۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

آقای مهاجر . . .

* نوشته شده در شنبه ۲۲ نوامبر ۲۰۰۸

از مغازه هایی که خیابانک ما داشت ومن برخی از آنها را بیشتردوست داشتم و دارم یکی از آنان هم دکان و هم صاحبش آقای مهاجر بود قبل از پرداختن به او و مغازه اش باید بگویم مهدی موش این خیابان فرعی وکوچک بخاطر اسمش که برازنده اش هم بود از خیلی از خیابانهای اصلی شهر معروفتر بود و آنزمانها تمامی رانندگان وسایل نقلیه عمومی وخصوصی میشناختندش و از آنجاییکه دو محله اصیل و قدیمی پایتخت را شاهپور و امیریه را به هم پیوند میدادچه ترافیک ماشینی و یا انسانی آن بیش از حد بود و شاید هم بخاطر همین بود که در هر سمت خیابان از آغاز تا انتها مغازه هایی بشکلهای نا منظم هندسی اما بطور مرتب مانند واگنهای ترن در جوار یکدیگر قرار گرفته بودند و صاحبان آنها برای تهیه قوت خود هرکدام به پیشه ایی مشغول جالب توجه اینکه نقطه آغازینش از سویه شاهپورمسجدی بود بنام خود خیابان و نقطه پایانش که امیریه بود میخانه ایی بنام کافه جلفا که میتوان گفت با محراب شروع میشد وبا میخونه تمام ویا بر عکس همانگونه دریکی از نوشته های پیشم نوشتم روی تابلو مهدیخانی بود و امروز نام شهیدی اما شاید صد سالی هست بین مردم هنوزهم مهدی موش میباشد و خوشبختانه نسل های جدید هم حفظش نموده اند .

