۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

گریز . . .

در قسمت دوم قاصدک دوست عزیزی در کامنت خود به خاطراتشان از بلور سازی و متعلقاتش اشاره کرده بود که در جواب منهم لینک مطلبم که در آن به برخی از آنچه ایشان نام برده بودند رادر امیریه اصلی برایشان نوشتم اما از آنجایی که ممکن است نتوانند به آن مراجعه کنند و از طرفی فکر کردم برای دوستانی که آنرا نخوانده اند شاید جالب باشد, یکبار دیگر نوشته ام را در محله ما . . . (اینجا ) قرار میدهم . بلور سازی از نامهاییست که خیلی خیابان ها آنرا دارند مانند بلور سازی خیابان شوش و یا در خیابان قزوین که مراد دوست گرامی و من بلورسازی در خیابان مهدی موش و امیریه میباشد و توضیح دیگر این مطلب در آپریل 2009 و یا اردیبهشت ماه پارسال نوشته شده که متاسفانه مقارن بود با ایام سوگواری زنده یاد خواهرم که برای فرار از آن حال و هوا نام مطلب با آنکه مربوط به بلور سازیست اما گریز میباشد و حتما با اشکالاتی املایی یا انشایی ممکن است بخاطر شراطی که گفتم همراه میباشدکه من برای اینکه به صداقت نوشته و . . . لطمه ایی نخورد بدون بازبینی و ویرایشی عینا در اینجا قرار دادم.

