۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

بیمارستان رازی . . .

8 مارس روز جهانی زن :

برتمام زنان و مردان برابری خواه بویژه هم میهنان عزیز گرامی باد .


روز زن هم از روزهاییست که برای من و هم نسلهایم هر ساله با آه و حسرت همراه میباشد زیراکه ما ها شاهدان دو دوره میباشیم روزگارانی که قوانین حامی زنان و خانواده و همواره در حال تکامل بودند ولی متاسفانه بر جامعه فرهنگ زن ستیز مرد سالار حاکم بود و محتجرین و واپسگران مانع پیشرفت و جا افتادن آن قوانین و حال میبینیم که جامعه و نسل تازه و مترقی حامی زن و خانواده و حقوقش میباشند اما قوانین ضد زن و ارزشهایش . . . که هر روز هم قانون تازه ایی به این قوانین برای بیشتر پایمال نمودن حقوق این شهروندان عزیز توسط همان اشخاص مانعگر وضع میگردند.البته امروزه میبینیم که سالهاست همانگونه که ارزش ارزشها به تباهی کشیده شدند خیلی چیزها هم عوض شده و یا مصرفشان جابجا شده که بعنوان مثالی ساده میتوان به خنده و گریه اشاره کرد که هردوی اینها را در همان دوران خوشگذشته نیز داشتیم با این تفاوت که در آنروزگاران آسوده خیالی , اشکها و گریه هایمان برای مرده هامان و عزیزان از دست رفته مان بود ولی حالا برای زنده هایمان گریه میکنیم برای در بند بودنشان زندگی فلاکت بارشان و هجران و دوریشان و . . . و لبخند مان همراه سوگ وماتم بدرقه عزیزی از دست رفته که میگوییم راحت شد , میشود.
باری حال که مطلبم مصادف شده با روز زن یاد داستانی افتادم که یکی دو هفته پیش به ذهنم خطور کرد و مرا برد به سالهای خیلی دور که چند بار دور خیز کردم بنویسمش هر بار دچار تردید شده و از آن گذشتم تا اینکه امروز دیدم با مقدمه بالا بخش اولش همخوانی دارد و تعریفش هم خالی از لطف نیست. در اوایل دهه چهل که فکر کنم 43 ,دو سالی بود که با مادر بزرگ زندگی میکردم و تمام این مدت را همراه او در روضه های هفتگی و ماهانه و غیره بودم که بطوری که چهره آشنایی برای دوستان مادر بزرگ و حتی برخی از روضه خوانها شده بودم که راجع به آن مجالس نوشتن خود حکایتهایی میباشند که به تنهایی باید به آنها پرداخت . شاید تعریف و تمجید دوستان روضه مادربزرگ که با ماشااله گفتن که بزرگ شده ام وبرای خود آقایی که این بر من مشتبه شدو یا بچه مدرسه ایی شدن و کلاس اولی بودن موجب شدند تا از مادر بزرگ بخواهم اجازه بدهد با بچه های کوچه که بعضی هم دبستانی هایم بودند بازی کنم که با اصرار های من تسلیم شد . ما در آن سال کوچه قوام دفتر که جنب حمام فرشته و روبروی کوچه زاهدی بود و شیب تندی داشت مینشستیم که ادامه کوچه که با خمی به چپ ادامه پیدا میکرد از جلوی دیرستان علم و هنر که بعدها جاویدان شد و به صبای جنوبی اسباب کشی کرد میگذشت و میرسید به کوچه ورزشگاه که آنهم مانند کوچه ما از شاهپور شروع و چهارسوق را قطع کرده و به بلورسازی میرسید.روزی با بچه ها بازی میکردیم که از سر کوچه خانمی بی چادر وارد شد که لنگان راه میامد این وروجکها با گفتن مهین شله و شاید چیز دیگری هم گفتند که بیاد نمیاورم هرهر و کرکر کنان متواری شدند و علی ماند و حوضش که خانمه با چهرهایی اخم کرده نگاهی به من انداخت و از همان خم کوچه که به مهدی موش هم راه داشت پیچید و رفت . بچه ها برگشته هنوز ریسه میرفتند و به بازی ادامه دادیم . عصر آنروز با مادرم خانه مادرم رفتیم هنوز جابجا نشده بودیم که مادر گله کرد و ماجرای آمدن مهین خانم را و شکایتش را توضیح داد مادر بزرگ سرزنش کنان گفت آفرین فقط همینمان مانده بود. بالاخره قال قضیه ختم شد بشرطی که اگر با مهین خانم برخوردم معذرت بخواهم هرچه گفتم بابا من تماشاچی بودم و تقصیری ندارم ,مادر بزرگ میگفت مرغ یک پا دارد و بس .