۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

زندان جمشیدیه . . .

در پاییز 56 که دوران سربازی را طی میکردم بنا به غیبت طولانی و غیر موجه که بنا به قوانین آنزمان غیبت بیش از هفت روز فرار از خدمت محسوب میشد منکه 13 روز بدون خبر سر خدمت نیامده بودم مشمول آن قانون شدم که بنا بر حکم دادستانی ارتش باید سه ماه را در زندان دژبان (جمشیدیه ) سرمیکردم و عینا همین مدت هم به طول خدمتم اضافه می شد . در ادامه میتوانم بگویم از هیچکسی جز خودم چه آنزمان و چه بعد از آن برای این اتفاق که زندان رفتنم بود, گله ایی نداشاته و ندارم که این تنها بر میگردد به خامی و جوانی و حماقت شخص خودم و بس. اما بی انصافیست اشاره ایی گذرا به عکس العمل دست اندر کاران محل خدمتم کلانتری نداشته باشم که وقتی علت غیبتم را فهمیدند جملگی آهی کشیده و تمام سعی و توان خودرا بکار بردند تا گزارش ارسالی را باز پس بگیرند اگر چه بی ثمر بود ولی عمل آنها در آن ایام و سعی در جبران ظلمی که در حق من مثلا شده بود قابل فراموشی نیست.
آن لحظه بیشتر از من برای دو ماموری که ماه ها با هم شبها را در کوچه و پسکوچه ها با گشت دادن صبح کرده بودیم و رشته های عاطفی بینمان برقرار شده بود تلختر و سختر بود که مرا به ماموران زندان جمشیدیه تحویل میدادند هر دو با صدایی بغض آلود و چشمانی که اشک در آن حلقه زده بود و سعی در نگاهداری از فروریختنش بودند با آغوش گرفتن و تسلا دادنم جدا شده و رفتند.
بعد از کارهای رایج پر کردن اوراق و گرفتن وسایل و دادن وسایل زندان گروهبانی که مامور زندان بود ارشد زندان را صدا کردکه بیاید و مرا به داخل ببرد. همینطور که در دنیای خود غرق بودم صدایی مرا به خود آورد حسین اینجا چه کار میکنی پسر, وقتی سرم را بلند کردم رضا (ش) بود اورا از دوران دبستان که در کوچه ما سعادت مینشست میشناختم . مشخصه او چاقیش بود رضا 4 سالی از من بزرگتر بود همان اوایل دبستان من او راهی دبیرستان شد وبخاطر همین دوستی بین ما وجود نداشت و حتی تا زندان با هم حرفی هم نزده بودیم.رضا یی که اینک من میدیدم از چاقی بیشتر شبیه دمیس روسس خوانده معروف آنزمان شده بود. شادی که از دیدن من نصیبش شده بود درچشمانش هم میشد دید, بدنبالش روان شدم به اتاقی رسید همان اول اتاق چند نفری دور هم نشسته بودند که رو به یکی از آنها که هم نام خودش بود گفت رضا ببین کی اومده, حسین پسر . . . خانم در محل تنها حسینی بودم لقبی نداشتم مگر در تنگناها بچه ها به نام مادرم متوسل میشدند. رضا که پشتش بما بود برق آسا از جایش بلند شده به طرف من برگشته مرا در بغل گرفت و همان پرسش رضا را تکرار توکجا اینجا کجا . رضا (ک) پسر حاج خانم همسایه دیوار بدیوار مادرم بود که اتفاقا یکبار با مادر و خواهرم و خانواده او به باغشان در برغان رفته بودیم . پسر حاج خانم ده سالی از من بزرگتر و صاحب زن و زندگی و راننده کامیون بود ,که سالیان سال سرباز فراری که حال به دام افتاده بود. پسر دیگری هم آنجا بود که رضا معرفیش کرد تقی (ط) و گفت که بچه بازارچه شاهپور میباشد و یکی دو بچه امیریه و شاهپور دیگر که نامشان یادم نیست را معرفی کرد که این دو در اتاق دیگری بودند . از همان لحظه من با آنها هم خرج شدم و رضا که ارشد بود از جای خواب تا کار ساده که تقسیم آذوقه بود تا ملاقاتی های حظوری و هر آنچه در توانش بود از من دریغ نکرد و همین حمایت های او و کلا وجود هر دو رضا و تقی باعث شدند که آن دو ماه را نفهمیدم چگونه گذشت.
خب زندان هم مانند هرجای دیگر و شاید هم بیشتر از هر جایی برای آدمی خاطره ساز میباشد که منهم از این قاعده مستثنی نبودم . چند تایی را فهرست بار میگویم .اولی وجود زندانیان سیاسی بود که هر روز حیات کوچک آنجا را قرق میکردند و آنها را برای هوا خوری آنجا میاوردند که هیچ رقم امکان تماس و حتی تماشای آنها امکان نداشت این موضوع برای این اندوه ناک بود که جمشیدیه ایستگاه آخر بود زندانیانی را به آنجا منتقل میکردند که به اعدام محکوم شده بودند و از آنجا آنها را به چیتگر برای اعدام میبردند که خوشبختانه دورانی که من در آنجا بودم این اتفاق نیفتاد , مگر تیمسار مقربی که همزمان با ورود من که بجرم جاسوسی برای شوروی دستگیر شده بود که متاسفانه در همان ایام اعدام شد. تلخترین حکایت این بود یک شب به اعدام او گروهبانی به سلول ما آمد و از رضا خواست تا از بچه ها که روزنامه دارند اگر نمیخواهند به او بدهند که برای تیمسار ببرد که من کیهان خودرا دادم .