اما آقای مهاجر که بجز او مغازه ها و کسبه های دیگری بودند که سوگلی من محسوب میشدند اما بیشتر آنها مقطعی وبودند که دلیلش هم سن وسال و رشد من بود و آنهایی که الان میدانم دیگر وجود خارجی ندارند اما هنوزهم در ذهن و روح من محبوبند متل صفحه فروشی شرفشاهی که صدای ترانه های روز آنروزگاران به از امروز که از بلندگوی مغازه اش در فضای خیابان پخش میشد و روح محله را تغذیه میکرد و گاهی گیر کردن سوزن روی صفحه و تکرار و تکرار قسمتی از ترانه و یا اشتباه در دور گرام که منجر به تغییر صدای خواننده میشد دستاویزی میشد برای خنده و مزاح ما و یا پیر مرد پینه دوزی که جلوی دکان او بر حسب عادتی که داشت مرا هم مانند مشتریان مردش حضرت آقا مینامید و اوایل کیف میکردم و احساس بزرگی و بعد ها دیگر عادت کرده بودم که با هر رجوعی و یا سلامی آن واژه را بشنوم تا جا ییکه ورق برگشت و مملکت هم صاحب حضرت و هم آقا شده بود و تا زمانیکه بیرون بزنم باز حضرت آقایم میخواند و دیگری حصیر باف کلیمی بود تا زمانیکه پرده کرکره ها به بازار نیامده بود بازار پر رونقی داشت وتابسانها من به اتفاق همسن وسالهایم مشتری گزن یا چوب حصیر دومتری بلند تر از قد خودمان او بودیم برای ساختن بادبادکهای کاغذی .
برگردیم به آقای مهاجر و بقیه هم بماند برای نوشته های بعدی او و مغازه اش تافته جدا بافته بودند که شکل و شمایلشان هم با بقیه فرق میکرد مغازه دو دهنه او که از منزل قدیمی وی جداشده بود کرکره آهنی نداشت مانند دکانهای قدیم در چوبی با پنجره هایی که شبها با در های کوچک آنها را میبست یکی از مغازه ها که هنوز خودش صاحب آن بود همیشه بسته بود و انبار اجناسش بود از ویترین هم خبری نبود پیشخوانی که کل عرض مغاره را اشغال کرده بود و جعبه آینه های روی آن محل نمایش برخی از کالاهایش مغازه همیشه تمیز بود و مرتب و به اندازه مناسب کالا داشت و اصلا شلوغ نبود خود مغازه آمیخته ایی از چند شغل بود در وحله اول عطاری اما آقای مهاجرتنها علوفه را میفروخت تجویز نمیکرد همه را داشت از شیرخشت ,پرسیاوشان و ترنجبین و . . و اگر هم نداشت تهیه میکرد داروهایی شیمیایی مثل اپتالیدون آکسار, کاشه کالمین تا قرص سفر و مسهل و. . تا پماد ولی و ویکس و روغن سیاه غیره و ذالک قندو چایی هم داشت از انواع لامپها تا سیم برق از نخ پرک و کوک, بند انداختن و لحاف دوزی همینطور لوازم تحریر و شامپو وصابون کارخانه ایی تا دست ساز مثل برگردون وزیتون و غیره و سیگار. از عجایب آن مغازه خلوت هر چه که نیاز داشتیم آنجا یافت میشد تقریبا فروشگاه بهداشتی یا دراگ استور اولیه اولا تمامی اجناس بهترین نوع خود در بازار آن زمان بودند قند او کله بود فریمان یا شازند که بتوان هدیه برد و سیگار وینستونش چهار خط بود یا دو باندروله و نحوه بسته بندیش منحصر بفرد در کاغذ میپیچید با دقت و حوصله ووسواس با نخ کوک محکم می بست پاکت هایش هم فرق داشتند اما متاسفانه اهالی بجز عده معدودی رابطه ایی با او نداشتند و زنها و بچه ها اگرمجبور نمیشدند از او خرید نمیکردند این مرد بزرگ شدیدا مومن بمفهوم واقعی کلمه بود قدی بلند داشت با موهای کم فر کوتاه فلفل نمکی با ته ریش کوتاه بر اثر پیری دو کیسه پوستی زیر چشمانش و جای مهر نماز کم رنگی بر پیشانی ودیگر با خنده نیز قهر بود بندرت خنده اش را دیده بودم همینطور مسجد رفتنش را که اگر هم میرفت تنها در مراسم ترحیم حظور پیدا میکرد بنده خدا دور از جونش قیافه موتلفه ها را داشت به زنهای بی حجاب و یا کم حجاب بد نگاه میکرد و جوانهایی که مزاحم دختران میشدند بجز کسبه و مشتریانش کسی بااو سلام و علیکی نداشت بینوا چون روزها مشتری کم داشت یا نداشت مرتب خیابان را نگاه میکرد در انتظار خریداری که مردم حرف در آورده بودند که مواظب رفت و آمد مردم و اینکه کی با کی رابطه ایی و . . او دیر تر از همه مغازه اش را باز میکرد بخاطر نزدیکی خانه دیرتر از همه میبست که خود نعمتی بود اما مردم بی انصاف آنراهم به حساب کنجکاوی میگذاشتند اما تا در بی برفی شیشه لامپا یا گردسوز کسی میشکست یا لامپ و فیوزش میسوخت و فوریتهای دیگر ی پیش میامد همان بد گویان امیدشان این بود آقای مهاجر باز است .
