۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

دل خنکی . . .

دوستان عزیز همانطور که قول داده بودم حال در ادامه حق کشی ها حکایت حمام را برایتان مینویسم اگر چه حکایت و کار بزرگ پابلو تاخیری انداخت که میدانم شما هم جای من بودید این اولویت را به او میدادید و دیگر اینکه هدف از بیان این حکایات ساده و بظاهر پیش و پا افتاده ,این است که یاد آور گردم از آن جایی که شخصیت انسانها در کودکی شکل میگیرد و همین اتفاقات کوچک هستند که دست بدست هم میدهند و از کودک بیگناه و معصومی انسانی بدور از خصیصه های انسانی میسازند و نتیجه اش همواره در طول زندگی خود دیده و همچنان نیز میبینیم , حال در میان مجموعه کوچکتر خانواده و یا در سطح گسترده یعنی اجتماع و . . .
در اوایل دهه چهل بیشتر خانه ها فاقد حمام بودند برای همین در محلات حمامهایی بصورت عمومی و نمره(خصوصی ) وجود داشتند که مردم آنجا میرفتند برخی از این حمامها بگونه ایی زبانزد بودند که از خیابان یا محلی که قرار داشتند معروفتر بودندو آن محلها را با آنها میشناختند ,که میتوانم بعنوان مثال حمام شیک در مختاری , فرشته در شاهپور کاخ در خیابان کاخ ( فلسطین) این یکی اولین حمامی بود که وان داشت و حتی در شهر رضاییه ( اورمیه )آبشار و نیاگارا . . . و چند تای دیگر در جاهای دیگر که متاسفانه یادم نیست. در محله ما وفور حمام بود از همان فرشته که تصویرش تزیین بخش این نوشته میباشد تا سیروس و مرجان و معزی و چند تای دیگر, مادر بزرگ بخاطر مریم خانم که معتقد بود دستش سبک است حمام فرشته میرفت, ولی مادر با آنکه در خانه حمام داشتند با دو خواهرانم به معزی که نمره بود و اوهم باز بخاطر دو کارگر آنجا نزهت و دلبر خانم که به اوسرویس خوبی میدادند . در همان سالهای اولیه دهه چهل بود که باید به حمام مردانه میرفتم و چون پدر در قید حیات نبود و برادر و مردی هم وجود نداشت همین دغدغه ایی برای مادر بزرگ شده بود که بعد از تحقیقات مادر بزرگ و مادر آنها فهمیدند که آقا مختار که در مهدی موش کنار مغازه سید بزاز مینشست کارگر حمام معزی میباشد .خلاصه سه نفری در خانه مختار رفتیم وآنها قضایا را گفتند و او راهنمایی های لازمه رانموده و قرار گذاشت روزی که نوبت اوست مرا نزد او ببرند. در آنسالها هنوز لنگ و خشک را حمامی میداد وغدغن نشده بود و چون هنوز کیفهای و ساکهای کوچک ورزشی همه گیر نشده بودند همه با بغچه وسایل خودرا حمام میبردند که مادر بزرگ هم برای من بغچه سفیدی را درست کرده بود که زیر بغل گرفته و دنبال مادر رفتیم و بعد دسته جمعی راهی حمام معزی شدیم راستش من حمام فرشته را هرگز دوست نداشتم بلکه چون مادر معزی میرفت دوست داشتم منهم آنجا بروم که حال به آرزویم داشتم میرسیدم . حمام معزی در کوچه بن بستی بنام خودش در خیابان ظفر الدوله قرار داشت که بسیار کوچک و نقلی بود تنها شش یا هفت نمره داشت و یک دستگاه هم عمومی مردانه که آنجا هم شاید کمی بزرگتر از یک اتاق پذیرایی بود. مختار مرا با خود داخل حمام برد و به سید که لنگ و خشک میداد گفت لنگ بچگانه ایی بدهد و خودش هم برای بستنش کمک کند بعد با هم وارد شدیم سه کابین دوش بود که گفت بروم خودرا خیس کنم و بعدش هم گوشه ایی را نشان داد که بشینم پاهایم را سنگ پا بزنم و به کارگری که کیسه میکشید به ترکی گفت مش حیدر این بچه را کیسه بکش و بعد از آنهم خودش بالیفی که اندازه رو بالشی و پر کف بود صابونم زد و وقتی تمام شد گفت بروم دوباره زیر دوش خودرا آب بکشم و بعدش بلند بگویم خشک که منهم تمام آنچه را که گفته بود انجام دادم و دیدم سید با لنگ خشکی جلوی کابین آمد و آنرا دور من پیچید و گفت قبل از اینکه بیرون بروم باید پاهایم را در حوضی که آنجا بود فرو کنم و بالاخره آنروزحمام من تمام شد و مادر بزرگ که دنبالم آمده بود و در گوچه حمام معزی انتظارم را میکشید با دیدن من چند دعا و قربان صدقه نثارم کرده و با هم به خانه رفتیم . چنین پای من به حمام عمومی باز شد و از آن بعد خود تنهایی میرفتم مختار