نکته جالبی که بعدها از آن گروهبان شنیدیم رفتار سرگرد ذوالقدر رییس زندان بود ( بعد از انقلاب اعدام شد) که دوسه باری که به دیدن تیمسار رفته بود با احترام فراوانی با او برخورد کرده بود و وی را همچنان تیمسار نامیده و احترام نظامی برایش بجا آورده و مثل اینکه حتی اجازه ملاقات با خانواده اش را به او که بعنوان خاین مملکت شناخته میشد را داده بود. اگرچه شاید به مذاق برخی خوش نیاید در دوران خوش گذشته مردان بزرگی بودند که کارهای بزرگی هم انجام میدادند و پای آن میایستادند مثل همین رییس زندان و خیلی های دیگر . . . خاطره دیگر مربوط میشود به تقی که برایمان با آب و تاب تعریف کرد او معتاد بود و دلیل زندانی بودنش هم مانند رضا ارشد زندان همین بود. تقی که از خانواده بازاری و مومنی بود میگفت خانواده اش بر او فشار آورده بودند که ترک کند و برای اینکار تمام وسایل را برایش فراهم کرده بودند . اودر خانه پدری مشغول ترک کردن میگردد , چند روزی که دوران سخت را پشت سر میگذارد روزی پدر و برادرش که به بازار میروند او مادرش را که ننه صدا میزده صدا میکند و به میگوید چیزی که شبیه قره فروت هست برایش بیاورد . تقی سیگار حشیشی درست کرده و روشن کرده و از مادرش میخواهد که دوسه پکی بزند از ننه انکار و از تقی اصرار پیرزن بالاخره تسلیم میشود و بعد بگونه ایی که کار خانه و غذا را رها کرده با تقی به گپ زدن میپردازد . ظهر که پدر و برادر به خانه میایند و وضع درهم خانه را میبینند و از غذا هم خبری نبوده از مادر علت را میپرسند او باخنده جوابی میدهد در پرسش بعدی باز خنده و . . که برادر تقی متوجه داستان گردیده پدر را در جریان میگذارد پدر عصبانی شده با فحش و ناسزا ورو به تقی که فلان فلان شده خواستیم ترکت بدیم داری این پیرزن را عملی میکنی از خانه بیرونش میکنند . ما از سفاهت در آنزمان میخندیدیم و از او میخواستیم تعریف کند ولی بعدها در گذران زندگی به عمق فاجعه پی بردیم و از بد حادثه میشنوییم که در این سالهای اخیر چقدر به تعداد تقی ها بجای کم شدن اضافه هم شده و میشود.حکایت بعدی مربوط به امیر است که او هم از بچه های امیریه بودساکن خیابان البرز وقتی به زندان آمد و رضا مانند من اورا به اتاق خودش آورد و بما معرفی کرد .سرباز نیرو هوایی بود و متاسفانه مانند رضا و تقی اسیر اعتیاد که دوران ترک او در سلول و عذابی که میکشید را فراموش نمیکنم تنها دلخوشی او ساعت هفت رادیوی مرا بگیرد و در برنامه دو آهنگهای غربی روز را بشنود و بعد هم اطلاعاتش راجع به آنها برایم بازگو کند و همین او بود که خیلی از آنها را از تینا چارلز و دانا سامر و . . . را بمن شناساند. مشکل امیر عدم داشتن ملاقاتی بود که برای ما درد آور بود تنهایی او, بچه ها اورا هم خرج خودمان کرده بودند و از سیگار و خوراک نمیگذاشتند در تنگنا باشد. روزی نام اورا برای ملاقات خواندند ما شاد شدیم که بعداز مدتها کسی به دیدنش آمده ,که از بخت بد این خوشی با چشمان گریان امیر به یاس مبدل شد. برادر او حال که آمده بود خبر فوت مادرشان را آورده بودکه اینبارهم رضا و بقیه به فریاد او رسیده ضمن تسلا دادن, مجلس ختمی در آنجا برپا نمودیم . بالاخره دوران حبس در جمعه ایی بپایان رسید و اینبار جدایی از این رفقا بویژه بچه محل ها غمی و اندوه خودش راداشت مخصوصا که طبق مقررات شب را در پادگان پشت دیوارهایی که مرا از دوستان جدا میکرد به صبح میرساندم تا صبح ماموری برای تحویل گرفتن بیاید و تنها چیزی که باعث رضایتم بود موقع بیرون آمدن رادیویم را به امیر دادم تا بتواند به ترانه هایش گوش کند.باری من به زندگی بازگشتم و روزهایم یکی بعد از دیگری با این آرزو که دوستان هم محله همبندم هم ,بزودی به آغوش محله و خانواده هایشان بازگردند و فرصتی پیش بیاید تا بتوانم نیکی های آنها را به اندازه توانم جبران نمایم.در این دغدغه ها روزی که از کلانتری به خانه میامدم چشمم به حجله هایی افتاد که در فاصله هایی در محل قرار داده بودند و اعلامیه ایی به آنها نصب کرده اند با کنجکاوی به یکی از آنها رساندم ببینم کدام جوان ناکامی دار فانی را وداع گفته که تصویر رضا (ش) ارشد زندان را دیدم که در زندان درگذشته بود .چه حالی بمن دست داد درز میگیرم تنها اینرا میگویم که بیادش این جمله را گفتم : پرنده زمانی به آزادی رسید که جسمش را در قفس بجا گذاشت. در غربت هم در آخرین سفر خواهر مرحومم از او خبر فوت رضا پسر حاج خانم راشنیدم و تقی و امیر را هم هرگز بعد از جمشیدیه نه آنها را دیدم و نه از شان شنیدم که امیدوارم لااقل آنها تندرست باشند .