از بدو ورودم به مهدی موش که مادر بزرگم مشتری گل گاوزبان و حنا و. . اوبود مهر این مرد عبوس در دلم نشست و شاید تنها بچه ایی بودم سلامش میکردم بعضی مواقع پسرش آقا مهدی از اداره میامد مغازه را اداره میکرد او که هم جوان خوش بر و رویی بود و برعکس پدرش مردمی و خنده رو که خیلی ها صبر میکردند بعد از ظهر از او خریدشان را بکنند که متاسفانه طلوع خورشید زندگیش کوتاه بود و هنوز چهل را نداشته دار فانی را وداع گفت و دخترکی از خود برای پدر یادگار گذاشت .آقای مهاجر بیشتر از پیش شکست اما غرور و شاید باور او باعث میشد به روی خود نیاورد . در همسایگی او دکان کوچک خرازی بود که دوبرادر شریک بودند یکی از آنها همیشه در مغازه بود و زحمتها بر دوش او بود و دیگری کارمند بود غروب ها با پسرش دو سه ساعتی اداره آنجا بعهده میگرفتند تا اینکه اختلاف شدیدی بین دو برادر پیش آمد و شبانه پدر و پسرسهم برادر را دادند دستش بنده خدا که تنها در آمدش از مغازه بود با مقداری کالا مانده بود گوشه خیابان که آقای مهاجر همان شبانه مغازه دربسته خودرا خالی کرد و آنرا به او داد و اورا از دغدغه خاطر که خانواده چهار نفره خودرا چگونه سیر کند رهایی بخشید که با شنیدن این داستان احترامم به او بیشتر شد و محله از این بزرگواری تکان خورد بعدها شنیدم این برادر دانشجوی ستاره دار آنزمان بوده که سمپات یاعضو جوانان حزب توده که به عکس شاه در پرده سینما جوهر پرتاب میکردند و . . و برای همین هم از شغل دولتی و هم از ادامه تحصیل محروم گشته و با شنیدن این مطلب دیگر این پیر مرد عبوس و مومن را که دست کمونیست خدانشناس را گرفته بود برای جوانمردیش دیگر علاوه بر احترام دوستش هم داشتم .
در سال پنجاه وهفت که ماشین انقلاب به حرکت در آمده بود و در محله صف کشی ها آغاز شده بود و عده ایی دکانهای خودرا به پوستر رهبر انقلاب مزین کرده بودند و عده ایی همسو با بازاریان مغازه ها ی خود را میبستند و گروهی دیگر شبها در ماه دنبال عکس گمشده خود میگشتند آقای مهاجر باز در مغازه ساده و بدون پوستر خود به خیابان مینگریست و منتظر ورود خریداری بود گویی در خیابان خبری نیست و او صدای شعارها را نمیشنود انقلاب هم بثمر رسید و مستاجر او که باور کرده بود وضع دگرگون شده فیلش یاد هندوستان کرده بود عقده های سالیانش گشوده شده بود ند در کنار کیهان و اطلاعات که سالها با گیره رخت به ریسمانی آویزان میکرد حال روزنامه مردم را هم افزوده بود وسنگ حکومت تازه را به سینه میزد او هم مثل من و خیلی های دیگر فکر میکردیم حال آقای مهاجر این مرد با خدا و مومن در حکومت الهی گل از گلش بشکفد و با دمب خود گردو بشکند که او خونسرد تر از این حرفها بود من فکر میکردم باز مانند مرگ پسرش اینبار ایمان و باورش مانع یروز شادی اویند تا اینکه اردیبهشت پنجاه و هشت رسید که ایکاش هرگز نمیرسید چهار ماه بعد از انقلاب مادر چون آقا مهدی با چهل وچهار سال مارا ترک کرد وآخرین بار آفامهاجر را در مسجد در ختم دیدم و بعد از آن بود رابطه دیگری ونزدیکتری باهم پیدا کردیم و روزی که بمن گفت حسین آقا اینها قوم شرک هستند راستش ترسیدم چون بازار لو دادنها رایج شده بود اما با گذشت ایام و برخورد بیشتر دیدم اشتباه کرده ام این مرد وارسته آنزمانهایی که من اورا در مسجد و حسینیه ندیده بودم او از خیلی چیزها خبر داشته که متاسفانه ما نداشتیم اما درس بزرگ این بود که آدمها را از چهره ظاهری نه میتوانشناخت و نه میتوان درباره شان قضاوت کرد زمانی که بیرون آمدم او در قید حیات بود با علم به اینکه میدانم دیگر نمیتواند باشد باز دلم بسختی اجازه میدهد اورا میرا کنم و روانشادش بخوانم تا هستم یادش پیوسته برایم زنده خواهد بود.
عبادت بجز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجّاده و دلق نیست
تو بر تخت سلطانی خویش باش
به اخلاق پاکیزه، درویش باش


