۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

نفرین به 12 . . .

حال که تعطیلات مدرسه ایی عید به نیمه رسیده است یاد دوران دبستانی خودم میفتم و عیدهایش , همان عیدهایی که از کوچک و بزرگ همه شاد بودیم و صدای قهقهه خنده هایمان با آواز پرندگان کوچک نغمه خوان شهر آسمان آبی بهاری آن را پر میکرد. همان زمانهایی که از این ساختمان های سر بفلک کشیده بیقواره و بی ریخت وجود نداشتندو همان آسمان آبی شهر چنان صاف و پاک بود که بقول دوست عزیزم عمو درویش از امیریه ما میشد برفهای سر قله کوه های شمیران را دید. آری در همین نیمه تعطیلات که دیگر بازار عید دیدنی و عیدی دادن ها از رواج میفتاد و کسبه و کارمندان به سر کار خود باز میگشتند ما بچه مدرسه ایی ها برایمان فرصتی بود که کفش و لباس عید را درگنجه ها گذاشته و لباسهای معمولی خود را پوشیده و بزنیم بیرون. باری ما پسرها که شیر بودیم و شمشیر دم را غنیمت شمرده هم عیدی هایی را که گرفته بودیم نفله میکردیم و هم به بازی های خود در کوچه پسکوچه ها که در سراسر سال جریان داشت ادامه میدادیم و همین باعث میشد تکالیف خود را که معلم بی انصاف تا آنجا که میتوانست بارمان کرده بود را از یاد ببیرم و یا اینکه پشت گوش بیاندازیم . خوش بحال دختر محله همانهایی که موش بودند و مثل خرگوش بودند و درسخوان و باعقل بودند هم عیدی هایشان دست نخورده میماند و هم مشقهایشان تمام شده بود ,ولی بازی ما ادامه داشت که 12 فروردین میرسید و دیگر وقت تنگ میشد و کوچه هم از ما خالی میشد و هر کدام از ما حتی بچه محل های خالی بند همکلاسی ما که همیشه در اولین انشای سال تازه که تعطیلات عید را چکار کردید به مسافرتهای نا رفته میرفتند ,همه ما خزیده در اتاقی از خانه خود با چهره ایی عبوس با دلهره ایی در دل تند تند به سیاه کردن دفاتر خود میپرداختیم و بدون استثنا هر کدام ازما از همان جایی که بودیم غرولند کنان به معلم نامرد بی انصاف ناسزایی میدادیم و به این روز 12 فروردین که خانه نشین شده بودیم که ادامه اش خراب شدن فردایمان که سیزده مان بود لعنتی نثارش میکردیم. صدای مادر بزرگ بلند میشد و بمن اعتراض میکرد معلم بیچاره چکار کنه چرا به روز زیبای خدا بد وبیراه میگی و نفرین میکنی؟ من به او میگفتم منکه تنها نیستم همه بچه های محل فحشش میدهند که فردایمان را هم خراب کرده است . مادر بزرگ میگفت اگر همگیتان وظیفه خودتان را میدانستید و تکلیفتان را بموقع انجام میدادید به این حال و روز نمی افتادید, بعد پیر زن مهربان استکان چایی جلویم میگذاشت و میگفت اینو بخور و بعدش شیطان را لعنت کن و یاد بگیر که سال دیگه این اشتباه را نکنی . اما من و بچه ها سال دیگر و سال دیگرش یاد که نگرفتیم هیچ ,همان اشتباه را تکرار و تکرار کردیم و به معلم هایمان و 12 فروردینهایمان هم ناسزاها نثار نمودیم . و حال بعد از چهار دهه از آن زمان میگذرد و من با اینکه دیگر شاگرد دبستانی نیستم باز به معلم ها و 12 فروردینها نفرین میکنم اما افسوس که مادر بزرگ نیست و چایی تازه دمش ,که بخورم و بقول او لعنتی به شیطان بکنم و یاد بگیرم که با دوستانم بار دیگر اشتباه نکنیم .

۷ نظر:

گوش قرمز گفت...

سلام بر امیریه گرامی

ما بچه که بودیم به پسرایی که می گفتن پسرا شیرن مث شمشیرن دخترا پنیرن دست بزنی می میرن !! مهلت می دادیم که یا برعکس این چیزی رو که گفتن بگن یا کتک بخورن !!