چند وقتی از آن داستان گذشت و خوشبختانه برخوردی با آن خانم پیش نیامد تا من پوزش بخواهم تا اینکه روزی در دبستان مولوی که درس میخواندم زنگ تفریح آقا بزرگی یکی از همشاگردیها یم که هیکل درشتی داشت با یکی دیگر از بچه ها دعوایشان شد که تنه آقا بزرگی بمن خورد و نقش زمین شدم و سرم شکست با همهمه بچه ها آقا جندقی فراش مدرسه از بوفه بیرون آمده مرا چون کاهی از زمین بلند کرده و راه افتاد . من هم سعی میکردم اشکم را قورت بدم و هم از طرفی از دیدن خونی که میریخت شوکه شده بودم تا بالاخره به بیمارستان رازی که تقریبا روبروی کوچه خودمان بود رسیدیم و آنجا مارا به اتاقی بردند که بعد از چند دقیقه ایی درب اتاق باز شد مهین خانم با لباس پرستاری گویی در حیاط بیمارستان ما را دیده بود با آقایی که فکر کنم پزشکیاری بود وارد شدند و شروع به پاک کردن خونها و تراشیدن محل زخم شد و حتی بخیه را هم خودش زد و من چنان بهت زده بودم و احساس شرم میکردم که متوجه درد و آمپول و سوزن . . . نشدم تنها چیزی که احساس میکردم رفتار مادرانه و مهربان او بود که هنوز بیاد میاورم که هرچه او صورت مرا نوازش میکرد نگاهداری بغضم سخت تر میشد و دوست داشتم که هر چه زودتر از آنجا بروم . موقع رفتن روزی را مهین خانم برای مراجعه مجدد گفت و ما دوباره بسمت مدرسه راهی شدیم. روز تایین شده هم درست با شیفت او بود که آنروز هم با حال و هوای ویژه خودش گذشت . از آن زمان فهمیدم که چرا او هر روز کوچه ما میگذرد که بخاطر میانبر بودن راه بود و دلیل دیگرش را سالها بعد متوجه شدم . بعد از سرشکستگی مضاعفم تا مدتها مهین خانم را چه در کوچه خودمان یا مادرم از دور که میدیدم برای اینکه با او روبرو نگردم حب جیم را خورده و میگریختم اگر هم زمانی غافلگیر میشدم سلام بلند بالایی میدادم تا اینکه به او عادت کرده و حال وقتی میدیدم سعی میکردم خودم را به او برسانم و عرض ادب بکنم. مهین خانم سرپرستار یا نرس بیمارستان بود که بعدها فهمیدم که عروس حسین چاخان اینها میباشد که از همسرش جدا شده و گویی دختری هم داشت که به او نداده بودند. او همیشه مرتب و آرایش کرده و شیک پوش بود و لباسهای مد روز میپوشید و شاید از نادر زنان محل بود که وقتی دامن مینی مد شد, میپوشید که هنوز به اعتماد به نفس او که پای آسیب دیده اش مانعش نمیشد را تمجید میکنم . بعدها که بزرگتر و بزرگتر شدم با صفحه هایی که مردم بیکار پشت سر او میگذاشتند آشنا شدم ,همینطور با رفتار عده ایی از آهالی محل که مردانی از ترس همسرانشان برخلاف میل باطنی از برخورد با او و حتی دادن سلامی چشم میپوشیدند و همینطور زنانی که خیلی دوست داشتند ارتباطی با او داشته باشند از ترس شوهرانشان عطایش را به لقایش میبخشیدند. چند سالی گذشت من و مادر بزرگ از کوچه قوام دفتر به کوچه دیگری اسباب کشی کردیم که خانه ما در بن بستی قرار داشت که سه خانه آنجا بود که از بد گویی ها و برچسب زدنها فهمیدم ,که خانه سومی خانه مهین خانم میباشد که طوری این خانه ساخته شده بود که تنها میشد از پشت بام حیاطش را دید که ما خانه مان شیروانی بود و ناممکن ولی هنوز هم نمیدانم آنچه همسایه ها بیان میکردند چگونه توانسته بودند ببینند و تازه مگر نه اینکه چهار دیواری اختیاری پارتی دادن و یا لباس نازک پوشیدن در خانه حود چه ربطی به دیگران دارد و خیلی حرفهای مفت دیگر که بر میگشت به بخالتها و ترس و واهمه ها و غیره که در این کشمکشها من شاد بودم که به او نزدیک شده ایم و میتوانم با سلام دادن هایم از گناهی که مرتکب نشده بودم بکاهم که گاهی همین عرض ادب من هم با چشم غره همسایه ها مواجه میشد .خلاصه آنقدر زندگی را به این زن دشوار نمودند که بنده خدا خانه را فروخت و رفت که تنها یکی دوباری که برای دیدن دخترش آمده بود دیدم او حتی محل کارش را هم تغییر داده بود . البته من به اختصاراز آن فرشته سپید پوش نوشتم که هم یادی کرده باشم و هم از آن گناهم نیز کاسته شود . امیدوارم هر جا که باشد در این روز زن که او و اسلافش تابو شکنان بودند سلامت و آسوده باشد.
پینوشت:
امروز صبح در لیست وبلاگهای من چشمم به تیترنوشته وبلاگ دارالمجانین به مدیریت دوست عزیزم بهلول تحت این عنوان: مدرسه ما و وبلاگ امیریه , که خیلی خوشحال شدم نه بخاطر اینکه تعریفی از من شده است بلکه میبینم به هدفی که از راه اندازی امیریه داشتم دارم میرسم اینرا در کامنتهای بچه های امیریه بارها دیده ام و همین هم باعث گردیده رو پا بمانم .
وقتی وبلاگ امیریه را می بینم و آن نوشتارهایی که مرا اگر نگویم به بیش از نیم قرن پیش اما به سالهایی بسیار دور پیوند می دهد , خاطراتی برایم زنده می شود که بلافاصله حسرت آن را خورده و آرزو می کنم که ای کاش من بودم و خانه باغ پدربزرگ و امیریه و منیریه و......تمام نقاطی که برای هر نقطه اش خاطره و یادی است که در کمال تاسف دیگر به چشم نمی آیند . تنها یکبار به هنگام عبور , دبیرستان رهنما را دیدم و بی اختیار قطره اشکی ریخته شد . آنهم توسط فردی سنگدل چون من ! ادامه . . .

