در آغاز کلام از تمامی شما دوستان خوبم که از طرق گوناگون اظهار مهر نموده و از اندوه غربتم آنهم در روز بخصوصی کاستید با تمام وجود از یکایک شما عزیزان سپاسگذارم .
راستش مدتهاست بویژه در این روزهای اخیر با خواندن و شنیدن خبرهای ناگوار چه از خانه پدری و یا مثل همین زلزله هاییتی فقیر ترین کشور جهان خاکی گویی باید ای واقعیت این گفته ثابت شود که هرچه سنگه مال پای لنگه و خیلی چیزهای ملال انگیز و اندوهناک دیگر باعث میشوند که هرچه دور خیز میکنم تا مطلبی بنویسم نوشتنم نمیاید, بلکه بجاش بغضی گلومو میگیره که آنجاست که میخواهم فریاد بزنم این حق ما نبود و نیست . یکشنبه که روز تولدم بود نمیدانم چرا بیشتر از همیشه یاد زادگاهم افتاده بودم و یاد دوران خوش گذشته . . . و باز بیشتر از همیشه به فاصله ها و دوریها و مسببینش لعن و نفرین کردم وهمانروز بود که حساب کردم دیدم که تقریبا نیمی از عمری را که پشت سرگذاشته ام از خانه دور بوده ام و یا دورم کرده اند که لازم بذکر است که من تنها نیستم که متاسفانه بیشماریم که سرنوشتی چنین و همسان داریم که از حق اولیه خود زیستن و رشد و نمو . . . در خانه خود که موطنمان باشد محروم گشته اییم .
همین درد دلهای بالا بود که مرا واداشت که فکر کنم ببینم اولین بار که با حق کشی آشنا شدم کی و چگونه بود نمیخواهم بازی اینترنتی راه بیاندازم و دوستی را وادار کنم که بنا بر عدم میل باطنی به بازی دعوت شود که علاقه ایی ندارد بلکه میخواهم شما دوستان عزیز امیریه اگر دوست داشتید داوطلبانه از تجربه خود در اینجا بنویسید .
تا آنجا که فکرم قد میدهد و بخوبی بیاد دارم اولین بار در دکان نانوایی بود که با حق کشی آشنا شدم در صف خرید نان که نوعش فرق نمیکرد مگر در سنگکی که بیشتر از هرجایی غوغا میکرد که باعثش تبانی مثلث خمیر گیر و شاطر و دخلدار که دست بدست هم داده بودند بود . برای آگاهی شاطر بتناسب هر نانی را که در اختیار دخلدار برای فروش قرار میداد بهمان مقدار هم به میخ میزد برای کبابیها و قهوه خانه دارها و در محله ما برای علی آقا نان فروش دوره گردو مشتریهای سوگلی و مخصوصش ؛دخلدار هم قانون خودش را داشت و خریداران را در ذهن خود طبقه بندی کرده و بنوبت و علاقه شخصیش راه میانداخت که ما بچه ها نوع درجه سه بودیم که در میانمان موقعیت والدین بویژه پدر تاثیر جزیی داشت . دخل دار بصورت زیگزاک مشتری ها را راه میانداخت بعد از بارها خرید کردن که سیستم را پی میبردی و وقتی در صف بودی همه چیزها را در نظر گرفته و با حساب احتمالات که خوشحال بودی نفر بعدی تو میباشی و لبخند بر صورتت نقش میبست یکهو از پشت صف صدایی میشنیدی سلام اوستا خسته نباشی برمیگشتی میدیدی آدم بزرگ سر و مور گنده ایی که از کسبه یا حاجی بازاریهاست که از همان سوگلی های شاطر که اگر نان روی دیوار در خورش نبود نوبتت قربانی میشدو عقب میفتادی که اگر بد شانس بودی این داستان میتوانست پشت سر هم تکرار گردد. تنها خوبی نانوایی حظور بچه ها بود که احساس تنهایی نمیکردی و میدیدی تنها مظلوم این واقعه نیستی.
