حال این تازه ساکن محله دیگر غریبه نبود و از اهالی محل محسوب میشد با آنکه مانند پدرش ممانعتی و ممنوعیتی نداشت و آزاد بود رابطه اش بجز ما که گاهی با اصرار دعوت چایی مان را میپذیرفت و بعضی مواقع در میدانگاهی کوچه با مادر دقایقی حرف میزد با بقیه اهل محل تنها در حد ادای سلام و علیکی بود, مگر ملوک که بعد از سالها لقمه چربی پیدا کرده بود و او دوباره ولی اینبار در کنار گربه هایش طعم خوشبختی را داشت می چشید .البته این سعادت نه تنها نصیب ملوک و گربه هایش که تمامی گربه های محل از با صاحبانش تا بی صاحب و ولگردش نیز شده بود آقای طالقانی تقریبا از همان گوشتی که برای خودش میخرید نیم بیشترش رابه گربه ها میداد و بینشان تقسیم میکرد.گربه های بد جنس که اورا شناخته بودند تا آقای طالقانی سر کوچه ظاهر میشد یکی یکی سر و کله شان پیدا میشد چه در کوچه و چه روی بام و پرچین دیوارها با سنفونی شاد میوهایشان گام بگام اورا همراهی میکردند. حتی گربه های ملوک هم با دیدن این مرد دست و دلباز به صاحب سالهایشان بی وفایی میکردند . رسیدن به گربه ها برای برخی عمل مطلوبی نبود, البته خوشبختانه در آن دوران خوشگذشته ادب و معرفت موجود در مردم حتی همان بخیل ها مانع تعرضشان به این مرد نیکو کار میشد و به بدگویی پشت سر او اکتفا میکردند مانند ملوک کم بود که این مراد برقی هم به او اضافه شد ( شباهت آقای طالقانی به پرویز کاردان بچه ها اورا بین خودشان مراد برقی مینامیدند) همین امر باعث آزار من میشد و کاری هم از دستم بر نمیامد, مگر با مادر بیشتر از پیش به آقای طالقانی نزدیکتر شدیم و به دفاع از او بین بد خواهان می پرداختیم و سواد و علم و فروتنی اورا برخشان میکشیدیم, تا جایی که وقتی کاری نداشتم در کوچه با رقیبان دوست داشتنیم گربه ها و ملوک انتظارش را میکشیدم تا از سر کوچه تا خانه اش همراهیش کنم تا خدایی ناکرده یکی از بچه کوچک ها بی احترامی به او نکند و نتیجه این نزدیکی ها سمپاتی بود که حالا آقای طالقانی بمن پیدا کرده بود . او هم میخواست مهر مادر را جبران کند و هم کاری برای من انجام دهد . در این زمان اطلاعات ما از او بیشتر شده بود میدانستیم در تلویزیون شاغل است درقسمتی از مجله تماشا کار میکند و دیگر اینکه ملکه طالقانی که در تهران پارس زبانزد میباشد و وکیل مجلس یا نماینده سنا میباشد خواهر اوست .البته آنزمان ایرج گرگین که از خویشان گلسرخی بود و همچنان در تلویزیون شاغل بود کار مندی آقای طالقانی در جام جم و نمایندگی خواهرش با داشتن پدر تبیعدی چیز عجیبی نبود اگر چه با مقایسه با امروز افسانه ایی میباشد که نمیتوان باور کرد و پذیرفت که خوشبختانه چنان بود و ما بسان خیلی چیزهای دیگری که داشتیم قدرشان را ندانستیم و چوب حراجشان زدیم. باری از اکتشافات دیگرمان از آن مرد که بسیار دست و دلباز میباشد و هرچه در زندگی در آورده و در میاورد خرج اعطنا کرده و میکند و به خلق اله میرسد واطلاعات دیگر . . . که خارج از حوصله این نوشته میباشند.
همانطور که گفتم آقای طالقانی در پی تلافی به اصطلاح خوبیهای ما بود از این رو فکر کرده بود که بهترین کار تضمین آینده شغلی من میباشد و این مقارن با زمانی بود که شبها درس میخواندم و به دلایلی هر از چند صباحی کارم از دست میدادم و در کنار درس دنبال کار جدیدی میگشتم. او از این فرصت استفاده کرده روزی با من قراری گذاشت که با من نزد دوستان و آشنایش برویم تا کاری مناسب برایم پیدا کند . او تاکسی گرفته آدرسی درشمالی ترین قسمت تهران را داد که درست یادم نمیاید هرچه بود از تجریش و شمیران گذشتیم و به کارگاهی رسیدیم که چوب بری بود و کارهایی با چوب انجام میشد که مهندس صاحبش از دوستان وی بود و مشتاق که شغلی بمن بدهد که آقای طالقانی متوجه بی میلی من شد و از آنجا دوباره با تاکسی راهی شدیم و اودر راه نظرم را راجع به مس سرچشمه پرسید و در دنباله اش تلویزیون که بی معطلی با شوقی فراوان دومی را پذیرفتم که او با لبخندی از راننده خواست ما را یکی از ساختمانهای تلویزیون در تخت طاووس ببرد که فکر کنم مجله تماشا هم کارهایش آنجا صورت میگرفت . در آن ساختمان خیلی ها اورا میشناختند و او داستان مرا به چند تایی تعریف کرد و اطلاعاتی گرفت و باز با تاکسی راهی جردن شدیم و ساختمان دیگری از تلویزیون و بعد از آنجا از ناهید اگر اشتباه نکنم به خیابان پهلوی آمده و وارد جام جم شدیم . در جام جم همانطور که آقای طالقانی از این راهرو به آنراهرو و ازاین اتاق به آن اتاق در تردد بود من در گوشه و کنار آن جا دنبال دیدن چهره ایی مشهوری از آن دوره بودم و در افکارم خودرا میدیدم که در آن سازمان مشغولم همینطور که در دنیای فانتزی خود فرو رفته بودم در اتاقی با صدای آقای طالقانی به خود آمدم .