بلور سازی

بلور سازی از خیابانهای فرعی است که در دل امیریه واقع گشته که در تهران دوبلور سازی دیگر را میشناسم یکی در شوش و دیگری خیابان قروین این خیابان که محدود میشود به مهدی موش (مهدیخانی)و مولوی که امتداد ش از شمال اسفندیاری که میرسد به ظفرالدوله و از جنوب سلیمانخانی که انهم میرسد به راه آهن اما چرا اینجا را انتخاب کردم راستش این هم دلیلش از همان عکسهاییست که دوست عزیزم چند هته پیش فرستاد و در یکی از نوشته های قبلی اشاره ایی کرده بودم همان روز با دیدن این عکس که دنیایی با تصویری که من از این خیابان در ذهن خویش دارم تفاوت دارد همان نامش باعث شد خاطراتی که از این خیابان دارم زنده شود و بعد هم که دنیایم آشفته بازاری شد و هنوزهم هست که امروز یاد این خیابان افتادم و خواستم از آن دستاویزی سازم و گریزی بزنم و هم دور یشم از الانم و هم یادی کرده باشم از آن دوران شیرین که متاسفانه در هر گریزی وافعیتها درطی راه ظاهر میشوند یرای آدمی شگلک درمیارند و دهان کجی که ای کجا وقتی سعی میکردم بلورسازی را از زمانی که به یاد دارم اینجا رسمش کنم به زمانی رسیدم که دبستان دخترانه باختران زیر چهارسو چوبی منحل شد و شاگردانش مجبور شدند که دبستان منیژه بروند و این مسافر عزیزم یکی از آنان بود که با موهای بافته و روپوش رنگیش و . . دو سال با دوستانش از این خیابان عبور کرد و مانند من و دوستانم از پیرمرد هله هوله فروش سر بلورسازی لواشک و تمر هندی و. . فوتینا میخرید و بعد زندگی و حال باز فوتینا
منکه عادت نکرده ام اصلا بقول عوام زبانم نمیچرخه که زنده یاد و روانش شاد و غیره و ذالک را بر زبان جاری کنم مگر اینکه میگویم مسافر خسته من خانه نو ات راحتت باد میدانم بقیه را که من عاجزم دوستان ویاران میگویند بگذریم قرار هست گریز یزنم نه اینکه درجا بلورسازی را از اوایل دهه چهل بیاد میاورم همین مغاذه که فلافل و .. دیده میشود دومغاذه کنار هم بودند میوه فروشی که پسرش هم دبستان و همکلاسی بود و پیرمردی که اشاره کردم که نامش را بخاطر نمیاورم مش اسداله یا . . که قبل از پرداختن به دلبستگیهایم در آن فهرست بار از ویژگیهای این خیابان نام میبرم مسجد مشیر السلطنه که معروف به مسجد ساعت نیزهست که هنوز این ساعت قدیمی با دنگ دنگ خود سر هر ساعت سکوت محل را میشکست و همه این ساعت را دوست داشتیم هم برای اینکه شاید جز نادر محلاتی بودیم از چنین ساعتی داشتیم و صاحب نوستالژی و هم برای اینکه صدایش خبر از بودنها میداد و . . درست مقارن با مسجد آن دست خیابان دبستان رازی بود که زمانی شهره آفاق بود که بعدها دبیرستان دخترانه عبرت شد و تکه ایی از حیاط مدرسه که به بلور سازی باز میشد کتابخانه کانون پرورشی .. را آنجا ساختندکه هدف از این نوشته همین کتابخانه است که به آن برهواهم گشت سلیمانخانی که امتداد ش میباشد آنجا هم خانه جوانان بنا شد و یکی از قدیمی ترین کودکستانهای پایتخت بنام آرمان که برادر نازنینم خوشا بحالش پنجاه سال پیش یکی از کودکان خوشبخت که تعریف کت وشلوار وکیف چهار خانه کوچک شبیه جامه دانش را بعدها از بزرگتر ها شنیده ام آن جا میرفت . چندتایی از شخصیتهای نامی این راسته بخواهم نام ببرم که زمانی ساکن آن یوده اند اولیش همین دوست بر همه آشنا نق نقوی خودمان است بعد ی هم سلی حمدی فیل که با نوحه شروع کرد و بعدش کاخ جوانان نردبان ترقیش شد و باز شنیده ام که زمانی هم روانشاد مهوش که زمانی مدونای ما بود و هزاران عاشق سینه چاک داشت ساکن این کوی بوده که خاله در همسایگیش خانه اش بود پسر خاله بزرگه که شاهد بوده تعریف میکرد که جوانان برای مزاح چگونه این بانوی هنرمند را اذیت میکردند که ماشین سواریش گویی فولکس بوده بلند کرده آنطرف جوی آب میگذاشتند و باز چند خاطره ایی که یکیش را مادر بزرگم میگفت که عروسی دعوت بوده و داماد بینوا برای آنکه سنگ تمام گذاشته باشد جشن عروسی شاهانه ایی برگزار کرده باشد مهوش را دعوت کرده بوده که گویی سوپرایز هم یوده که از بد حادثه خانواده عروس مومن و از این موتلفه ایی ها که وقتی مهوش بالای صحنه میرود با آن لباس کوتاه ولوله ایی برپا میشود که تا صحبت طلاق ضرب العجل عروس خانم . . که با روانه کردن مهوش وپادرمیانیها قال را میخوابانند که دودش میرود تو چشم آقایان هنر دوست که نمیتوانند بهره مند گردند و مادر بزرگ بعد از سالها هر بار که تعریف میکرد همرا بود با تحسینش از هنرنمایی این بانو که باز این برادر عزیزم که در زندگی خیلی خوش بحالش بوده منکه چهره پدر را بیاد نمیاورم او یکدنیا از او خاطره دارد از افتخاراتش حضورش با او در کنسرت اپن ایر مهوش در میدان بهارستان در روز پلیس میباشد یا اینکه عکس پدر را در روزنامه که در میان خیل مردمی که در تشیع جنازه مهوش روانشاد بودند دیده است.
من خود بلور سازی را علاوه بر خیلی از خاطره هایم به خاطر سه چیزش که دوست داشتم هرگز فراموشش نمیکنم اولی بین سالهای چهل پنجاه بود لبنیاتی آنجا باز شد که بیشتر ماست بندی بود تا لبنیاتی دوغ طبیعی داشت که هم میشد آنجا خورد و هم ظرف برد و خرید که هنوز هم مزه دوغش که لایه کره ایی رویش بود بعد از سالها از یاد نبرده ام که با بچه ها دوستان بعد از بازی فوتبال آنجا میرفتیم دوریال میدادیم لیوانی دوغ خنک نوش جان میکردیم.