* نوشته ایی دیگر از آرشیو امیریه برای دوستان تازه .

۴ نظر:

سجاد گفت...

با خوندن این پست یاد چند وقت پیش افتادم که به خودم و دیگرانی که میشناسمشون فکر میکردم. ناگهان یاد فیلمی افتادم که حس میکردم مثل نقش اول اون هستم. متاسفانه نامش رو فراموش کرده بودم. من در زمان جنگ بچه بودم. این فیلم از صدا و سیمای استان ما پخش میشد. هر چه جستجو کردم توی اینترنت، نامش رو پیدا نکردم(میخواستم پوسترش رو برای دل خودم و برای اینکه ببینم کسی متوجه چیزی میشه یا نه، بعنوان یک پست بگذارم توی تارنگارم! آخه اتفاق آخر فیلم خیلی جالب هست. و من اون رو تشبیه مینمایم به حال و آینده. اینم بگم که این فیلم پوستر آنچنانی نداره). با حالی گرفته شده اومدم نشستم پای صحبتهای یه شخصی که ناگهان دیدم اون شخص بین صحبتهاش، برای مثال، به صحنه ای از اون فیلم اشاره نمود و نامش رو برد. من از خوشحالی و تعجب زیاد زدم زیر خنده! پدرم که از صحبتهای اون شخص ظاهرا خوشش نمیآید با تعجب سرش رو از توی روزنامه بیرون آورد و گفت چیه؟ چرا اینطور میخندی؟!! خنده عجیبی بود. یه حالت گریه هم توش بود که دیگه نمیدونم پدرم متوجه اون حالت شد یا نه. بهش گفتم آخه بابا من تازه داشتم به این فیلم فکر میکردم. شما هم نمیدونی جریان چیه. بخوام تعریف کنم طولانی میشه(البته این رو الکی بهش گفتم چون دوست نداشتم این موضوع رو واسش تعریف کنم). نمیدونی چقدر دوست داشتم نامش رو بدونم. پدرم هم متعجب شده بود. چون اون منو تا حد زیادی میشناسه و میدونه مثل خیلی از افراد حال حاضر حرف بیخودی از خودم در نمیارم. تا اتفاقی نیفته حرفش رو نمیزنم. خلاصه تا چند ساعت من خوشحال و متعجب بودم. بله آقای آقا حسین حالا شما باز ما رو یاد اون فیلم انداختی. فیلم مرد. حتما این فیلم رو دیدی! پل نیومن نقش همین مهاجر زنده یاد شما رو داره توی اون فیلم!

رهگذر گفت...

درود بر حسين آقاي عزيز
چون هميشه زيبا بود و تاثيرگذار
چه كم پيدا ميشن امثال آقاي مهاجر درين ديار
و واقعا چرا ما مردم اين سرزمين قضاوتمان در مورد اشخاص از روي صورت آنهاست و نه سيرتشان؟!!!

ژاله گفت...

سلام آقا حسین گرامی امیدوارم خوب باشی. مجددا" مدتی با باز کردن کامنت دانی شما مشکل داشتم. نزدیک نوروزه ولی هیچ احساس خاصی ندارم و دلم هم خیلی گرفته.
عکس گربه ها را از اول گذاشتم. متاسفانه یبشتر سایت های عکس چه ایرانی و چه خارجی فیلتر شده.
فقط مانده خود ما را هم بیایند فیلتر کنند.

برای گربه ها گفت...

ممنون حسین اقا.