آقای طالقانی در طول این رفت و آمدها با جعفریان معاون ریاست آنجا تماس گرفته بود و توصیه وموافقت اورا گرفته بود و جعفریان خود از او خواسته بوده بود که به آن اتاق برویم و قبل از ورود ما هم شخصا تماس گرفته بود دستورات لازمه را داده بود تا جاییکه برگه استخدامی راهم حاضرکرده بودند . کارمندی که آنجا بود با احترام با ما برخورد کرد و خود برگه را پر کرد و حتی شغلی را هم که در قسمت تولید در نظر گرفته شده بود را اعلام کرد و توضیح داد که بعدها میتوانم همراه با کارم به مدرسه عالی سازمان هم وارد بشوم و هرچه او توضیح میداد من بیشتر از پیش خودرا در دنیای رویایی خود در تلویزیون رها میکردم و این امر چنان بر من مشتبه شده بود که اصلا دیگر خودرا همکاری از همکاران آقای طالقانی میپنداشتم که مرد محترم رسید به قسمت خدمت وظیفه من که هنوز آنرا طی نکرده بودم و همین باعث شد آن شخص شریف با شرمندگی و احتیاط بگوید که بدون معافی امکان استخدامم وجود ندارد و در ادامه به شرفش سوگند خورد که بروم وضیعت خدمت خورا روشن کنم هر چقدر طول بکشد و هر زمانی باشد اگر مایل بودم بیایم تا او مرا استخدام کند . آقای طالقانی که تمام روزش را صرف کرده بود و من که خودرا در یک قدمی بهشت دیده و رانده شده بودم ,حالمان را نمیتوان به آسانی وصف کرد باز در طول راه و بازگشت به محله او به من امید میداد و میگفت اگر شده از همشیره ام ملکه کمک خواهم خواست تا خدمتت تمام شد بیدرنگ در شغلی آبرو من با آینده ایی روشن مشغول گردی و مرد بینوا هر بار که مرا بعد از آنروز میدید با من تجدید عهد میکرد و پایبندیش را به قولی که داده اعلام میکرد.
همانسال داوطلبانه با هزار امید و آرزو که آقای طالقانی بانی و مسببش بودند به سربازی رفتم و باز تا مدتها از او به تکرار حرفهایش را میشنیدم که از سال دوم خدمت اوضاع دگرگون شد و دیگر آقای طالقانی را کمتر و کمتر میدیدم تا جاییکه از پاییز 57 تقریبا قطع گردید وشور انقلاب و تغییرات از ماهها پیش مرا اصلا از هدفم از رفتن به سربازی دورم کرد یا اینکه از خاطرم برد, تا بالاخره آنچه که باید رخ میداد داد و خدمت منهم تمام شد . ماههای اول هنوز منهم مثل بسیاری مست از وضعی که پیش آمده حتی خودرا هم فراموش کرده بودم چه برسد به آینده خود و میهنم که چه بر سرمان خواهد آمد که آبها از آسیاب افتاد و حال در بدر دنبال آقای طالقانی بودم که باز در یافتن او تنها نبودم ملوک نیز انتظارش را میکشید و حتی گربه های ولگرد که بر روی لبه دیوارش پرسه میزدند و اینبار سنفونی میوهایشان آهنگی غمگین تری داشتند . انتظار ما نتیجه ایی نبخشید طوری داشتیم باور میکردیم , غریبه آشنای ما وجود خارجی نداشته و هر آنچه ما دیده بودیم رویایی شیرین در زمانی شیرینتر بوده است که متاسفانه در روزنامه غروب آنروزگاران که خبر اعدام جعفریان درج شده بود نشان میداد آنچه بر ماگذشته بود رویا نبود . اعدام آن مرد که مرا ندیده پل خوشبختی مرا سعی کرده بود برایم بنا کند رفتنش نه آن پل را که عبور نکرده ویران کرد که با مرگش رویاهایم نیز برباد رفتند و دنیای فانتزی که ساخته بودم ویران شدند تنها مسکن ان ایامم و تا زمانی که بودم ,نبود نام آقای طالقانی در لیست اعدامیها و درگذشتگان روزنامه های عصر شهر بود.
۱ نظر:
حسین عزیز با مختصر سردردی که داشتم سعی نمودم هر چه زودتر متن، می توان گفت بلند، شما را بخوانم.
پست پیشین را چند ساعت پیش خواندم اما باز هم دلم تنگ اینجا بود و از طرفی دوست داشتم نفر اولی باشم که در اینجا کامنت می گذارد.
حسین عزیز زیبا بود!
فقط نمی دانم چرا با کلیک برروی پیوند "ملوک" بجای روبرو شدن با صفحه ی مورد نظر با جملات زیر مواجه شدم:
جهت دسترسی به وبلاگ ها، با اشتراک Google به سیستم وارد شوید.
Blogger جدید جهت دسترسی به وبلاگ های شما به یک اشتراک Google احتیاج دارد.
اشتراک شما هنوز تغییر نکرده است؟ با اشتراک Blogger قدیمی خود به سیستم وارد شوید.
حسین عزیز مرسی از شما برای همه چیز.
ارسال یک نظر