با آنکه یکدنیا حرف برای زدن و نوشتن دارم آنهم از تابستان و خاطراتش دردوره های متفاوت زندگیم, اما به هزاران دلیل نوشتنم نمیاید. چگونه از تابستانهای زیبا از سفرهای شمال و دریا کنار بنویسم وقتی از فشار کم آب و قطعی برق و گرمای چهل درجه میشنوم چگونه از روز گاران خوشی که شاهدش بودم از اردوهای دانش آموزی منظریه تا رامسر و شادیهای غروب ساحل بنویسم, زمانی که دریا تقسیم بر دو شده و آنهم نا عادلانه . . . نه انصاف نیست حال در دوره عفاف که زنان همچون آهوان در حال فرار از تیررس صیادان ظالم بخاطر تار مویی و نازکی و کوتاهی و بلندی پوشش این اولین حق آدمی هستند و در گوشه ایی نفس نفس میزنند, بخواهم از تاپ ها و تی شرتهای رنگی و مینی و میدی و ماکسی و شلوارکهای داغ و سرد و موی گوگوشی و فارا فاستی و . . . که دغدغه های تابستانهایمان بود بنویسم پس عطایش را به لقایش میبخشم و میسپارم به زمانی لااقل مناسبتی داشته باشد.
تصمیم گرفتم که کمی عقب تر برگردم و از زمانی که دبستان میرفتم و تابستانها بلای جان مادر بزرگ میشدم که سرمایه ایی بدهد که منهم از چهار راه مولوی و بازار وسایلی بخرم و سرکوچه بساط کاسبی راه بیاندازم و یا اینکه شناسنامه ام را بدهد تا بعنوان ضمانت به کارگاه آلاسکا سازی بدهم تا مثل بچه ها چهارچرخه فلاکس داربگیرم و بستنی فروشی کنم ,بنویسم . مادر بزرگ همیشه اولش مخالفت میکرد و میگفت مردم ببینند فکر میکنند من سر خرجی خانه مانده و تورا وادار به کار کرده ام . مادر بزرگ بالاخره با دیدن چهره غمگین من احساسش بر منطقش غلبه میکرد بستنی را هرگز نمی پذیرفت ولی پولی میداد و منهم با خرید خرت و پرتهایی از شانسی تا ظروف طلقی و راحت الحلقوم و غیره . . . نرسیده به مسجد مهدیخان بساطم را پهن میکردم که هر روزش و ساعتش خاطره ایی فراموش نشدنی میباشند که بعد از نزدیک چهار دهه یا بیشتر هنوز بیاد دارم و هر بار هم بیاد میاورم لذت میبرم .در پی یافتن یکی از آنها بودم تا با درجش دل دوستان را در این گرما خنک کنم که متاسفانه در اخبار برخوردم به کودکان کار آنهم در خبرگزاریهای متفاوت دولتی که گویی باهم مسابقه ایی گذاشتند و هرکدام این بچه ها یا غنچه های پر پر را سوژه خود نموده و گزارش های سریالی بهمراه عکسهایی را در سایتهایشان قرار داده اند که میتوان دید که عکاسشان هنر خودرا بخرج داده تا بتواند مثلا بهترین عکسها را نسبت به حریفان تهیه کند مانند عکس بالا کودک کار و نماینده مجلس صاحب سایت الف که منظورشان چه بوده با گذاشتن این عکس الله و اعلم. . . . یکایک عکسها آتشی بود ندکه بر جانم افتادند و مانع گشتند تا از کار و کاسبی خودم در هم سنی با آنها که لودگی و تفریح و شادی بود در مقابل اینها که کارشان وظیفه ایی تحمیلیست و سیر کردن شکم خانواده ایی میباشد بنویسم .
پینوشت :
بقیه عکسهای کودکان و ده گزارش دیگر را میتوانید در اینجا ببینید . . .
به یاد آن پسران نوجوان
-
*حکایت پسران سیزده ساله*
روز هشتم آبان ماه 1359 خبر رسید که پسرک سیزده ساله ای به نام *محّمد حسین
فهمیده*، نارنجک به کمر بسته و زیر تانک رفته و هم دشمان ...
۳ هفته قبل
۵ نظر:
حسین عزیز
نوشته ات بیش از پیش مرادلتنگ امیریه کرد ..!! در اولین فرصت به کوچه پس کوچه های کودکی خواهم رفت .. به یادت در " مهدی موش " قدم میزنم و جای خالیت را در کنار مسجدمهدیخانی سبز و در خیال از بساط به پاکرده ات " شانسی " خواهم خرید .
آفریدگار نگهدارت باد .
سلام -قلم قشنگی داری
درسته گرمای هوای اینجا کلافت میکنه، عرق میکنی اما عرق سردی که از دیدن هر روز این کودکان کنار خیابان و بی تفاوت بودنمان ،نهایت کاری که می تونی بکنی همون نگاه ترحم انگیزت هست که نثارش میکنی و رد میشی ! خسته میشی از اینهمه دیدن از اینهمه شنیدن ،دیدن دخترکی که التماس می کند تا دلت به رحم بیاد و آدامسی ازش بگیری و شنیدن هزار باره خانوم حجابتو درست کن!!!!
حسين عزيز واقعا مثل هميشه ما را هم با خاطرات - مي توان كفت - زنده ي خود درگير نمودي. حرف دلم را هم زدي خبرگزاريهاي مضحك. شرم بر خبرنگاران و عكاسان اينجنيني. اما حسين عزيز اميد به اينكه اين برادران كوجك ما روزي انسان بزرگ و شريفي و مهرباني مانند شما شوند.
حسين عزيز فراموش نمودم بگويم ياد مادربزرگ شما گرامي.
همجنين هيج يك از تصاوير اين بست و بست بعد را كه جلوتر خواندم نديدم.
ارسال یک نظر