دومین چیزی که مرا جلب خود میکرد دکان مصالح ساختمان فروشی در کمر کش بلور سازی که آنزمانه موتوریزه هنوز نشده بود سه چهار تایی خری داشت که مصالح را اینها حمل میکردند که بعد از چند بار اینها مسیر را فراگرفته خود میرفتند دلم برایشان میسوخت که مو قع بار کردن و موقع خالی کردن چه رفتاری با آنها میشد ودر طول راه هم بچه ها راحتشان نمیگذاشتند و بدنشان که پر از زخم و جراحت حالا میفهمم که زبانبسته ها با حمل آهک با آن زخمها چه میکشیدند خوبه که این دوستان جوان که امروزه از طبیعت و حیوانات و . . حمایت میکنند آن حیوانها و خدا را شکر میکنم ماشین جایشان را گرفت گاهی که از آنجا رد میشدم مدتی نگاهشان میکردم .سومی که سوگلی و محبوب من بود همین کتابخانه بود که درست شد و بی انصافیست وقتی از مهوش و . . گفتم اشاره ایی نداشته باشم که فکر ایجاد آن و کاخ جوانها درگوشه و کنار شهر از پایین تا بالا و تمام آنچه مربوط به فرهنگ و هنر از موزه گرفته تا جشنواره ها یدون اغراق به جرات میتوان گفت و ادعا کرد که ایده اش برمیگردد میرسد به بانوی اول مملکت فرح دیبا چرا که چه شاه و چه خانواده اش نه خودشان به این حرفها میخوردند ونه گروه خونشان میخورد و واقعا مرهون این زن هستیم که امروزه اگر بغض و نفرت را کنار بگذاریم حتی آثار و بازدهیش را هنوز هم میبینیم و همه بزرگانی را که به آنها میبالیم در بزرگ شدنشان همین ها سهم داشتند بگذریم که تغذیه نیز میشدند از عزیزی شنیدم جایی خوانده که ابراهیم نبوی گفته خدمتی که شهبانو به فرهنگ این مملکت کرده بیشتر از جزنی بوده که به او گفتم جز این هم نیست که در این باره گفتن و نوشتن از حوصله اینجا خارج است حیفم آمد که بگذرم و اشاره ایی نکنم .در کلاس پنجم دبستان با ناصر دوست هم مدرسه ایی عضو کتابخانه شدیم اوایل گویی دنبالمان کرده اند کتاب بود میگرفتیم زود تر از موقع تمام کرده بعدی و . . . یادش بخیرسری کتابهایی بود بنام کتابهای طلایی که بیشتر داستانها از تام سایر و جزیره گنج و سه تفتگدار و غیره که معروف بودند با مهارت در این کتابها کوتاه شده و در خور کودکان و سوادشان نووشته بودند که جز کتاب کارهای دستی روزنامه دیواری تا فیلم سوپر هشت و و . . وجود داشت و از کتابدارهایی که آموزش برای این کار دیده بودند استفاده شده بود و رفتار مهربانشان بهمراه روانکاوی کودک طوری که کتابخانه پاتوق ما بچه ها شد ه بود که از برکت کتابخانه با بابای پیری که درست روبروی در کتابخونه جلوی یکی از درهای مسجد که همیشه بسته بود بساط تنقلات داشت که دختران دبیرستان از او خرید میکردند دوست شده بودم و گاهی که زود میرفتم و کتابخانه بسته بود کنار آتشی که در پیت حلبی داشت خودرا گرم میکردم تا باز بشود دو سالی گذشت و بزرگ شده بودم و طبق قوانین کتابخانه باید میرفتم کارت عضویتم تمدید نشد گفتند برو پارکشهراز طرفی غمگین از این جدایی بودم واز طرفی خوشحال بزرگ شده و کتابحانه بزرگتر ها میروم فردایش راهی شدم کتابخانه را تازه ساخته بودند و در آنزمان سنگ تمام گذاشته بودند وقتی داخل شدم محیط خشک آنجا را دیدم برخورد جدی کتابدارها را و تازه پرداخت حق عضویت و مراجعه کننده هایی که دوسه برابر من جسما و سنن بزرگتر بودند و با خوشان هم گویی قهر دلتنگ کتابخانه خودم شدم تنها چاره کار دست خانم شبنم بود کارمند دفتر مدرسه که تنها زنی بود که در حمع اولیا مدرسه وجود داشت که نزدیک شدن به او خود کار مشکلی بود زیرا ناظم خودشیرین مثلا میخواست ماپسرها مزاحمش نشویم مانع میشد دیدنی بود ورود این خانم به مدرسه از کلاس هفتمی جوجو تا دوازدهمی ها گنده مونده که در حال سبقت گرفتن از همدیگر برای دادن سلام بودند که خانم شبنم سلام مدرسه را پر میکرد که هرگز این ادب و نزاکت شامل حال هیچ دبیری که همگی مرد بودند نمیشد خلاصه ذاغ سیاه ناظم را چوب زدم تا از دفتر برای کاری بیرون آمد خودرا به خانم شبنم رساندم که کارت تحصیلی را گم کردم المثنی صادر کند کارتی در آورد که بنویسد خانم شبنم لطفا بنویسید 1338 نه پسر تو 36 هستی نمیشه از من اصرار و از او انکار بالاخره در 37 به توافق رسیده بودیم و او داشت مهر میزد ناظم مانند اجل معلق سر رسید اینجا چکار میکنی سر کلاس نیستی مزاحم . . که خانم شبنم کارت را داد و نه آقای محسنی طفلک کاری نداشت کارتش را گم کرده. . . که سریع بیرون آمدم و بعد از ظهر خودرا به کتابخانه رساندم که من میتوانم سال دیگری باشم پرونده را بیرون کشیدند چطور شد یکسال کوچک شدی نه خانم اشتباه شده که با فروتنی و مهربانی کارت عضویتی نو صادر کردند و هنوز هم نمیدانم خنده آن دوخانم کتابدار به خاطر این بود متوجه داستان شده بودند یا برای چیز دیگری بود .مهم این بود که یکسال دیگری میتوانستم بروم در تابستانها دوغم را بخورم و زمستانها هم با آتش پیت حلبی بابا گرم بشم تا کتابخانه باز بشود.