۷ نظر:

nikaban گفت...

ممنون از محبت شما... من هم از فضای نامطلوب اطراف م غمگین می شم.. ولی در وبلاگ م از سیاست پرهیز میکنم!!!
بیشتر مطالب صفحه شما رو خوندم.. اکثر دوستای مجازی من خیلی جوون هستن!!نظرات وخاطرات شما از یه فضای دیگه ست.. برام جالب بود..
مطلب گربه فداکار رو هم خوندم.. خیلی ناراحت شدم چه گربه خوشگلی هم بود..

دیوونه گفت...

حسین جان همیشه و همه جا آدم های باانصافی که معنی عاطفه و نوع دوستی رو میدونن پیدا میشه.مسایل اطراف ما در این سالها یه مقدار مارو خراب کرده اما بازم همه ما ذات ایرانی داریم و همیشه عاطفه و محبت در درون ما پیدا میشه فقط نیاز داره یه تلنگر بخوره تا بیدار بشه

سجاد گفت...

حسین جون خوشحالم از اینکه میبینم به ترانه ها و کلا به موسیقی مدرن غرب علاقه دارید.
حسین جون ظاهرااین تیمسار مرحوم نامبرده خانواده ای نداشته و به تنهایی زندگی می نموده!
مرسی از شرح قشنگ خاطره ی تقی. حسین جون چقدر کار خانه و ساختن غذا مهم بوده و هست که اگر خانمهای زحمت کش خانه دار نه یک روز کامل و فقط چند ساعت از آن قافل شوند یا دست بکشند، مشکل پیش میاد!
وای اگر مرگ آزادی هست، من یکی اصلا آزادی نمیخوام! همینجا هم اعلام می دارم حاضر هستم این آزادی را با هر کسی که مایل باشد تاخت بزنم. آنهم با تخفیف ویژه!
حسین جون یاد دوستان و خواهر محترم شما گرامی. امیدوارم در آینده نزدیک، هم تقی و هم امیر را شاد و سرحال بیابی(همینطور دیگر اشخاص گم گشته ای که دوستدار دیدار با آنها بوده و هستی به امید اون روز).
حسین جون از همه این صحبتها گذشته، در گذشته، با تمام بدیهایش، چه روزگاری داشته ایم که حتی زندان رفتنش هم اینچنین لذت داشته!

سپیده گفت...

سلام حسین آقا
آخ که چه درد آور بود آخر ماجرا و چه سختی هایی دارد که خبر درگذشت عزیزی را بشنوید.....
اما بین خودمان باشد که سو سابقه هم داشتید ها...!:)

رهگذر گفت...

خيلي مخلصيم حسين آقا
دير دير آپ ميكني
فضاهايي كه ترسيم ميكني چقدر به فضاهايي كه پدرم از گذشته هاش ميگه شبيه است
خدايت به سلامت دارد

سجاد گفت...

حسین جون امروز متوجه اشتباهی از سوی خود شدم.
http://up.iranblog.com/7/1265168201.gif
آدرس بالا مربوط است به همان موضوع. ببخشید اگر در تصویر قبل دقت کافی ننمودم.
لطفا به آدرس بالا مراجعه و آن را سیو بفرمایید. بدرود@};-

سجاد گفت...

حسین جون یه چیز دیگه، کد شکلکهای را های لایت شده را پیشتر برای تو نازنین سند نمودم.@};-