گاهی بود و گاهی هم نبود مشد حیدر گویی به ولایتش برگشته بود و کارگران تازه ایی آمده بودند جمعه ها که روز حمامم بود آنجا معمولا شلوغ بود البته فرقی نمیکرد ساعاتی از وقتم در حمام تلف میشد اصلا نمیشد حساب کرد کی نوبت من خواهد شد همینطور آدم بزرگها میامدند و همه هم عجله داشتند نیامده شسته میشدند و میرفتند گاهی هم با آقا زاده هایشان میامدند که آنها هم به میمنت وجود پدرانشان و انعامی که میدادند سریع کارشان تمام میشد من دعا میکردم مختار بیاید که گاهی پیش میامد که او در نمره بود میامد چون فرشته نجاتی به دادم میرسید که بعدها بیماری مانع کارش شد و صاحب حمام هم عوض شد که کارگران مانند سید و آقا جلال و دلاکها مانده بودند که باز در وضع من فرقی نمیکرد کمی بزرگتر شدم فهمیدم انعام میتواند کمی مشکل گشا باشد وقتی به مادر بزرگ گفتم گفت بچه انعام نمیدهد . بدترین روزها یکی ,یکی شدن روز سلمانی با حمام بود که چهار ساعت دست کم زمانم تلف میگردید یکی هم شب عید که نیازی بتوضیح نیست . چیزی که همیشه برایم پرسشی بیجواب بوده و هست در طول آنزمانها حتی یکبار هم پیش نیامد این مردان بزرگ که شاید خود را جوانمرد هم میپنداشتند حتی حاجی بازاریها و حتی آنهایی که جای مهر بر پیشانی داشتند و . . . هرگز یکنفر ندیدم به کارگر حمام بگوید که نوبت من یا بچه ایی مثل من میباشد و نه او که بر عکس با وقاحت نوبت مارا هم صاحب میشدند و اگر اعتراضی هم میکردی با دلاک حمام همراه شده چند تا لیچار هم بار میکردند . در همین جنگ و جدلها و اکراه در رفتن به حمام روزی در خانه عمو جاننم میهمان بودم او در واقع خان عمو بود ,همینطور که ازحال و احوالم و از درس و مشقم میپرسید بی مقدمه از من پرسید که آیا حمام معزی میروم یا حمام دیگری گوشهایم سیخ شد, چطور عمو جان, بله آنجا میروم از من پرسید حتما قاسم آقا را میشناسی, از این ببعد رفتی سلام مرا برسان و بگو برادر زاده منی و ادامه داد من آنجا را از قاسم آقا خریدم ولی گفتم خودش و دار و دسته اش بمانند و اداره کنند . این عمو جان از این کارها زیاد میکرد اصلا شغلش بود تا جایی زمانی هم سینمایی و گرمابه ایی در یوسف آباد را خریده بود. از خوشحالی داشتم بال در میاوردم دلم میخواست هر چه زودتر بروم حمام معزی و حالی از سید و بقیه بگیرم . خانه که آمدم موضوع را به مادر بزرگ نگفتم فردایش گفتم بغچه مرا ببندد میخواهم حمام بروم پونزده زار هم برای اطمینان از او گرفتم که قیمت کیسه و آب و صابون بود که در اوایل دوازده زار بود که گرانش کرده بودند . در راه حمام دو دل بودم تا رسیدم بگویم برادرزاده صاحب حمام هستم یا اینکه بیرون آمدم که به آنجا رسیدم تا سید را دیدم طاقت نیاورده بعد از سلام بی وقفه رو به او کرده پرسیدم حمام را فروختند ؟ او جواب سر بالایی داد که یعنی بمن ربطی ندارد با دیدن این عکس العملش داشتم به سید میگفتم که دیگر اینجا مال عموی من است که قاسم آقا گویی صدای مرا شنیده بود فوری وارد رختکن شد ونام عمویم را پرسید که احساس کردم عمو سفارش مرا کرده بود قاسم آقا انتظار مرا میکشیده است, او رو به سید نموده گفت لنگ تازه ایی بدهد که گفتم خودم دارم (از سالهای آخر دهه چهل حمامی ها حق نداشتن برای رعایت بهداشت به مشتریان لنگ و خشک بدهند)وارد حمام که شدم بسمت دوش رفتم دیدم سید شتابان داخل شد و در گوش دلاکی که همیشه مرا معطل میکرد چیزی گفت خلاصه آنروز کمتر از نیم ساعت کل حمام من طول نکشید و بیرون که آمدم سید با شیشه کانادادرایی سراغم آمد و برای اولین بار مشت و مال نرمی هم داد موقع خداحافظی قاسم آقا با زبان چرب و نرمی که به عمو سلام برسانم بدرقه ام نمود. وقتی که بیرون آمدم دلم به اندازه تمام آن سالها خنک شده بود .
پینوشت:
لازم است که بگویم تبیعضها و حق کشی ها در مدرسه و مسجد و تکیه . . . هم بنوعی جلوه گر میشدند اما در مقابل از جاهایی که بدور از این خصیصه بودند میتوانم از استادیوم و میخانه نام ببرم که اگر عمری بود و مناسبتی حتما خواهم نوشت .