۸ نظر:

سجاد گفت...

حسين عزيز جالب بود نخوانده بودم. حق شناسى شما را ميستايم.

سپیده گفت...

آنچنان زیبا ما را به آن سالها می برید که گویی ما هم با شما در همان کوچه و مدرسه و کتابخانه بوده ایم...
ممنون از خاطرات قشنگتون

محدثه گفت...

سلام دوست عزیز
سیستمم کمی با بلاگر مشکل داشته و داره، خوشبختانه تونستم این بار با ثبت نام براتون کامنت بذارم
من نظرات شما رو دریافت و ثبت کردم، احتمالن روی سیستم شما برای مشکلات کد جاوا نشون نمی ده
ممنونم از حضورتون
(چندباری با نام ناشناس نظر گذاشتم،گاهی ثبت شد و گاهی ثبت نشد)

سجاد گفت...

حسين عزيز الان با فيلتر اسلامى شكن وارد شدم و ميتوانم تصاوير را ببينم. محله بسيار تميز است :)

nikaban گفت...

مثل همیشه با نثری زیبا از گذشته ها گفتین
ما هم که عادت کردیم بایم بخونیم و لذت ببریم

ترانه گفت...

سلام
همیشه ورق زدن خاطرات گذشته برای من زیبا بوده
ممنون من امروز مهمان خاطرات خود کردید

mahbub گفت...

انقدر قشنگ و روان مینویسید که انگار همین دیروز اتفاق افتاده .خاطره جالبی بود.

داریوش گفت...

سلام دوست من خوبی ازخاطرات زیبات لذت بردم
نه دوست من سال هتادو دو بود کلاس دوم راهنمایی معلم ریاضی ما خیلی بداخلاق و بی تربیت بود که اخر اخراجش کردن