مورد بعدی سلمانی بود با آنکه مدل موی ما محصلین سهل و ساده بودکه با ماشین نمره دو یا چهار زده میشدو چند دقیقه ناچیزی هم وقت نمیبرد, اما در اینجا هم حکایات نانوایی بنوعی دیگر تکرار میشد . زمانی که وارد مغازه میشدی روی صندلی میشستی و مشتریها را میشمردی و خوشحال میشدی که بعد از سه نفر نوبت توست باز سلامی میشنیدی که سلمانی را خطاب قرارداده میگئید ممد آقا سرت شلوغه برم بعدا بیام که ممد آقا با اصرار برای شکار, مشتریش که شاید دیگر نیاید اورا روی صندلی خالی سر زنی جلوی آیینه مینشاند که این بقیمت غقب افتادن نوبتت میگردید بالاخره بعد از تمام دست اندازها که روی تخته ایی که برای رسدن قدت و مسلط بودن سلمانی مینشستی و او با ماشین دستی فرسوده ایی به جان سرت میفتاد که هر از چند گاهی تار مویی را چنان میکشید که اشک در چشمانت حلقه میزد و همینطور که در آیینه سرت را میددی چون خربزه ایی نیمی کچل و نیمی مودار میشنیدی تسبیح هایی که چون پرده از در آویزان بودند کنار میروند و در آیینه میدیدی مردی شکم گنده هن هن کنان ,سلام ممد جون اگر دستت بند نیست یه صفایی به صورت ما میدادی, ممد آقا ماشین را روی میز و کله نیم زده تورا رها کرده سه شماره کت حاجی را گرفته و اورا در صندلی نشانده و پیشبندی را میبندد و از روی علاالدین کتری آب را برداشته و در کاسه استیل زنگ زده ایی که خرده صابون ریخته آبجوش میریزد و با فرچه آنها را به کف در میاورد و صورت حاجی را صفا میدهد .باز پیش میامد هنوز این حاجی نرفته حاجی دیگری با بیماری مشابهی وارد میشد . مغازه سلمانی بر خلاف نانوایی بسیار تنها بودی که برای فرار از آن, بانگاه کردن به شیشه های ادکلن های زیبا و رنگارنگی که ممد آقا آنها را با عطر شاه عبدالعظیمی پر کرده بود و یا تابلوی تبلیغاتی فیت سر و کرم بلنداکس و . . . وقت جانکاه را میکشتی تا نوبتت برسد. در مغازه ممد آقا بچه های حاج آقا ها یا آقا زاده ها از امتیازات پدرانشان برخوردار بودند و نسبت به امثال من که پدرم در قید حیات نبود مزیتی داشتند یا زیاد معطل نمیشدند و یا ممد آقا آنها را نیمه کاره ول نمیکرد به سراغ مشتری دیگری برود. و اما حمام عمومی که اوج بیداگری ها بود و لی خاطره خنده دار و جالبی از آن را دارم به نوشته بعدی موکول میکنم با این اشاره که این حق کشی های ساده در آغاز حیات الفبا هایی بودند برای فرا گیری بی قانونی ها چرا که من و هر بچه ایی در آن زمانها همواره آرزو میکردیم ایکاش زودتر بزرگتر و بزرگتر بشویم و خارج از نوبت نان بگیریم و صورت صفا بدهیم و الخ . .
به یاد آن پسران نوجوان
-
*حکایت پسران سیزده ساله*
روز هشتم آبان ماه 1359 خبر رسید که پسرک سیزده ساله ای به نام *محّمد حسین
فهمیده*، نارنجک به کمر بسته و زیر تانک رفته و هم دشمان ...