۱۵ نظر:

نگاهی نو گفت...

che jaleb bod in dastan
man ham yadam miyad moghei ke
danshjo bodam va majbor bodim chand bari bekhatere inke manzele saheb khoneh hamomeshon kharab shodeh bod va az hamomhaye nomrehei estefadeh konim
yeki az jahaye bod ke fogholadeh badam miamad

سپیده گفت...

سلام
ما هم آخر داستان دلمان خنک شد ....کاش همه جا پارتی داشتیم....
مگه در مسجد هم حق کشی می شد/چگونه؟
منتظر ادامه خاطراتتون هستیم

گوش قرمز گفت...

چقدر این خاطرات شیرين و زیبا بودند

به نظر من که این خاطرات را کتاب کنید

سجاد گفت...

دل منم خنک شد:))
ایوالله حسین جون حتما از استودیوم و میخونه هم برای ما بنویس@};-

دیوونه گفت...

درسته.همه چیز از کودکی توی ذهن ما نقش میبنده.یعنی آینده ی ما آینه ی کودکی مونه

دیوونه گفت...

با مطلب " اولین روز آرامش " بروزم .

میکی گفت...

دوران کودکی دورانه خاطرات بیادماندنی و ماندگاره که تا اخر عمر در قلب و فکر ادمی نقش میبنده... چه خوبه که همش خاطرهای خوب باشه ...

زیتون گفت...

چه داستان جالب و جذابی.عین فیلم بود.(اولش فکر کردم مامانت تورو با خودش میبره حموم زنونه و می خوای خاطرات اونجا رو بگی که همون بهتر نرفتی و آبروی ما نسوان حفظ شد)
آخر داستان من هم عین تو دلم خنک شد. پارتی بازی بعضی اوقات خوبه(یعنی همیشه برای ما خوبه و برای دیگران بد:) )

رهگذر گفت...

سلام حسين عزيزم
زيبا بود
آره من هم اينو حس كردم
ظلم و تبعيض در مسجد و مردانگي در ميخانه
من هم عرق خور مرد زياد ديدم ولي ملاي مرد
.
.
.
راستشو بخواي نديدم

محمد درويش گفت...

درود بر حسين عزيز ...
چيزي كه از دوران حمام هاي عمومي هنوز يادم مانده، بوي منحصر به فرد و فضاي نمدار آن حمام هاست ... يادشان به خير
و البته آن روزها از اميريه توچال به چه راحتي پيدا بود! نبود؟

پگاه گفت...

حسين عزيزم من هم دلم خنك شد.زيبا بود.مرسي.

بادسوار گفت...

سلام دوست عزيز
مرسي از اظهار لطفت
والله چي بگم... من در كنار اين بنده هاي خوب خدا خيلي چيزها ياد گرفتم و در عين حال گاهي هم خييييييييلي خسته كننده مي‌شه. دقيقا مثل وقتي كه تو با يه بچه طرفي.. سگ و گربه هر دو شب بيدار هستن و گاهي واقعا شلوغ مي‌كنن... هم نمي‌ذارن ما بخوابيم هم نگران همسايه‌ها ميشيم... اما رويهم رفته من حاضر نيستم به زندگي بدون اونها برگردم و زندگي در كنار اين موجودات قشنگ رو ترجيح مي‌دم.
بازم از نظر لطف شما خيلي خيلي مممنونم

سجاد گفت...

@};-

ناشناس گفت...

حسین جان
با دیدن عکس " حمام فرشته " حالم بسیار دگرگون شد ... به یکباره یاد بازارچه - مسجد قندی - فروشگاه جواد یساری - خیابان بلورسازی - سقاخونه - هواییم کرد تا این روزها سری به امیریه مهربون بزنم .
جات را خالی می کنم - بچه مخل .

مرجانک گفت...

کامنت بالا مربوط به من میشه - نمیدونم چرا " ناشناس قید شد ...!!!؟