۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

روی دیوار . . .

روی دیوار

اوراق شعر ما را
بگذار تا بسوزند
لب های باز ما را
بگذار تا بدوزند
بگذار دستها را
بر دستها ببندند
بگذار تا بگوییم
بگذار تا بخندند
بگذار هر چه خواهند
نجوکنان بگویند
بگذار رنگ خون را
با اشکها بشویند
بگذار تا خدایان
دیوار شب بسازند
بگذار اسب ظلمت
بر لاشه ها بتازند
بگذار تا ببارند
خونها ز سینه ی ما
شاید شکفته گردد
گلهای کینه ی ما


(نصرت رحمانی)

۳ نظر:

سجاد گفت...

حسین عزیز با تشکر از شما برای انتخاب این شعر قشنگ و با معنی. من حدس میزنم که شما درباره ی استاد نصرت رحمانی نیز خاطراتی داشته باشید:دی امیدوارم یک روزی بتوانم آنها را هم چون گذشته بخوانم.

nikaban گفت...

سلام
دارم فکر میکنم نصرت اگه این روزا رو میدید چه می نوشت؟
نصرت رحمانی رو خیلی دوست دارم... برخلاف معمول من شعر رو با نصرت شناختم ... یه جورایی هم همشهری ماست!

پست قبلی رو هم خوندم.. دیگه از آقای طالقانی و یا خانواده ش خبری نداشتین؟
مردی که در اون زمانها گربه ها رو دوست داشت... امیدوارم که عاقبتش به خیر رسیده باشه..
تو این پست شما میشه ویرانگری رو حس کرد که تابع هر جابجایی حکومتی هست و تاریخ هم اینو ثابت کرده..

nikaban گفت...

سلام
دارم فکر میکنم نصرت اگه این روزا رو میدید چه می نوشت؟
نصرت رحمانی رو خیلی دوست دارم... برخلاف معمول من شعر رو با نصرت شناختم ... یه جورایی هم همشهری ماست!

پست قبلی رو هم خوندم.. دیگه از آقای طالقانی و یا خانواده ش خبری نداشتین؟
مردی که در اون زمانها گربه ها رو دوست داشت... امیدوارم که عاقبتش به خیر رسیده باشه..
تو این پست شما میشه ویرانگری رو حس کرد که تابع هر جابجایی حکومتی هست و تاریخ هم اینو ثابت کرده..