۳ هفته قبل
۶ نظر:
حسین جان امیدوارم غم و غصه از وجود نازنینت برای همیشه دور بمونه
سلام گرم از تهران تا سر حد مرگ گرم نه اینکه زمستان از اون لحاظ میترسم زلزله بیاد از گرمای زیاد
حق کشی ها همیشه وجود داره خصوصا اگر حق کشی بشکل مال من باشه که دیگه واویلاست اونم از نوع عاطفی که من دیدم
دومین حق کشی اینه که آدم به دلخواه خودش نتونه زندگی کنه یعنی بصورت آزاد ازاد و همش بفکر دیگران باشه
سلام حسین آقا. حال شما؟ خوبید؟ دلم تنگ شده بود برای شما و نوشته های زیبای شما. بابت اون لینک هم خواهش میکنم. وظیفه ام بود که اطلاع رسانی کنم. هر چند که کاری از دست ما برنمیاد.
طاهره (گلی ) delamchoondaryast.persianblog.ir
سلام حسین آقا
با کمی تاخییر تولدتونو تبریک می گم....منم بچه زمستان هستم و عاشق برف...
اما از حق کشی برایتان بگویم که هنوز در سنگکی محل ما وجود داره....مخصوصا برای زنها...یعنی چند مرد را راه می اندازند و بعد یک زن را نان می دهند ....و امثال این ها در ایران زیاد است....
منتظر خواندن آن خاطره حمامتان هم هستیم
حسین عزیز درود
آقا ما خوندیم این پست شما رو و یه چند نکته هست که می خوام بگم بهت. اول اینکه حرف از بازی اینترنتی و اینها زدی. برادر ما در یه بازی(به میل فراوان خود و نه بالاجبار) شرکت نمودیم که شما دیگه خبری از اون بما ندادی. آیا ما را سر کار گذاشته ای؟!!
نکته بعدی من شخصا در بچگی مشکلی با نانوا و سلمانی نداشتم. چون آنها جرات این کار را نداشتن بسبب اینکه ما سه برادر بزرگتر گرذن کلفت داشتیم که هر کدام بالای 10 سال با ما اختلاف سنی داشت و می خوام بگم سلمانی و نانوا از هر سه و بخصوص یکی از آنها(داش فرزاد) حسابی حساب می بردند.
و اینکه سابق یه داستانی از عزیز نسین خواندم راجع به همین حوادث، این صحبتها رو که میشنوم یاد اون داستان می افتم. البته عزیز بیامرزی صحبت عمیقی از این موضوع ننموده بود. برای همین من اینجا از طرف خودم میگم که دلیل این حوادث بی فرهنگی و وجود یک ایدئولوژی فاسد و بدرد نخور هست(ایدئولوژی چیره بر جامعه) و من به شخص یکی از دلایل به سراشیبی رفتن جامعه ایرانی از 1300 سال پیش به این سو را وجود همین مسئله می دانم(بدون رودربایستی)
آخرین موردی که بخاطر دارم این است که حسین عزیزم شما برای اینکه این رفتار در گذشته باهاتون شده به منی که همش به شما سر میزنم کم محلی میکنی و کسانی که به شما کم محلی میکنن(جدای از بهانه ها و در واقع دروغهایی که بشما می گویند که مشکلات فراوان هست و اینها. مشکلات برای همه فراوان هست قربانتان برم) شما به اونها سر میزنی و من این موضوع رو می بینم و واقعا متاسف می شوم. حسین عزیز ما کوچیکتر از این هستیم که بشما نصحیت کنیم، حسین وکیلی(بجای خدا وکیلی) نکن این کارها رو. فرومایگان در ظاهر می تازند، در باطن می بازند.
یا حق
سلام حسين نازنينم
خوشحالم كه با انساني آشنا شدم كه هم آزادي خواه است و هم دوستدار حيوانات
مثل خودم
لينكت كردم
اگه افتخار بدي و شما هم اين كارو بكوني خوشحال ميشم
به اميد يك دوستي پايدار
ارسال یک نظر