دوامی چندان نداشت .
بعد از هجرت پدر وپایان مراسمی که مرسوم است نوبت جدایی ها رسید اول کسانی که دور بودند و از دور نیز آمده بودند بازگشتند سر خانه و کاشانه شان و در این وسط علی ماند و حوضش یعنی من و برادرم که بزرگترینمان بود و نا مادری و دودخترش که طفلکیها یکی دو ساله و دیگری هم تقریبا نوزادو قنداقی که یادگار وصلت کوتاه او با پدر بودند و بالاخره خواهران ما محسوب میشدند ولی در آن لحظه ها خیلی خوشبختر از ما که مادرنشان را داشتند و خلاصه اینکه با رفتن عزاداران نامادری هم آنها را بغل کرده و نزد خانواده اش بازگشت خلاصه اینکه بازار هجران و جدایی ها بد جوری رواج داشت که برای مزاح بد نیست بگویم گربه پدرهم در این میان غیبش زد وگویی گربه های محل تاب تنهاییش را نیاوردند و با خود بردنش , باری حال من و برادر مانده بودیم تنها تر از همیشه و بلاتکیف و با آینده ایی نه چندان روشن که بزرگان قوم باید مشخص میکردند .
مادر که هنگام جدایی پدر و بالاخره فرهنگ حاکم بر جامعه و . . . نتواسته بود کاری برای ما انجام بدهد این زن بیچاره حال تعهدش به زندگی جدیدش مانع از آن میشد که به داد ما برسد و همین ناتوانی باعث نا آرامیش گشته بود و شب و روزش را سیا ه کرده بود که بخاطر موقعیت حساسی که داشت یعنی بار دار همین خواهر مرحومم بود و ماه های آخر را میگذراند باعث ترس خانواده اش بویژه مادر بزرگ شده بود که هم خودش و هم نوزاد از بین بروند و از طرفی او که طاقت دیدن زجه های دخترش را نداشت بنده خدا برای اینکه کمی از دغدغه های مادر کم شود و آرام گیرد تصمیم میگیرد که مرا که کوچکتر وبیشتر نیازمند به مراقبت بودم را بپذیرد.
مادربزرگ وقتی به بزرگان قوم که حال قیم و وصی شده بودند مراجعه میکند و منظورش را بیان میکند این بی انصافها که بجای آنکه در جدایی والدین سعی میکردند دوباره آنها را بخاطر من و برادر هم شده پیوند بزنند و تشویق به بازگشت بکنند برخی سکوت کردند و برخی آتش بیار معرکه که پدر را راهی حجله کردند باری حال فرصت را غنیمت دانسته و به تسویه حسابها و . . . پرداخته و با خط و نشان کشیدن و دست آخر هم جواب رد میدهند که پیرزن بیچاره دست از پا درازتر ودنیایی اندوه باز میگردد.چند روز بعد از این شکست ,مادر بزرگ پیغام می رسد که روز و ساعت مشخصی که تایین شده به خانه عمه بزرگ من برود .
خانه عمه سرچهار راه مختاری شاهپور آپارتمانی درست پشت سینما شهره (اورانوس) قرار داشت که مادر بزرگ روز موعود بدون آنکه علت دعوت را بداند چادر و چاقچور کرده راهی میشود آنموقع او در مهدیخانی (مهدی موش ) نزدیک مادر سکونت داشت .وقتی مادر بزرگ وارد آنجا میشود مرا در آنجا میبیند و پیش خود فکر میکند آن زن از رفتار نادرست دیگران باخبر شده و خواسته با آوردن من و دعوت او با دیدارش از من دلجویی کرده باشد که عمه این زن دوست داشتنی به مادر بزرگ میگوید وقتی برخورد وصی و قیمها را با او میشنود میشنود به این بهانه که میخواهم یادگار برادر زاده جوانمرگم را چند روزی پیش خود داشته باشم مرا خانه خودش آورده و حال با مسولیت خودش میخواهد مرا به مادر بزرگ بدهد تا دیگران را در مقابل کاری انجام شده قرار دهد .
من شخصا از آن روز هیچ بیاد ندارم و اینها همه نقل قولی از مادر بزرگ میباشد که بارها برایم تعریف کرده بود و همیشه اینجای قصه که میرسید جلوی اشکهایش را نمیتوانست بگیرد .از زبان مادر بزرگ: که وقتی عمه خانم گفت که میتوانم تورا با خود ببرم با آنکه از آخرین باری که مرا دیده بودی در تبریز مادرت تورا از شیر میگرفت بود و از آنزمان دوسالی گذشته بود وقتی دستت را گرفتم که با خود ببرم لام تا کام حرفی نزدی ای آدم غریبه کیست ودنبالم راه افتادی البته مادر بزرگ آنروز خبر نداشت همان دوسالی که او میگفت من و برادر چه روزهایی را بدون مادردر کنار نامادری پشت سر گذاشته بودیم .
آنروز تولدی دوباره ایی برای من بود و محل این تولد بازهم خیابان مختاری بود واین خیابان کسی را بمن بخشیدکه بزرگتر از دنیا و کاینات بود و دروازه های خوشبختی را برایم گشود که به جرات میتوانم بگویم اگرچند بار دیگر به دنیا بیایم وحق انتخاب سرنوشت با من باشد من همانی را انتخاب میکردم که مرا به مادر بزرگ رساند و از همین روست که همیشه مختاری و سمبلش سینما اورانوس را دوست داشته و دارم.
به یاد آن پسران نوجوان
-
*حکایت پسران سیزده ساله*
روز هشتم آبان ماه 1359 خبر رسید که پسرک سیزده ساله ای به نام *محّمد حسین
فهمیده*، نارنجک به کمر بسته و زیر تانک رفته و هم دشمان ...
۳ هفته قبل
۴ نظر:
حسين عزيز برادر شما جه شد؟
آخی .... خیلی خوبه که آدم از انتخابش و زندگیش راضی باشه و اگه چند سال هم بگذره بازم اون اتفاق براش خوب باشه ....
سلام آقا حسین عزیز
ممنون بابت لینک تون.
شما هم با تمام افتخار لینک شدید.
واقعا خاطره ی قشنگی بود. از اول تا آخرشو دنبال کردم.
من یه بار خیابان مختاری رفتم.
نمی دونستم تداعی کننده ی این اتفاق زیبا برای شماست.
سبز باشین و مانا
با آرزوی بهترین ها
سلام دوست عزیز ...مرسی از امدنت.....و غمگین بود این پستت .....بازم بیا
ارسال یک نظر