دخترای کوچه ما خیلی بزن بهادر بودن !!

ما رو یاد بچگی هامون انداختید امیریه گرامی

بی تا گفت...

محکم بشین دلم ، این دور آخره ...
سرک کشیدم به کوچه. باران می آمد. بهار من یک جایی جا مانده بود

شکست عهد من و گفت:هرچه بود گذشت
به گریه گفتمش:آری , ولی چه زود گذشت
بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید
بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت
شبی به عمر گرم خوش گذشت ,آن شب بود
که در کنار تو با نغمه و سرود گذشت
چه خاطرات خوشی در دلم به جای گذاشت
شبی که با تو مرا در کنار رود گذشت
گشود بس گره آن شب , ز کار بسته ما
صبا , چو از بر آن زلف مشگ سود گذشت
غمین مباش و میندیش از این سفر که تو را
اگر چه بر دل نازک غمی فزوده گذشت
این سروده هم از طرف من به آنکه شما منتظرش هستید به امیریه کوچه سعادت . سال نو مبارک از سفر برگشتم با خبر های خوش
امیدوارم دلتنگی و غربت بزودی از شما خداحافظی نمایید
بسیار خشنودم که امسال به دلم برات شده شما را در ایران خواهم دید نمیدونم چرا همش به این فکرم
و مراغه را هم بعداز سالها دیدم و در ایستگاه مراغه بشدت گریه کردم برای پدر وبرای دل کوچک خودم .....
یادتان باشد مشق هایتان را برای 12 فروردین نگذرید همشهری هم محله ای ودوست گرامی

فاطمه.م گفت...

اول سپاسگزارم که مهمان خانه جدید و حرف هایم از قدیم شدید و بعد تبریک بهار وامید سالی بی بغض برای مردمان سبزمان

برام جالب بود شما نیز از کودکی ها نوشته اید ، نمی دانم نسل من باید یقه سنت یا فرهنگ یا سیاست یا چه و که را بگیرند تا انتقام سالهای زندگیشان را بستانند ، نه قصد انتقام ندارم و خیلی سعی کردم آنچه که به یاد می آورم فقط سیاهی نباشه اما بعد که نوشتم جز سیاهیه قلم انگار چیز دیگری خود نمایی نکرد. گله ای ندارم از زندگیم چون هیچوقت تن به اجبارها نداده ام و برای حرف هایم مبارزی تمام عیار بوده ام و زندگیم را به همین معنا داده ام، شاید تنها دلیل یاد آوری این حرف ها هراسی است که مدتیست بر جانم افتاده و این نه هراس از سیاستمداران و قانونگذاران که هراس از خودم است ،هراس از هم نسلانم ، از جامعه و از مردمانم

پگاه گفت...

بهار نو مبارك آقاي اميريه عزيز.

سجاد گفت...

حسین عزیز با درود. دیشب مطلب زیبای شما را خواندم. بسیار زیبا بود، لذت بردم.
حسین عزیز نوشته قبلی من چه ایرادی داشت؟ که شما در آخرین کامنت خودتان آن صحبت را نمودید؟ در انتظار پاسخ شما هستم. مرسی.

ماهی گفت...

چقدر دلم برای همان ناسزاهایی که نثار معلم ها می کردیم تنگ شده، برای همان دخترا موشن مثل خرگوشن!
ممنون برای زنده کردن همه ی این خاطرات...

nikaban گفت...

سلام
من که دختر بودم.. خیلی هم بازیگوش نبودم.. ولی همیشه روز 12برام نحس بود!!! اخه فرداش13 و روز بعدترش14 و مدرسه و... خلاصه دیگه!!!
البته الان که از همین امروز غمم گرفته برای روز 14و شروع سال جدید کاری و...!!!!چه میشه کرد از بس که کارم رو دوست دارم!!!!!!!!!!!!!!

امروز با کلی ذوق با یه راه جدید!!! وارد وبلاگ شما شدم که عکس پسر عزیز شما رو ببینم ولی باز هم عکس ش باز نشد!!! نمیدونم چرا؟؟؟

در مورد عکس طلا... باعث افتخار هر 3نفری ماست که عکس رو در اختیار شما و وبلاگ تون قرار بدیم