۸ نظر:

سجاد گفت...

داستان غم انگیزی بود. احتمالا همسر این خانم از ایشون خسته شده بوده و طبق قوانین شرع به راحتی از ایشون جدا شده.

بی تا گفت...

سلام مرا از تهران عید زده بپذیر ای هم محله ای گرامی حرف دل مارا بهلول زد دیگه چیزی برای من نموده بسیار گرفتارم برای مسافرتهای که در پیش رو دارم ولی این دلیلی نمیشه تا از وبلاگهایی که دوست دارم غافل بشم حتی اگر از خوابم بزنم در ضمن قضاوت مردم برای حرفها بنظرم بی ارزشترین هست
او که باید بداند و قضاوت نماید بسیار متواضع تر از بندگانش میباشد

سپیده گفت...

سلام حسین آقا
ممنونم بابت تبریکتون....کاش همه مردان مثل شما فکر می کردند.....
چه خاطره زیبایی بود....زیادند از این مهین ها در سرزمین ما هنوز....

دیوونه گفت...

منم این روز رو به همه زنان ایرونی تبریک میگم

نیکابان گفت...

من از نسلی بین شما و نسل امروز هستم-تفکرات و خاطرات شما برای من جذابیت داره.. شاید روحیه م به نسل شما نزدیک تر باشه...
به اون فرشته سفیدپوش احترام میزارم..

من روزی رو جشن خواهم گرفت که به عنوان یه زن بتونم از حقوق م به درستی دفاع کنم..

از نظر شماخیلی خوشحال شدم.. آخه جوونای امروز کمتر با نصرت رحمانی اشنا هستن

گوش قرمز گفت...

طبق معمول زیبا و خواندنی

تمام صحنه هایی که شرح دادید مثل فیلم از جلوی چشم من گذشت !

nafiseh گفت...

schade fuer diese geschichte!

زهرا گفت...

چقدر توصيف هاتون ظريف و دقيقه. داستان كاملا تو ذهن آدم ساخته ميشه. داستان جالبي بود. ما كه هر چه اين روز منتظر مانديم هيچ كس به ما تبريك نگفت. يعني ماجرا اينجور بود كه قرار گذاشتيم چيزي نگيم و ببينيم كدام يكي از استاد ها مون كه مي بينيم تبريك ميگه ولي دريغ از يك نفر!!